🌿شاعرانه های نازگل🌿


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


گاهی باید با خودت خلوت کنی ..
مثلا به کافه ای دور ،
در یک خیابان بی نام بروی ؛
و به یاد خودت قهوه ای بنوشی !
یا مثل مادربزرگ ، گلهای باغچه را نوازش کنی
به ماهی های قرمز حوض غذا بدهی
و خانه ی دلت را ،
آب و جارو کنی ...
گاهی باید با خودت خلوت کنی ...

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: (✿◠‿◠♥)rAnA(♥◠‿◠✿)
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🎋📻🎋 کاری زیبا از : #رادیو_هنری_نمایش

⏩▶️⏪ کانال #رادیو_هنری_نمایش با افتخار تقدیم می کند ❣📻❣


👇👇👇👇👇👇👇
@RADio_NAMAysh

🍃🌹🍃🌹 خواب و خیال 🌹🍃🌹🍃


🌺🍃🌺 کاری درخشان از رادیو هنری نمایش 🌺🍃🌺

🟢 ✍ گوینده و نویسنده :

🔶 #مهربانو_نازگل_نیک_نام

🔴. تهیه کننده :

🔶. #مهربانو_نازگل_نیک_نام

🟥 سرپرستی و مدیریت تیم رادیویی :

🔶 #مهربانو_رعنا_شریفی

🌱🌱🌹 🌹🌱🌱

🌹🌺🍃کاری درخشان از 👇👇👇👇👇👇👇👇👇

گروه هنری رادیو نمایش

👉👉 @RADio_NAMAysh🍃🌺🌹

👉👉
https://instagram.com/radio_namayesh_?utm_medium=copy_link

👉👉
https://www.facebook.com/profile.php?id=100073455218074

🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂‌‌


#عشق_و_سراب_قسمت_چهل_و_نهم

هنوز حرفم تموم نشده بود که .. بوق بوق بوق بوق .. با دلخوری از تو باجه بیرون اومدم ... هوا بدجوری گرم بود .. انگاری از رو بوم آسمون آتیش می‌بارید.. بی هدف راسته ی پیاده رو رو گرفتم و به طرف میدون اصلی شهر شروع به قدم زدن کردم .. تمام فکر و ذهنم پیش سعید بود .. باید هر طور که بود سر از کارش در می آوردم.. باید می‌فهمیدم دلیل اين موش و گربه بازیا و تلفن قطع کردناش و علت حضورش اون وقت روز تو خونه ی طلعت خانوم چی بود ... راستش درست نمیدونستم اما حس می کردم از آخرین باری که با طلعت اونطور صمیمی و جنب هم دیده بودمشون یجورایی حساس و کنجکاو شده بودم .. همینطور سلانه سلانه به قدم زدن ادامه دادم اخه میخواستم یکمی وقت کشی کنم تا بلکه سعید خودش رو به بازارچه برسونه .. میدونستم که حتما میاد ..علت اینکه همیشه قرارمون رو تو بازارچه میزاشتیم بخاطر این بود که اونجا شلوغ ترین جای شهر .. و بقولی سگ از گله بیشتر بود .. از آدمای رنگ و وارنگ ، بچه و بزرگ مشتری و کاسب... دوره گرد و مغازه دار گرفته تا ماشین و اتوبوس .. مینی بوس و گاری و حتی دوچرخه و یابو پر بود یکم که گذشت راهم رو کج کردم بطرف مسجدی که ازش تا بازارچه فقط یه ربع راه بود .. نمیدونم چرا اما از سر صبحی دل تو دلم نبود ... یه دلشوره ی عجیبی هر از گاهی به دلم چنگ میزد .. به مسجد که رسیدم یکراست رفتم بطرف آبخوری یه مشت آب به صورتم که از فرط گرما عینهو لبو سرخ شده بود پاشیدم و چند تا مشتم با ولع نوشیدم آخيش خنکای آب آبسرد کن فلزی که زیر پوستم رفت حالم بهتر شد از محوطه ی مسجد بیرون زدم و سر بازارچه وایسادم .. چیزی نگذشته بود که سعید از یه پیکان نارنجی پیاده شد و با دیدنم به طرفم اومد .. از دیدنش آنقدر خوشحال شده بودم که اشکم