اثر برتر مسابقه
جناب اقاي محمد شفقي👇🏻👇🏻
دیشب از هفتم فلک آمد به منزل لشکری
از خبرخوانان اسرار سرای آن سری
با دهل جمعی و جمع دیگری با نی لبان
می سرودندم ز آغاز بلای دیگری
در خمار خواب و بیداری به زندانِ سرا
خوی به رو،در لابه پرسیدم:«چه میگویی پری؟
پنج عید از سر گذشت و در بیان سرگذشت
طالعم ننوشته غیر از بی مروت اختری
نه به شهر اندر توانی دل به دلبر وادهی
-زان که شهر از مردمی خالی و سگ در سروري-
نه به کنج خانه اندر میتوانی خو کنی
زان که هردم بینم از جادوی جعبه منکری
ازخبرهایش پدیدا مرگ عالم در مرض
از نطنزی های وی ویروس از آن بدتری
تا بخواهم در کتب جویم دوای داد دل
عالمان فرمان تکلیفم دهند از منبری
«تا بجویی و بخوانی و به نظمی خوب طور
در مقالی یا جوالی یا سفالی،دفتری
با خط خوش برنگاری سویم آری با نشان
تا که آموزش نگوید من گرفتم سرسری.»
زین بتر داری میار و بازگرد و جهد کن
همچو پیشین بیخبر باری بلای اکبری.»
آسمانی ها نخستم از سر لطف و مرام
آشنایی های پیشین در بهشت بربری
برسرو دستم هزاران بوسه دادند و هنوز
رد و خالش دارم ار پشه نباشد این سری
بعد از آن گفتش:«که از گفتار رازم چاره ای
درنیابی گوش کن همچون غلام و سروری.»
من بگفتم:«چشم.»و در چشمم تو گفتی خار رُست
او به سازم میسرود اندر مقام بندری
کی بشر در طالعت چونان نگاریدی خدا
تا دگر دنیا نبینی چون قفس را کفتری
یعنی از دنیا تهی کن دل که این ویروس را
برتنت بافد خدا چون تار و پود ششتری
تا روان از جسم خاکی برنیارد لطف حق
راحت از دنیا نبینی گفتمت بی کمتری
بعد از آن با کاروان مطربان جستی بزد
تا سرای نحس اکبر آن رخش چون مشتری
من بماندم یکه در کار خودم آشفته هوش
کین چه شد از آمد و رفت و نمودِ جَنْوَری
باز در خاطر به مصداق قدیم از سر گذشت
ذکر تهدیداتِ تکلیفات اگر با آن نری
با خودم گفتم چو از عمرم درنگی بیش نیست
بر چه رو آبی ببارم بر درخت بی بری؟
این دو دم را در صراطی دود خواهم کان صراط
مستقیم باشد به میل جان نه کژ چون عنتری
در میان خواب و رؤیا طرح خود را ساختم
تا دلم باشد از این پس از ملامت ها بری
ناگهان پرپر زنان جانم گرفت و باز رفت
عزرَئیل آسمان و کُر-رو-نون-نا-یِ-بری.
جناب اقاي محمد شفقي👇🏻👇🏻
دیشب از هفتم فلک آمد به منزل لشکری
از خبرخوانان اسرار سرای آن سری
با دهل جمعی و جمع دیگری با نی لبان
می سرودندم ز آغاز بلای دیگری
در خمار خواب و بیداری به زندانِ سرا
خوی به رو،در لابه پرسیدم:«چه میگویی پری؟
پنج عید از سر گذشت و در بیان سرگذشت
طالعم ننوشته غیر از بی مروت اختری
نه به شهر اندر توانی دل به دلبر وادهی
-زان که شهر از مردمی خالی و سگ در سروري-
نه به کنج خانه اندر میتوانی خو کنی
زان که هردم بینم از جادوی جعبه منکری
ازخبرهایش پدیدا مرگ عالم در مرض
از نطنزی های وی ویروس از آن بدتری
تا بخواهم در کتب جویم دوای داد دل
عالمان فرمان تکلیفم دهند از منبری
«تا بجویی و بخوانی و به نظمی خوب طور
در مقالی یا جوالی یا سفالی،دفتری
با خط خوش برنگاری سویم آری با نشان
تا که آموزش نگوید من گرفتم سرسری.»
زین بتر داری میار و بازگرد و جهد کن
همچو پیشین بیخبر باری بلای اکبری.»
آسمانی ها نخستم از سر لطف و مرام
آشنایی های پیشین در بهشت بربری
برسرو دستم هزاران بوسه دادند و هنوز
رد و خالش دارم ار پشه نباشد این سری
بعد از آن گفتش:«که از گفتار رازم چاره ای
درنیابی گوش کن همچون غلام و سروری.»
من بگفتم:«چشم.»و در چشمم تو گفتی خار رُست
او به سازم میسرود اندر مقام بندری
کی بشر در طالعت چونان نگاریدی خدا
تا دگر دنیا نبینی چون قفس را کفتری
یعنی از دنیا تهی کن دل که این ویروس را
برتنت بافد خدا چون تار و پود ششتری
تا روان از جسم خاکی برنیارد لطف حق
راحت از دنیا نبینی گفتمت بی کمتری
بعد از آن با کاروان مطربان جستی بزد
تا سرای نحس اکبر آن رخش چون مشتری
من بماندم یکه در کار خودم آشفته هوش
کین چه شد از آمد و رفت و نمودِ جَنْوَری
باز در خاطر به مصداق قدیم از سر گذشت
ذکر تهدیداتِ تکلیفات اگر با آن نری
با خودم گفتم چو از عمرم درنگی بیش نیست
بر چه رو آبی ببارم بر درخت بی بری؟
این دو دم را در صراطی دود خواهم کان صراط
مستقیم باشد به میل جان نه کژ چون عنتری
در میان خواب و رؤیا طرح خود را ساختم
تا دلم باشد از این پس از ملامت ها بری
ناگهان پرپر زنان جانم گرفت و باز رفت
عزرَئیل آسمان و کُر-رو-نون-نا-یِ-بری.