چه فکرایی میچرخه توو جمجمهش؟
برم با یه متّه سراغ سرش؟
هزار جور نوشتم ازش، خط زدم
بازم خونیه قصّهمون آخرش!
یه روزایی خوبم، یه روزایی ام
همه فکرای توو سرم قرمزه
دووم داشتنِ اعتمادم بهش
روی مرزِ «هر لحظه» و «هرگزه»
سرِ پام، ولی از درون پارهام
مث بیصدا پوستکندهشدن
مث خوردن سر به سقف اتاق
توو یه حجم بسته، پرنده شدن
مث آیْنه بعد از دو تا مشت، باز
داره اعتمادم ترک میخوره
دل از هر مسیری بره، آخرش
دوباره به دیوار شک میخوره
یه عمری توو چشمام نگا کرد و گفت:
«بهت راست میگم!» نگفتش ولی!
بذارم روی ماشه انگشتمو؟
ببندم تنش رو به یه صندلی؟
یه ابرم سر راهِ باد شدید
من اون ثانیه قبل یه صاعقهم
یه آدمکش احتمالی، ولی
فقط تا همین لحظه، بیسابقهم!
شبیه یه طوفان توو اردیبهشت
همهچی رو از دم، بههم میزنم
میبوسم لباشو، ولی قبل از اون
جای رژ به لبهام سم میزنم
مث آیْنه بعد از دو تا مشت، باز
داره اعتمادم ترک میخوره
دل از هر مسیری بره، آخرش
دوباره به دیوار شک میخوره
عاطفه اسدی
@atefeasadi2