#ضربه نهایی
#چهارصد_هفده
هرچند که سرمه برای فهمیدن این موضوع به عمارت رفته بود اما در تمام مدت در دل ارزو می کرد که اشتباه کرده باشد وحالا با شنیدن ان حقیقت تلخ با آن صراحت از زبان یسنا این چنین شوک زده شده بود .
دست یسنا که روی بازویش نشست . تکان سختی خورد ونگاه گیجش را روی صورت خواهرش دوخت .
تلنگر زده شده بود وحالا سیل اشک هایش دیده ش را تار کرده بود .
حال یسنا هم بهتر از او نبود
او هم مانند خواهرش وبه همان شدت اشک می ریخت .
کمتر از چند ثانیه هردو قل مانند اهن ربایی به سمت هم کشیده شده ودر آغوش هم فرو رفته وبی صدا به گریه افتادند .
چند دقیقه که گذشت ،یسنا به خود آمد . خود را از آغوش خواهرش بیرون کشید ولبخند ی زد . سپس دست خود را جلو برد و با محبت اشک از گونه های خیس او زدود و با شیطنت گفت
_گریه دیگه بسه خواهر کوچولو
وگرنه این زبون نفهما فکر می کنن بخاطر ترس از اونا اینجوری گریه می کنیم !
سرمه قامت خود را صاف کرد و گنگ پرسید
_خواهر کوچولو ؟!
یسنا بادی به غبغب انداخت و با اطمینان اظهار داشت
_شک ندارم من قل بزرگترم
سرمه باتردید سری تکان داد و چند ثانیه بعد با صدای گرفته وناباوری پرسید
_یعنی تو الان واقعا خواهرمی!!
یسنا از غم نگاه او قلبش به درد امد . زبان روی لب کشید و با مزاح جواب داد
_بله ! تو ابجی کوچولوی خودمی !خاتون و یاشار پدر ومادرمونن و اماسراجم پسر عمه مون !!
تعمدی اسم سراج را بکار برده بود
تا عکس العمل او را ببیند !
نگاه بهت زده ی سرمه در سقف کابین ماشین به کندی چرخید .
مردمک چشمانش به سنگینی تکان می خورد .
اگر وجود منحوس یاشار را فاکتور می گرفت خاتون را بسیار دوست داشت و اما سراج ...
زیر لب چندین بار اسم سراج را زمزمه کرد . چهره ی جذاب ومردانه ی او در ذهنش نقش بست ودلش لرزید از نسبتی که با اوداشت و او شب قبل را درآغوش او تا صبح سپری کرده بود .
پس دلیلی که سراج با وجود تمایل خودش او را تصاحب نکرده بود این می توانست باشد !!
یسنا مکنونات قلبی او را از نگاهش به فراست خواند ولبخندش وسعت گرفت دقایق طولانی که گذشت بازیرکی پرسید
_نمی تونم حس الانت رو درک کنم
نگاهت گاهی برق خوشحالی می گیره وگاهی اون برق خاموش و بی فروغ میشه !!
نگاه سرمه به سمت اوچرخید . زهرخندی زد و با کنایه پاسخ داد
_به هرحال وارد خانواده ی اسم و رسم داری شدم . یاشار کبیر !!
#چهارصد_هفده
هرچند که سرمه برای فهمیدن این موضوع به عمارت رفته بود اما در تمام مدت در دل ارزو می کرد که اشتباه کرده باشد وحالا با شنیدن ان حقیقت تلخ با آن صراحت از زبان یسنا این چنین شوک زده شده بود .
دست یسنا که روی بازویش نشست . تکان سختی خورد ونگاه گیجش را روی صورت خواهرش دوخت .
تلنگر زده شده بود وحالا سیل اشک هایش دیده ش را تار کرده بود .
حال یسنا هم بهتر از او نبود
او هم مانند خواهرش وبه همان شدت اشک می ریخت .
کمتر از چند ثانیه هردو قل مانند اهن ربایی به سمت هم کشیده شده ودر آغوش هم فرو رفته وبی صدا به گریه افتادند .
چند دقیقه که گذشت ،یسنا به خود آمد . خود را از آغوش خواهرش بیرون کشید ولبخند ی زد . سپس دست خود را جلو برد و با محبت اشک از گونه های خیس او زدود و با شیطنت گفت
_گریه دیگه بسه خواهر کوچولو
وگرنه این زبون نفهما فکر می کنن بخاطر ترس از اونا اینجوری گریه می کنیم !
سرمه قامت خود را صاف کرد و گنگ پرسید
_خواهر کوچولو ؟!
یسنا بادی به غبغب انداخت و با اطمینان اظهار داشت
_شک ندارم من قل بزرگترم
سرمه باتردید سری تکان داد و چند ثانیه بعد با صدای گرفته وناباوری پرسید
_یعنی تو الان واقعا خواهرمی!!
یسنا از غم نگاه او قلبش به درد امد . زبان روی لب کشید و با مزاح جواب داد
_بله ! تو ابجی کوچولوی خودمی !خاتون و یاشار پدر ومادرمونن و اماسراجم پسر عمه مون !!
تعمدی اسم سراج را بکار برده بود
تا عکس العمل او را ببیند !
نگاه بهت زده ی سرمه در سقف کابین ماشین به کندی چرخید .
مردمک چشمانش به سنگینی تکان می خورد .
اگر وجود منحوس یاشار را فاکتور می گرفت خاتون را بسیار دوست داشت و اما سراج ...
زیر لب چندین بار اسم سراج را زمزمه کرد . چهره ی جذاب ومردانه ی او در ذهنش نقش بست ودلش لرزید از نسبتی که با اوداشت و او شب قبل را درآغوش او تا صبح سپری کرده بود .
پس دلیلی که سراج با وجود تمایل خودش او را تصاحب نکرده بود این می توانست باشد !!
یسنا مکنونات قلبی او را از نگاهش به فراست خواند ولبخندش وسعت گرفت دقایق طولانی که گذشت بازیرکی پرسید
_نمی تونم حس الانت رو درک کنم
نگاهت گاهی برق خوشحالی می گیره وگاهی اون برق خاموش و بی فروغ میشه !!
نگاه سرمه به سمت اوچرخید . زهرخندی زد و با کنایه پاسخ داد
_به هرحال وارد خانواده ی اسم و رسم داری شدم . یاشار کبیر !!