#روایت
یکی از شبها که نوبت نگهبانی داشتم، بعد از اتمام پستم، خسته و کوفته آمدم به سنگر تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. دیدم بیرون چادر کسی خوابیده است. از فرط بیخوابی مغزم کار نمیکرد. گمانم آمد همان برادری است که نوبتش است. با قنداق اسلحه به پهلویش زدم و خوابش را پاره کردم و گفتم:«پاشو، نوبت نگهبانی شماست.»
آن بنده خدا هم بلند شد، و اسلحه را گرفت و خسته نباشیدی گفت و رفت سر پست. از زور خستگی، اصلا صورتش را ندیدم.
شاید حدود یک ساعت بعد، برادری که باید بعد از پست من نگهبانی میداد بیدارم کرد و گفت: «چرا من رو بیدار نکردی؟! پست رو همین طوری ول کردی به امان خدا؟ اسلحه رو کجا گذاشتی؟ الان پاسبخش بیاد، آبرو نمیمونه برامون.»
از تعجب خواب از سرم پرید. گفتم: «من به هوای تو، یه بنده خدایی رو بیدار کردم. اونم اسلحه رو گرفت و رفت.»
یاد اسلحه که افتادم، دلم خالی شد. مثل فشنگ از جا پریدم و رفتم سر پست نگهبانی. اصلا امیدوار نبودم کسی را آنجا ببینم، اما دیدم. کنارش که رفتم، قبل از اینکه خودش را بشناسم ، اسلحه خودم را شناسایی کردم. خیالم که راحت شد، تا آمدم حرفی بزنم ، چشمم روی صورت آن بنده خدا قفل شد. اول فکر کردم اشتباه کردم ولی زود مطمئن شدم که ایشان فرمانده لشکرمان ، «آقا #مهدی_زینالدین» هستند.
زبانم نمیچرخید که یک کلمه حرف بزنم. از خجالت قلبم میخواست بایستد. بماند که با چه زحمتی، آقا مهدی را راضی کردم که اسلحه را به خودم بدهد و برود استراحت کند. اصرار داشت که پست را تمام کند و من بروم استراحت کنم.
ظاهرا ایشان نصف شب از شناسایی برگشته بود. وقتی میبیند بچهها توی چادر خوابیدند، برای آنکه خواب آنها را به هم نزند، همان جا بیرون چادر میخوابد که از بخت بد، من سر رسیدم و بیدارش کردم.
#ستاره_های_خاکی
#راهی_در_راه_است
@abna_o_zahra
یکی از شبها که نوبت نگهبانی داشتم، بعد از اتمام پستم، خسته و کوفته آمدم به سنگر تا نگهبان بعدی را بیدار کنم. دیدم بیرون چادر کسی خوابیده است. از فرط بیخوابی مغزم کار نمیکرد. گمانم آمد همان برادری است که نوبتش است. با قنداق اسلحه به پهلویش زدم و خوابش را پاره کردم و گفتم:«پاشو، نوبت نگهبانی شماست.»
آن بنده خدا هم بلند شد، و اسلحه را گرفت و خسته نباشیدی گفت و رفت سر پست. از زور خستگی، اصلا صورتش را ندیدم.
شاید حدود یک ساعت بعد، برادری که باید بعد از پست من نگهبانی میداد بیدارم کرد و گفت: «چرا من رو بیدار نکردی؟! پست رو همین طوری ول کردی به امان خدا؟ اسلحه رو کجا گذاشتی؟ الان پاسبخش بیاد، آبرو نمیمونه برامون.»
از تعجب خواب از سرم پرید. گفتم: «من به هوای تو، یه بنده خدایی رو بیدار کردم. اونم اسلحه رو گرفت و رفت.»
یاد اسلحه که افتادم، دلم خالی شد. مثل فشنگ از جا پریدم و رفتم سر پست نگهبانی. اصلا امیدوار نبودم کسی را آنجا ببینم، اما دیدم. کنارش که رفتم، قبل از اینکه خودش را بشناسم ، اسلحه خودم را شناسایی کردم. خیالم که راحت شد، تا آمدم حرفی بزنم ، چشمم روی صورت آن بنده خدا قفل شد. اول فکر کردم اشتباه کردم ولی زود مطمئن شدم که ایشان فرمانده لشکرمان ، «آقا #مهدی_زینالدین» هستند.
زبانم نمیچرخید که یک کلمه حرف بزنم. از خجالت قلبم میخواست بایستد. بماند که با چه زحمتی، آقا مهدی را راضی کردم که اسلحه را به خودم بدهد و برود استراحت کند. اصرار داشت که پست را تمام کند و من بروم استراحت کنم.
ظاهرا ایشان نصف شب از شناسایی برگشته بود. وقتی میبیند بچهها توی چادر خوابیدند، برای آنکه خواب آنها را به هم نزند، همان جا بیرون چادر میخوابد که از بخت بد، من سر رسیدم و بیدارش کردم.
#ستاره_های_خاکی
#راهی_در_راه_است
@abna_o_zahra