[موقعیت انباریِ ساختمون قدیمی ، ساعت 1:03 دقیقهی بامداد]
توی این انباری قدیمی ، چیزهای عجیبی وجود داشت که هیچوقت امتحانشون نکرده بودم .
اما امروز ، برخلاف بقیهی روزها ، میخوام انجامش بدم .
با دقت جعبههای پارهشده رو نگاه میکردم ، روی هر جعبه چیزهایی نوشته بود اما حوصلهی خوندن روشون رو نداشتم .
به صورت رندوم به یه جعبهی طوسی رنگ رسیدم که روش علامت رنگینکمون رو داشت . کنجکاوانه جعبه رو برداشتم و به سمت میزی بردم ک وسط سالن انباری قرار داشت و لامپ کمنوری بالای اون قرار داشت .
به کاتری که گوشهی میز افتاده بود نگاهی انداختم و اونو برداشتم و جعبه رو بریدم .
درون جعبه ، کیکهایی که به ظاهر شکلاتی بودن قرار داشت ، کیکها با نظمی چیده شده بودن و درون پلاستیک ظریفی قرار داشتن .
یکی از کیکهارو برداشتم ، هوسبرانگیز بود .
از توی پلاستیک درش آوردم و گاز ریزی ازش زدم ؛
اولش کاملا مثل کیکهای دیگه عادی بود و مزهی شکلات تلخی رو داشت ،
طعم موردعلاقم ،
اما چه دلیلی داشت که این کیکها اینجا باشن ؟
توی فکر بودم که سوزشی رو توی گلوم حس کردم...
حس عجیبی داشت ، چرا گلوم انقدر میسوزه ؟ چی تویِ این کیک لعنتی بود؟
به سرفه کردن افتادم ،به صورت وحشتناکی گلوم میسوخت و میخواستم کل محتویات معدم رو بالا بیارم ، دستم رو به گلوم گرفتم و بعد از ثانیهای سوزشش قطع شد .
سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم ، اما بالاخره تونستم تعادلمو درست کنم .. اما چیزی جور درنمیومد .
این انباری ... تاریک بود اما الان به طرز عجیبی زیادی روشنه ...
و این انباری خیلی بهم ریخته بود اما الان ... چرا همهچیز انقدر مرتبه؟
انگار توی دنیای موازی بودم .
نگاهی به دستم انداختم ، همه چیز سفیدتر از حالت ممکنش بود ، انقدر سفید بود که حس کردم رنگ دیگهای برام وجود نداره .
چهچیزی واقعا وجود داره؟ توی اون کیک تلخ لعنتی چی بود
چرا نمیتونمرنگ دیگهای رو ببینم ، چرا همهچیز انقدر عجیبه .
همهچیز سفید و سفیدتر میشد ، مثل اینکه قراره همهچیز محو شه و من روتوی خودش حل کنه .
حسی که وجود داشت عجیبتر از همیشه بود .
سرم درحال گیجرفتن بود و من نمیتونستم چیزی رو ببینم ، چون همهچیز مخلوط شده بود .
دنیای موازی؟ دنیای ساختهی خودم ؟
نمیدونم چه اتفاق مسخرهای داشت رخ میداد اما من دنیای خودم رو میخواستم .
توی این انباری قدیمی ، چیزهای عجیبی وجود داشت که هیچوقت امتحانشون نکرده بودم .
اما امروز ، برخلاف بقیهی روزها ، میخوام انجامش بدم .
با دقت جعبههای پارهشده رو نگاه میکردم ، روی هر جعبه چیزهایی نوشته بود اما حوصلهی خوندن روشون رو نداشتم .
به صورت رندوم به یه جعبهی طوسی رنگ رسیدم که روش علامت رنگینکمون رو داشت . کنجکاوانه جعبه رو برداشتم و به سمت میزی بردم ک وسط سالن انباری قرار داشت و لامپ کمنوری بالای اون قرار داشت .
به کاتری که گوشهی میز افتاده بود نگاهی انداختم و اونو برداشتم و جعبه رو بریدم .
درون جعبه ، کیکهایی که به ظاهر شکلاتی بودن قرار داشت ، کیکها با نظمی چیده شده بودن و درون پلاستیک ظریفی قرار داشتن .
یکی از کیکهارو برداشتم ، هوسبرانگیز بود .
از توی پلاستیک درش آوردم و گاز ریزی ازش زدم ؛
اولش کاملا مثل کیکهای دیگه عادی بود و مزهی شکلات تلخی رو داشت ،
طعم موردعلاقم ،
اما چه دلیلی داشت که این کیکها اینجا باشن ؟
توی فکر بودم که سوزشی رو توی گلوم حس کردم...
حس عجیبی داشت ، چرا گلوم انقدر میسوزه ؟ چی تویِ این کیک لعنتی بود؟
به سرفه کردن افتادم ،به صورت وحشتناکی گلوم میسوخت و میخواستم کل محتویات معدم رو بالا بیارم ، دستم رو به گلوم گرفتم و بعد از ثانیهای سوزشش قطع شد .
سرم گیج میرفت و تلو تلو میخوردم ، اما بالاخره تونستم تعادلمو درست کنم .. اما چیزی جور درنمیومد .
این انباری ... تاریک بود اما الان به طرز عجیبی زیادی روشنه ...
و این انباری خیلی بهم ریخته بود اما الان ... چرا همهچیز انقدر مرتبه؟
انگار توی دنیای موازی بودم .
نگاهی به دستم انداختم ، همه چیز سفیدتر از حالت ممکنش بود ، انقدر سفید بود که حس کردم رنگ دیگهای برام وجود نداره .
چهچیزی واقعا وجود داره؟ توی اون کیک تلخ لعنتی چی بود
چرا نمیتونمرنگ دیگهای رو ببینم ، چرا همهچیز انقدر عجیبه .
همهچیز سفید و سفیدتر میشد ، مثل اینکه قراره همهچیز محو شه و من روتوی خودش حل کنه .
حسی که وجود داشت عجیبتر از همیشه بود .
سرم درحال گیجرفتن بود و من نمیتونستم چیزی رو ببینم ، چون همهچیز مخلوط شده بود .
دنیای موازی؟ دنیای ساختهی خودم ؟
نمیدونم چه اتفاق مسخرهای داشت رخ میداد اما من دنیای خودم رو میخواستم .