سرازیر شد . به سختی خودم رو کنترل کردم و دلتنگیم رو پشت یه لبخند بزرگ به پهنای صورتم قایم کردم . بعد از سلام احوالپرسی گرم و کلی خوش و بش درست و حسابی یه نیم ساعتی رو جلوی مغازه ها به هوای دیدن اجناس دست تو دست هم چرخ زدیم دو تا لیوان آب زرشک یخمال خوردیم و از هر دری گفتیم هر بار سرِ صحبت به طلعت خانوم که می‌رسید سعید با زرنگی و شیطنت مسیر حرف رو عوض می کرد و یه بحث دیگه رو پیش می کشید از اینکه میدیدم سعید یه جواب درست و درمون به سوالای تلنبار توی ذهنم نمیده و همه چیز رو به شوخی برگزار می کنه دلم بد جوری می گرفت اما در کل از اینکه بعد از چند وقتی همدیگه رو دیده بودیم اینقدر خوشحال بودم که حاضر نبودم این سرخوشی و ذوقم رو دستخوش احساس حسادت و بدبینی کنم که مدتی بود که به جونم افتاده بود یکم که گذشت جلوی یه مغازه ی آینه شمعدون فروشی وایسادیم من که به شدت از دیدن آینه شمعدونای طلایی ، نقره قلمکاری و برنجی با طرح های مختلف نگین دار و بدون نگین به وجد اومده بودم شروع به پرسیدن قیمتا کردم آقا ببخشید این یکی طلاییه که طرح مستطیله بالاشم تاج داره با جفت شمعدوناش چند ..؟؟ اونم حول و هوش همین قیمتاست دخترم ارزون ترشم داریم اگه بخواین ... شما پسند کنین تخفیفش با من ... سعید که دید مرتب قیمت می پرسم از پر آستینم منو کشید یه گوشه و گقت : دِ بس کن فرشته .... مگه میخوای آینه شمعدون بخری که هی فی می پرسی ..؟؟ خندیدم و با خوشمزگی گفتم : البته که من نه ... شما باید بخرید حضرت آقااااا .... اونم الان که نه ...ولی انشالله تا چند وقت دیگه ... سعید نیم نگاهی بهم کرد و دیگه چیزی نگفت .. همینطور که تو آینه های کوچیک و بزرگ مغازه دنبال یه آینه شمعدون خوشکل و ارزون قیمت چشم میچرخوندم یهو تو آینه ی پشت سرم عباس شاگرد پا دوی آقام رو دیدم که بِر و بِر با تعجب زل زده بود و با دهن نیم باز از تو آینه نگام می کرد وای خدا مرگم بده حالا چه خاکی به سرم بریزم ..؟؟ حتما منو سعید رو با هم دیگه دیده و حالام صاف میره میزاره کف دست اقاجونم .....آب دهنم رو به سختی قورت دادم و سریع دستم رو از تو دست سعید بیرون کشیدم همونطور که توی دلم صلوات می‌فرستادم و نذر و نیاز می کردم که اشتباه دیده باشم با ترس و لرز به پشت سرم نگاه کردم .. بجور و بگرد نبود که نبود .. انگار یه چکه آب شده بود و رفته بود تو زمین .. سعید که از رفتارای عجیب من متعجب شده بود گفت : عه وا فرشته چته تو دختر ...؟؟ چرا رنگت پریده ..؟؟چنگی به صورتم انداختم و با تته پته گفتم : بد بخت شدیم عباااسسس شاگرد آقاجونم فکر کنم ما رو با هم دید ... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای آقاجونم تو راسته ی بازارچه پیچید نگو که عباس چند دقیقه ای بوده که من و سعید رو تعقیب می کرده و قاسم شاگرد حسن کبابی رو که رفیق شفیقش بوده فرستاده پی آقام که حاج آقا چه نشستی که دختر خانوم آفتاب و مهتاب ندیده ی گل و گلابت دسته گل به آب داده وآقاجونمم بی معطلی کرکره ی حجره رو کشیده بود پایین و صاف اومده بود دنبال سرم

