در سرد ترین حالت ممکن نشسته بود روی پله یِ بیخیالی نبشِ کوچه یِ علی چپ درست بیرون از دنیای آدم ها چایی اش را سر می کشید و هر از چندی سیگاری دود می کرد با این حال به تنهایی هایش سرک می کشیدند آرامش او را می دریدند و هر لحظه سرگردان تر می شد ، آهسته و با احتیاط در پیِ روحِ خویش قدم می گذاشت ؛سعی داشت تکه هایِ رنگیِ پازل بر هم ریخته یِ زندگی اش را پیدا کند و آنها را به نظم کنار هم بچیند .
تنها یک خواسته را فریاد می کشید :
"رهایم کنید من به دنیایِ بی روحِ شما تعلق ندارم."
تنها یک خواسته را فریاد می کشید :
"رهایم کنید من به دنیایِ بی روحِ شما تعلق ندارم."