#پارت_چهاردهم
__
هر دویمان را به یک لیوان چای دعوت میکنم تا کمی از خستگی ذهنهای داغ کردیمان کاسته شود. خودش برای خواندن مورد بعدی
پیشقدم میشود وقتی میفهمد من قصدی برای جواب دادن سوالش هنوز ندارم. عمر من چقدر دوام خواهد آورد؟ به اندازه برگههای آن
دفترچه؟ شاید هم صبر باقی مانده او!
- مورد سیصد و پنجاه و یک
چهل و یک ساله
جنسیت: مرد
شغل: مهندس برق
دلیل: میخواهم ببینم ثمره زندگیم چه میشود.
چایم را مزه مزه میکنم. چشمانم را میبندم. اما خیلی ازش لذت
نمیبرم زیرا کمی مانده و تلخ شده. این بار سوال نمیپرسم.
- انسان عمر کوتاهی داره! در همین عمر کوتاه بجای این که خودش و
مشغول به لذت جویی کنه و از دنیا لذت ببره کار میکنه ازدواج
میکنه بچهدار میشه و در نهایت به دنبال معنای تمام این کارهای که
کرده میگرده. به این که در نهایت در ازای سختی کشیدن و رنجهایش
چی بدست آورده؟
گویا برای او هم دیگر چایی مزه نمیداد بخاطر همین فنجانش را
پایین میگذارد و میپرسد:
- خب؟ و آیا به جوابی هم میرسه.
شانههایم را بالا میاندازم و میگویم:
- هنوز اون قدر عمر نکردم که بفهمم. شاید اگه به اندازه کافی عمر کنی
متوجه بشی ثمره زندگی کردن چیه!
به دور خیره میشود و میپرسد:
- نتیجه چه اهمیتی داره؟ جهان سراسر رنجه! بدنیا که میای اشکت رو در میارن! راه که میفتی زمین میخوری. اشتباه که میکنی کتکت
میزنند. عاشق که میشی قلبت رو میشکنند. کار که میکنی ازت بیگاری میکشند. روزی صد بار روحت را میکشند. به روانت خدشه
وارد میکنند. روی اعصابت راه میروند. تا مرز جنون تو را میرسانند
و در آخر میپرسند خوبی؟ و جوابت چیزی جز خوبم نباید باشد چون
تو دلیلی برای بد بودن نباید داشته باشی. چون هر چقدر تو غمگین
باشی آنها دلایل بیشتری برای غمگین بودن دارند.
نگاهم میکند.
- نتیجه رنج کشیدن چیه دکتر؟ نتیجه درد پشت درد چیه؟ تو روانشناسی بهتر میدونی. درد میتونه از آدم هیولا بسازه و جهان جای
درد کشیدنه. غیر اینه که اخرش توی آیینه نگاه میکنیم و میبینیم
چیزی نیستم جز هیولای بیرحمی که آخرین جرعه وجدانش رو شاید
توی سی سالگی مصرف کرده؟
- اما رنج میتونه ما رو تبدیل به یه نسخه بهتری از خودمون تبدیل کنه. مثل فولادی که برای شمشیر شدن ضربه پتک رو تحمل میکنه.
لبخند ملایمی میزند و میگوید:
- تمثیل کلیشهای نزن دکتر! حرف ما حرف آدمیزاده. ضربه پتک گل نیلوفر رو له میکنه. ضربه پتک آیینه رو در هم میشکنه. انسان فولاد نیست. انسان قوی بدنیا نمیاد. انسان کودک ضعیف و رنجور مادر طبیعته! یه اشتباه ژنتیکی که بدون کمک حتی نمیتونه غذاش رو
خودش پیدا کنه.
تمثیل را با تعریف جایگزین میکنم بلکم بر سیاهی عقاید سختگیرانهاش روزنه امیدی وارد کنم.
- درست میگفتی. من تو خانواده خوبی بزرگ شدم. ولی مادرم نه!
تعریف میکرد پدرش آدم سختگیری بوده. نه هر جای! نه هیچ توقعی! نه هیچ هدیه سال نوی! پدرش آدمی بود که فکر میکرده چون بچش غذا و اب و سقفی برای خوابیدن و لباسی هر چند مندرس دارد. پس
خوشبخت است. و اگر بیشتر از این بخواهد پرو و ناسپاس است. و باید او را زد. زیرا انسان باید قانع باشد. اما مادرم همیشه با من مهربان
بود. آرام و بیصدا. به هر اشتباهی لبخند میزد و آرام سرمان را نوازش میکرد. تو به همچین شخصیتی چی میگی؟ نیلوفر له شده یا فولاد آب دیده؟
انگشتان دستش را میکشد و میگوید:
- زنی سرخورده! که فکر میکند هنوز روح پدرش در اطراف خانه قدم میزند تا او را بابت درست تربیت نکردن فرزندانش سرزنش کند. دروغ میگویم دکتر؟ مادرت نشانه های افسردگی نداشت؟
__
هر دویمان را به یک لیوان چای دعوت میکنم تا کمی از خستگی ذهنهای داغ کردیمان کاسته شود. خودش برای خواندن مورد بعدی
پیشقدم میشود وقتی میفهمد من قصدی برای جواب دادن سوالش هنوز ندارم. عمر من چقدر دوام خواهد آورد؟ به اندازه برگههای آن
دفترچه؟ شاید هم صبر باقی مانده او!