✍ #نازگل_نیک_نام


چنان ز دیدن ما زجر می کشد هر بار

که لای زخم تَرَش استخوان ما باشد

#نازگل_نیک_نام


نشسته بر سر مژگان غنچه شبنم اشک

که قاتلش نکند باغبان ما باشد ؟؟

#نازگل_نیک_نام


به یاری ات بشتابیم هموطن بی شک

بضاعتی هم اگر در توان ما باشد

#نازگل_نیک_نام


عقاب تشنه نشسته در انتظار شکار

مسیر بین من و تو اگر جدا باشد

#نازگل_نیک_نام


شبیه کشتی طوفان زده که بر سرِ موج

تلو تلو خورَد و لَنگِ ناخدا باشد

#نازگل_نیک_نام


Репост из: @attachbot
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🎋📻🎋 کاری زیبا از : #رادیو_هنری_نمایش

⏩▶️⏪ کانال #رادیو_هنری_نمایش با افتخار تقدیم می کند ❣📻❣


👇👇👇👇👇👇👇
@RADio_NAMAysh

🍃🌹🍃🌹. فنجانی شعر 🌹🍃🌹🍃


🌺🍃🌺 کاری درخشان از رادیو هنری نمایش 🌺🍃🌺


🟢 ✍گوینده :

🔷. #مهربانو_فریبا_عطاریان_ثانی

🟡 ✍ شاعر :

🔶 #مهربانو_نازگل_نیک_نام

🟥 🎶 با صدای ماندگار #زنده_یاد_استاد_محمد_رضا_شجریان

🟣 تهیه کننده :

🔷 #مهربانو_نازگل_نیک_نام

🟥 سرپرستی و مدیریت تیم رادیویی :

🔶 #مهربانو_رعنا_شریفی

🟥 تهیه و تنظیم در استادیو رادیو نمایش

🌱🌱🌹 🌹🌱🌱

🌹🌺🍃کاری درخشان از 👇👇👇👇👇👇👇👇👇

گروه هنری رادیو نمایش

👉👉 @RADio_NAMAysh🍃🌺🌹

👉👉
https://instagram.com/radio_namayesh_?utm_medium=copy_link

👉👉
https://www.facebook.com/profile.php?id=100073455218074

🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂د


Репост из: @attachbot
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🎋📻🎋 کاری زیبا از : #رادیو_هنری_نمایش

⏩▶️⏪ کانال #رادیو_هنری_نمایش با افتخار تقدیم می کند ❣📻❣


👇👇👇👇👇👇👇
@RADio_NAMAysh

🍃🌹🍃🌹. عاشقانه 🌹🍃🌹🍃


🌺🍃🌺 کاری درخشان از رادیو هنری نمایش 🌺🍃🌺

🟢 گوینده :

🔷. #جناب_رامین

🔴. ✍ نویسنده متن :

🔷. #جناب_سعید_دهپور

🔴. تهیه و تنظیم :

🔶. #مهربانو_نازگل_نیک_نام

🟥 سرپرستی و مدیریت تیم رادیویی :

🔶 #مهربانو_رعنا_شریفی

🟪. تهیه شده در استادیو رادیو نمایش

🌱🌱🌹 🌹🌱🌱

🌹🌺🍃کاری درخشان از 👇👇👇👇👇👇👇👇👇

گروه هنری رادیو نمایش

👉👉 @RADio_NAMAysh🍃🌺🌹

👉👉
https://instagram.com/radio_namayesh_?utm_medium=copy_link

👉👉
https://www.facebook.com/profile.php?id=100073455218074

🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂


فکرم به هوای عاشقی پر می زد

دلخوش به تلنگری که بر در میزد

هر بار که آب و دانه ای می پاشید

مرغ دل من به سیم آخر میزد

#نازگل_نیک_نام


Репост из: نازگل 🌹
چون کشتی طوفان زده در گیر و دار موج

افتاده و از ناخدا فرمان نمی گیرد

#نازگل_نیک_نام


Репост из: نازگل 🌹
خشکید اگر چه چشمه ی اشک روان من

اینروزا ها آهم ولی پایان نمی گیرد

#نازگل_نیک_نام


Репост из: نازگل 🌹
گفتی بهای عشق را با نقد جان دادی

کشتی دلی را که دوباره جان نمی گیرد

#نازگل_نیک_نام


Репост из: نازگل 🌹
تا انتهای کوچه را لِی لِی کُنان رفتم

اینجا کسی از کودکان تاوان نمی گیرد

#نازگل_نیک_نام


Репост из: نازگل 🌹
بیهوده لج کرده دوباره آسمان شهر

وقتی هوا ابریست و باران نمی گیرد

#نازگل_نیک_نام


Репост из: Del Radio💖رادیو دل
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🎋📻🎋 کاری زیبا از : #رادیو_هنری_نمایش

