پشتِ میز چوبیِ در ایوان نشست و فنجان گرمِ چای را در دست گرفت...
او، همیشه تنها بود.
مدت هاست که تنهایی و او، دوستانی جدا نشدنی بودند، هر چند دیگر مانند آن اوایل از این تنهایی ناراحت و غمگین نبود، نه آنکه همیشه از وجود او راضی باشد و بخواهد بگوید در هر زمان و مکانِ ممکن تنهایی را دوست دارد، که اگر این چنین میگفت چیزی جز دروغی محض نبود، اما دیگر یاد گرفته بود چگونه با دوستِ همیشه همراهش کنار بیایید....هر چند تنهایی، آنقدر دوستِ حسودی بود که اجازه ورود دیگران را به زندگی اش نمیداد، شاید هم آنها انقدر مصمم نبودند که بخواهد بمانند و بجنگند؛ بلکه بتوانند آن را شکست دهد.
هر چه بود این روال چه خوب چه بد ادامه داشت تا زمانی که او پیدا شد...او با همه فرق داشت، گویی از سیاره ای دیگر به زمین آمده بود، گویی آمده بود که برخلافه همه بماند و بجنگد و تنهایی اش را شکست دهد!
همه چیز برایش عجیب بود...
همه چیز برایش تازگی داشت...
و کم کم همه چیز برایش لذت بخش تر و زیبا تر شد...
در مدت کمی احساسات مختلفی را که حتی اسمشان هم نمیدانست تجربه کرده بود.
خود معنی آنها را نمیدانست؛
فقط شنیده بود که اسم آن را "عشق" می نامند.
درکی از "عشق" نداشت اما حسِ خود را اینگونه توصیف میکرد:
_از روزی که او را دیدم، آسمانِ ابری دلم دست از باریدن و گرفتگی کشیده و حال رنگین کمانی زیبا در آن پدیدار شده است.
قبول دارم که عشق آنقدر گسترده است که توصیف آن در چند تکه کاغذ نمی گنجد، اما همین جمله کوتاه برای وصفه زیبایی احساساتِ او کافی نبود؟ همین که دیگر در پشتِ میز ایوانِ خانه اش دو نفر خواهند نشست و دو فنجان چای با اندکی چاشنی عشق وجود خواهد داشت کافی نیست؟
-Tsuki🌙
او، همیشه تنها بود.
مدت هاست که تنهایی و او، دوستانی جدا نشدنی بودند، هر چند دیگر مانند آن اوایل از این تنهایی ناراحت و غمگین نبود، نه آنکه همیشه از وجود او راضی باشد و بخواهد بگوید در هر زمان و مکانِ ممکن تنهایی را دوست دارد، که اگر این چنین میگفت چیزی جز دروغی محض نبود، اما دیگر یاد گرفته بود چگونه با دوستِ همیشه همراهش کنار بیایید....هر چند تنهایی، آنقدر دوستِ حسودی بود که اجازه ورود دیگران را به زندگی اش نمیداد، شاید هم آنها انقدر مصمم نبودند که بخواهد بمانند و بجنگند؛ بلکه بتوانند آن را شکست دهد.
هر چه بود این روال چه خوب چه بد ادامه داشت تا زمانی که او پیدا شد...او با همه فرق داشت، گویی از سیاره ای دیگر به زمین آمده بود، گویی آمده بود که برخلافه همه بماند و بجنگد و تنهایی اش را شکست دهد!
همه چیز برایش عجیب بود...
همه چیز برایش تازگی داشت...
و کم کم همه چیز برایش لذت بخش تر و زیبا تر شد...
در مدت کمی احساسات مختلفی را که حتی اسمشان هم نمیدانست تجربه کرده بود.
خود معنی آنها را نمیدانست؛
فقط شنیده بود که اسم آن را "عشق" می نامند.
درکی از "عشق" نداشت اما حسِ خود را اینگونه توصیف میکرد:
_از روزی که او را دیدم، آسمانِ ابری دلم دست از باریدن و گرفتگی کشیده و حال رنگین کمانی زیبا در آن پدیدار شده است.
قبول دارم که عشق آنقدر گسترده است که توصیف آن در چند تکه کاغذ نمی گنجد، اما همین جمله کوتاه برای وصفه زیبایی احساساتِ او کافی نبود؟ همین که دیگر در پشتِ میز ایوانِ خانه اش دو نفر خواهند نشست و دو فنجان چای با اندکی چاشنی عشق وجود خواهد داشت کافی نیست؟
-Tsuki🌙