🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
🖋نها_دختری_از_تبار_بیکسی...
🔻 ادامه ی _قسمت_ششم🔻
🌺✍🏻گفتن اشتباه کردی منم از ترس به گریه افتادم فقط میگفتم توبه خدایا توبه با گریه و زاری... گفت الله همه بندگانش را میبخشد با گریه و زاری که میکردم از خواب پریدم انقدر گریه کرده بودم بالشم رو خیس کرده بودم بلند شدم نشستم نمتوانستم جلوی اشکام روبگیرم
🌺✍🏻 مُهنا تو اتاق خودش صدای گریهم رو شنید اومد گفت چته نها چی شده ؟ کمی برام آب آورد خوردم دستش روخیس کرد رو صورتم کشید گفت چی شده خواب بد دیدی گفتم نمیدونم بد بود یا خوب بلند شدم از اتاقم بیرون اومدم...
🌺✍🏻نگاه کردم هنوز بابا و مامانم خواب بودن ساعت رو نگاه کردم نزدیک هشت و نیم بود فاصله تلفن حرف زدن من با بهزاد و خواب که دیده بودم نزدیک ده دقیقه ای میشد انگار فاصله طول شب روز بود خوابی که دیده بودم...
🌺✍🏻 به آرومی رفتم وضو گرفتم که بابام نفهمه ، بعدش تو اتاقم خواستم نماز بخونم ولی بازم به خودم گفتم ولی الان وقت نماز نیست ولی دلم بی_قرار بود نمتونستم آروم بگیرم در اتاق رو قفل کردم دو رکعت نماز خوندم ولی نمیدونستم چه نیتی کنم
🌺✍🏻فقط گفتم خدایا میخوام از گناه هام بگذری نماز خوندم قرانم رو آوردم شروع کردم قرآن خوندن فقط عربیش رو میخوندم نمیدونستم معنیش چیه موقع قرآن خوندنم فقط کارم شده بودگریه اشکام نمیگذاشت کلمه های قرآن رو ببینم
🌺✍🏻 یک دفعه صدای در اتاقم اومد خواست در رو باز کنه منم با صدای گریون سعی کردم کسی نفهمه گفتم بله بابام بود یاالله بابامه هول شدم گفتم باباجون وایسا اومدم اونم پشت در میگفت چته نها چرا گریه میکنی؟؟
🌺✍🏻 منم جانمازم رو بلند کردم هولکی زیر تختم قایم کردم و قرآن روگذاشتم تو لباس هام در کشو رو بستم سعی کردم چشام رو پاک کنم بابام نفهمه در رو باز کردم بابام اومد تو اتاق گفت چرا گریه میکنی دخترم؟
🌺✍🏻گفتم هیچی بابایی کمی مریضم گفت چرا هیچی بهم نگفتی زود باش برو لباست رو بپوش بریم دکتر دستش رو پیشونیم گذاشت گفت تب که نداری گفتم نه دل درد دارم ولی الان بهترم خیلی خوبم...
🌺✍🏻بابام گفت باید الان بریم دکتر ببینم چرا دختر گلم مریضه منم گفتم باباجون الان نمیتونم با مامان میرم تو برو سرکارت....
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
🇸🇦🌺لااله الا الله 🌺🇸🇦
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
https://t.me/joinchat/AAAAAE1UOE8WOnT2GoJLYw
🖋نها_دختری_از_تبار_بیکسی...
🔻 ادامه ی _قسمت_ششم🔻
🌺✍🏻گفتن اشتباه کردی منم از ترس به گریه افتادم فقط میگفتم توبه خدایا توبه با گریه و زاری... گفت الله همه بندگانش را میبخشد با گریه و زاری که میکردم از خواب پریدم انقدر گریه کرده بودم بالشم رو خیس کرده بودم بلند شدم نشستم نمتوانستم جلوی اشکام روبگیرم
🌺✍🏻 مُهنا تو اتاق خودش صدای گریهم رو شنید اومد گفت چته نها چی شده ؟ کمی برام آب آورد خوردم دستش روخیس کرد رو صورتم کشید گفت چی شده خواب بد دیدی گفتم نمیدونم بد بود یا خوب بلند شدم از اتاقم بیرون اومدم...
🌺✍🏻نگاه کردم هنوز بابا و مامانم خواب بودن ساعت رو نگاه کردم نزدیک هشت و نیم بود فاصله تلفن حرف زدن من با بهزاد و خواب که دیده بودم نزدیک ده دقیقه ای میشد انگار فاصله طول شب روز بود خوابی که دیده بودم...
🌺✍🏻 به آرومی رفتم وضو گرفتم که بابام نفهمه ، بعدش تو اتاقم خواستم نماز بخونم ولی بازم به خودم گفتم ولی الان وقت نماز نیست ولی دلم بی_قرار بود نمتونستم آروم بگیرم در اتاق رو قفل کردم دو رکعت نماز خوندم ولی نمیدونستم چه نیتی کنم
🌺✍🏻فقط گفتم خدایا میخوام از گناه هام بگذری نماز خوندم قرانم رو آوردم شروع کردم قرآن خوندن فقط عربیش رو میخوندم نمیدونستم معنیش چیه موقع قرآن خوندنم فقط کارم شده بودگریه اشکام نمیگذاشت کلمه های قرآن رو ببینم
🌺✍🏻 یک دفعه صدای در اتاقم اومد خواست در رو باز کنه منم با صدای گریون سعی کردم کسی نفهمه گفتم بله بابام بود یاالله بابامه هول شدم گفتم باباجون وایسا اومدم اونم پشت در میگفت چته نها چرا گریه میکنی؟؟
🌺✍🏻 منم جانمازم رو بلند کردم هولکی زیر تختم قایم کردم و قرآن روگذاشتم تو لباس هام در کشو رو بستم سعی کردم چشام رو پاک کنم بابام نفهمه در رو باز کردم بابام اومد تو اتاق گفت چرا گریه میکنی دخترم؟
🌺✍🏻گفتم هیچی بابایی کمی مریضم گفت چرا هیچی بهم نگفتی زود باش برو لباست رو بپوش بریم دکتر دستش رو پیشونیم گذاشت گفت تب که نداری گفتم نه دل درد دارم ولی الان بهترم خیلی خوبم...
🌺✍🏻بابام گفت باید الان بریم دکتر ببینم چرا دختر گلم مریضه منم گفتم باباجون الان نمیتونم با مامان میرم تو برو سرکارت....
📬ان شاء الله ادامه دارد.....
🇸🇦🌺لااله الا الله 🌺🇸🇦
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
https://t.me/joinchat/AAAAAE1UOE8WOnT2GoJLYw