⏩▶️⏪ کانال #رادیو_هنری_نمایش با افتخار تقدیم می کند ❣📻❣


👇👇👇👇👇👇👇
@RADio_NAMAysh

🍃🌹🍃🌹 خاطرات جنگلهای بارانی 🌹🍃🌹🍃


🍃🌹🍃🌺 ( شغال دزد ) پارت یک 🌺🍃🌹🍃

🌺🍃🌺 کاری درخشان از رادیو هنری نمایش 🌺🍃🌺

🟢 گوینده :

🔶 #جناب_محسن_سبحانی

🟡. گوینده تیتراژ :

🔷. #مهربانو_سارا_رفیع_جلال

🟢 ✍ نویسنده ، تهیه کننده و کارگردان هنری :

🔷 #مهربانو_نازگل_نیک_نام

🟥 سرپرستی و مدیریت تیم رادیویی :

🔶 #مهربانو_رعنا_شریفی

🟪. تهیه و تنظیم در استادیو رادیو نمایش

🌱🌱🌹 🌹🌱🌱

🌹🌺🍃کاری درخشان از 👇👇👇👇👇👇👇👇👇

گروه هنری رادیو نمایش

👉👉 @RADio_NAMAysh🍃🌺🌹

👉👉
https://instagram.com/radio_namayesh_?utm_medium=copy_link

👉👉
https://www.facebook.com/profile.php?id=100073455218074

🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂‌‌


Репост из: Del Radio💖رادیو دل
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🎋📻🎋 کاری زیبا از : #رادیو_هنری_نمایش

⏩▶️⏪ کانال #رادیو_هنری_نمایش با افتخار تقدیم می کند ❣📻❣


👇👇👇👇👇👇👇
@RADio_NAMAysh

🍃🌹🍃🌹 عمارت اربابی باغستان ( سایه های تاریک ) 🌹🍃🌹🍃


🌺🍃🌺 کاری درخشان از رادیو هنری نمایش 🌺🍃🌺

🔴 ✍ به قلم زرین :

🔷 #مهربانو_نازگل_نیک_نام

🟢 تهیه کننده :

🔷 #مهربانو_نازگل_نیک_نام

🎛 سرپرستی و مدیریت تیم رادیویی :

🔶 #مهربانو_رعنا_شریفی

🟡🔺🔻 تنظیم میکس و مسترینگ در :

