Фильтр публикаций


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


کیوت ترین چیزی بود که امروز دیدم


😂😂😂😂😂😂




Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
Where do we go now?


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
💘


رز رو در دو لقمه میل می‌کنم


Репост из: Неизвестно


Репост из: Неизвестно


Репост из: Неизвестно


Репост из: Неизвестно


Репост из: Неизвестно




سارا تو گوشیش نیست
سارا هنوز حموم نرفته
سارا مشق داره
سارا استرس داره
سارا میخواد خودشو بکشه








حرف‌های گنگ را دوست دارم. همان دسته از کلماتی که به‌ جای کوبیدن مقصودشان در صورتت، اجازه می‌دهند تا تو در راستای کشفشان قدم برداری.
قصه از جایی شروع شد که چشم باز کردم و دیدم. از وقتی به یاد دارم، چیزی به یادم نمی‌آید. شاید قصور زمان باشد و شاید هم خواسته‌ی قلبی من. نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم و از آن مطمئن هستم این است که از همان کودکی تشنه‌ی ارتباط بودم.
با تمام وجود در دنیای اطراف خود به دنبال یک همراه می‌گشتم و از همان کودکی هم همواره ناموفق بودم. قلدر‌های مدرسه، قشر برنده و حرف‌هایی که به دنیای من تعلق نداشتند، همه و همه از نشانه‌هایش بودند. نشانه‌ی آن که من، یک وصله‌ی ناجور بودم.
جادو، قصه، رویا. این‌ها همه‌ی چیزی بود که من در اختیار داشتم و باعث می‌شد تا به این دنیا متصل بمانم. بزرگتر که شدم فهمیدم بخش اعظمی از دنیای همه‌ی ما به وسیله‌ی این داستان سرایی‌ها اداره می‌شود. یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچکی نبود. آدم بود. حوا بود. یک درخت سیب بود. شیطان بود. وسوسه بود. گناه بود. بعد از گناه زمین بود. بعد از زمین جهنم بود. بهشت هم بود. بهشت از اول بود.
خلاصه از همان اول هم داستان سرایی بخش بزرگی از زندگی آدم‌ها بوده است. داستان‌های ماهرانه‌ای که انکار حقیقی بودنشون برای عموم مردم امکان ناپذیر است. عمومیتی که من هم از آن مستثنی نیستم. من فکر می‌کنم که آدم بود، حوا هم بود؛ اما شیطانی نبود. شیطان آدم بود. سیب هم بهانه. آمدن ما به زمین از پیش مشخص شده بود.
از قصه‌های بزرگ که بگذریم، نوبت به قصه‌ی من می‌رسد. قصه‌ی من آغاز ندارد. شاید پایان هم نداشته باشد؛ اما همچنان حرف‌هایی برای گفتن دارد و انتظار شنیده شدن.
یک روز بهاری در اواخر اسفند ماه، جان افکن تنها به این فکر افتاد که چه می‌شود اگر آخرین قطره‌های وجودم را در دل زمین بکارم و به‌جای تکرار شدن، تهی شوم؟ او همین کار را کرد و در نهایت تهی‌تر از هر زمان دیگری به سمت مرز راه افتاد.
در مرز گل‌ها را آتش زده بودند و شادی می‌کردند. جان افکن به سمت دشت رفت و از آتش پر شد. یک تجسم تهی آتشین می‌تواند هرچیزی را نابود کند؛ حتی بودن را. جان افکن به خوبی از ارزش گنجش آگاه بود پس تصمیم گرفت تا زمانی که لایق آگاه شود، بسوزد.
این قصه ادامه ندارد و من آگاهم. شرح آن در جهت آرزوی همیشگی و حقیقی‌ام بود. رویای بیهوده‌ی لایق بودن.




وقتی چک نمیکنن چطوری میخوان اینو بخونن و لفت بدن🤡

Показано 20 последних публикаций.

22

подписчиков
Статистика канала