- مورد سیصد و پنجاه و یک
چهل و یک ساله
جنسیت: مرد
شغل: مهندس برق
دلیل: میخواهم ببینم ثمره زندگیم چه میشود.
چایم را مزه مزه میکنم. چشمانم را میبندم. اما خیلی ازش لذت
نمیبرم زیرا کمی مانده و تلخ شده. این بار سوال نمیپرسم.
- انسان عمر کوتاهی داره! در همین عمر کوتاه بجای این که خودش و
مشغول به لذت جویی کنه و از دنیا لذت ببره کار میکنه ازدواج
میکنه بچهدار میشه و در نهایت به دنبال معنای تمام این کارهای که
کرده میگرده. به این که در نهایت در ازای سختی کشیدن و رنجهایش
چی بدست آورده؟
گویا برای او هم دیگر چایی مزه نمیداد بخاطر همین فنجانش را
پایین میگذارد و میپرسد:
- خب؟ و آیا به جوابی هم میرسه.
شانههایم را بالا میاندازم و میگویم:
- هنوز اون قدر عمر نکردم که بفهمم. شاید اگه به اندازه کافی عمر کنی
متوجه بشی ثمره زندگی کردن چیه!
به دور خیره میشود و میپرسد:
- نتیجه چه اهمیتی داره؟ جهان سراسر رنجه! بدنیا که میای اشکت رو در میارن! راه که میفتی زمین میخوری. اشتباه که میکنی کتکت
میزنند. عاشق که میشی قلبت رو میشکنند. کار که میکنی ازت بیگاری میکشند. روزی صد بار روحت را میکشند. به روانت خدشه
وارد میکنند. روی اعصابت راه میروند. تا مرز جنون تو را میرسانند
و در آخر میپرسند خوبی؟ و جوابت چیزی جز خوبم نباید باشد چون
تو دلیلی برای بد بودن نباید داشته باشی. چون هر چقدر تو غمگین
باشی آنها دلایل بیشتری برای غمگین بودن دارند.
نگاهم میکند.
- نتیجه رنج کشیدن چیه دکتر؟ نتیجه درد پشت درد چیه؟ تو روانشناسی بهتر میدونی. درد میتونه از آدم هیولا بسازه و جهان جای
درد کشیدنه. غیر اینه که اخرش توی آیینه نگاه میکنیم و میبینیم
چیزی نیستم جز هیولای بیرحمی که آخرین جرعه وجدانش رو شاید
توی سی سالگی مصرف کرده؟
- اما رنج میتونه ما رو تبدیل به یه نسخه بهتری از خودمون تبدیل کنه. مثل فولادی که برای شمشیر شدن ضربه پتک رو تحمل میکنه.
لبخند ملایمی میزند و میگوید:
- تمثیل کلیشهای نزن دکتر! حرف ما حرف آدمیزاده. ضربه پتک گل نیلوفر رو له میکنه. ضربه پتک آیینه رو در هم میشکنه. انسان فولاد نیست. انسان قوی بدنیا نمیاد. انسان کودک ضعیف و رنجور مادر طبیعته! یه اشتباه ژنتیکی که بدون کمک حتی نمیتونه غذاش رو
خودش پیدا کنه.
تمثیل را با تعریف جایگزین میکنم بلکم بر سیاهی عقاید سختگیرانهاش روزنه امیدی وارد کنم.
- درست میگفتی. من تو خانواده خوبی بزرگ شدم. ولی مادرم نه!
تعریف میکرد پدرش آدم سختگیری بوده. نه هر جای! نه هیچ توقعی! نه هیچ هدیه سال نوی! پدرش آدمی بود که فکر میکرده چون بچش غذا و اب و سقفی برای خوابیدن و لباسی هر چند مندرس دارد. پس
خوشبخت است. و اگر بیشتر از این بخواهد پرو و ناسپاس است. و باید او را زد. زیرا انسان باید قانع باشد. اما مادرم همیشه با من مهربان
بود. آرام و بیصدا. به هر اشتباهی لبخند میزد و آرام سرمان را نوازش میکرد. تو به همچین شخصیتی چی میگی؟ نیلوفر له شده یا فولاد آب دیده؟
انگشتان دستش را میکشد و میگوید:
- زنی سرخورده! که فکر میکند هنوز روح پدرش در اطراف خانه قدم میزند تا او را بابت درست تربیت نکردن فرزندانش سرزنش کند. دروغ میگویم دکتر؟ مادرت نشانه های افسردگی نداشت؟