باز هم حضور یک دختر دیگه ... باز هم یک شب رنگارنگ دیگه برای ولیعهد خاندان کامرانی !
نمیدانست آقابزرگ چه چیزی در او دیده که او را مامور چنین کار سختی کرده !
صدای خنده ی دخترک و کیا گوش هایش را آزار میدهد و میداند امشب از آن شب هایی است که تا صبح خواب به چشم هایش حرام خواهد شد
میترسد ... به اندازه ی تمام عمرش میترسد از شب هایی که کیا تا این حد خورده و او مجبور است به تنهایی با او در این خانه باشد ...
با شنیدن صدای کیا از فکر بیرون آمد و به او که در درگاه آشپزخانه ایستاده بود خیره شد
_ زودتر شامو ردیف کن ، نازیلا میخواد بره!
سرم را به تایید تکان دادم که با اخم هایی در هم داخل آمد و مقابلم ایستاد
_ وقتی باهات حرف میزنم میخوام چشم بشنوم ... کله برا من تکون نده!
_ چشم !
چشم گفتنش غلیظ بود و با حرص ... طوری که اخم کیا بیشتر شد
_ چیه ؟ نکنه صیغه ام شدی و فکر کردی خبریه؟ اگه خیالات برت داشته بگو تا روشنت کنم !
با خشم دستانش را مشت کرد و سرش را بالا گرفت و مستیم به چشم های کیا نگاه کرد ...
_ اونی که خیالات برش داشته جنابعالی هستی ، وگرنه من میدونم علت اون صیغه فقط محض راحتی من تو این خونه اس !
کیا پوزخندی زد و با لبخند جز جز صورت باران را رصد کرد...
_ و محض باز بودن دست و بال من !
لبخندش طعم شیطان داشت و نگاهش ... تن باران را به لرزه می انداخت ...
خودش را نباخت و سعی کرد بی خیال باشد ، شانه بالا انداخت و پوزخند زد
_ چه ربطی به شما داره؟!
کیا جلو تر آمد و سرش را آنقدر جلو آورد که نفسش به صورت باران خورد ...
_ که اگه شبی ... نصف شبی ... دلم خواست طعم یه دختر چادری که از غذا تو خونه ام هست رو بچشم ... گناه کبیره نکرده باشم !
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w