🎛🎙🔶. استادیو هوتن میوزیک

🌱🌱🌹 🌹🌱🌱

🌹🌺🍃کاری درخشان از 👇👇👇👇👇👇👇👇👇

گروه هنری رادیو نمایش

👉👉 @RADio_NAMAysh🍃🌺🌹

👉👉
https://instagram.com/radio_namayesh_?utm_medium=copy_link

👉👉
https://www.facebook.com/profile.php?id=100073455218074

🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂‌‌


#عشق_و_سراب_قسمت_چهل_و_هشتم

دم دمای ظهر بود به سختی هزار جور بهونه ی رنگ و وارنگ تراشیدم و تنگ هم چیدم که : بی بی جونم چه نشستی که مادر بزرگ دوستم افسانه طفلکی همین دیشب آخر شبی به رحمت خدا رفته میشناختیش که ...؟؟ بیچاره پیرزن بسکه ساده دل و زود باور بود چینی به پیشونیش انداخت لبی گزید و گفت : اآااااخی جدی می گی مادر ‌بی بی سکینه ... همون که جفت پاهاش فلج بود و گاهی رو ویلچیر می‌آوردنش دم درب ...تا حال و هوایی عوض کنه ...از اونجایی که خوب میدونستم بی بی سکینه مریض احواله و حالا حالا ها پاش رو از درب خونه بیرون نمی زاره یعنی نمیتونه که بزاره قیافه ی حق بجانبی گرفتم و گفتم آره بی بی طفلکی آرزو به دل موند و پیش از دیدن عروسی افسانه و خواهر بزرگش فتانه سرش رو زمین گذاشت ... بعد سری از تاسف تکون دادم و گفتم :بگذریم بی بی جونم ...راستش از اونجایی که افسانه رخت عزا نداشت و تو عمل انجام شده قرار گرفتن همین نیم ساعت پیش زنگ زد خونه که: دستم به دامنت فرشته جان اون پیرهن مخمل سیاهت هست که تو جشن مولودی لیلا خانوم اینا پوشیده بودی ..؟؟ اونو یه دو سه روزی امانت بده دستم بلکه سر مادرم فارغ بشه و یه پیرهن سیاه واسم بخره .... حالا از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون بی بی دارم میرم دم درب خونشون تا هم به مادرش تسلیتی عرض کنم و هم پیراهنم رو به افسانه بدم البته اگه اجازه میدید و بیرون رفتنم ایرادی ندارد ...بی بی همون طور که تو فکر بود زیر چونه ی استخونیش رو خاروند و با اکراه گفت والا نمی‌دونم چی بگم مادر ... رفتنت که از اوجب الواجباته هر چی نباشه جدا از اینکه همسایه ایم مسلمونم هستیم ... و با توجه به مسلک و آیین پیغمبر فی الواقع رفتنت ثواب داره .. اما .... با دلواپسی که به زور پشت لبخندم جاش داده بودم پرسیدم ... اما چی ؟؟ نکنه به من اعتماد نداری بی بی ...؟؟؟ آاااه ... آهی کشید و گفت : نه مادر برو فدات برو دست خدا به همرات فقط خیلی مواظب خودت باش ... می‌دونی که اگه خدای ناکرده یه لاخه مو از پس سرت کم بشه ... اقاجونت اینجارو به آتیش می کشه ... از من گفتن ... حالا خود دانی .... حرفاش یکم تنم رو لرزوند اما بالاخره دل رو به دریا زدم ، بی بی رو پیچوندم و از خونه زدم بیرون .. دلم واسه دیدن سعید پر می کشید .. مثل یه پرنده ی بیقرار شده بودم که دیگه دردش آب و دون نبود دلش آزادی میخواست آزادی و عشق پرواز داشت دیونه اش می کرد ... به اولین باجه ی سر راهم که رسیدم قدمام رو آهسته کردم و جلوی در نیمه بازش وایسادم .. یه زن چادری توش بود که یکبند حرف میزد ... نمی‌دونم خواهر چرا از بد قضا امسال که یه پاتیل شور گذاشتم همش کپک زده و خراب شده ...اصلا یه وضعی که نگو و نپرس ....گندیده ... آخه مگه میشه...مگه داریم ... بابا چشم خواهر شوهرم شور بود ... من که میگم هیچکی باور نمی کنه ..هنوز به یه ماه نکشیده ....
خیلی خسته شده بودم تقریبا پنج دقیقه ای میشد که منتظر وایساده بودم و زن چادری بی توجه به حضورم یریز حرف میزد و آسمون به ریسمون می یافت یکم که این پا اون پا کردم با سکه ی کوچیکی که کف دستم بود و از رو طاقچه ، بغل دست آینه برش داشته بودم چند بار به شیشه ی تلفن عمومی زدم ... تق تق تق .. زن اولش به روی خودش نیاورد و به حرف زدن ادامه داد اما دوباره که تکرار کردم. اینبار بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با خانمی که پشت خط بود خداحافظی کرد و در حالیکه گوشه ی چشمی برام نازک کرده بود گفت : ببینم دختر جون .. سَر آوردی ...؟؟؟ مگه شیش ماهه به دنیا اومدی ...؟؟؟ چخبرته ...؟؟ دِ آخه چند دقیقه دندون به جیگر بگیر مردمم به کار و زندگیشون برسن ... اینو گفت و با عصبانیت از کنارم رد شد و رفت ... بی اونکه جوابش رو بدم پریدم تو باجه ی زرد رنگ و شروع به شماره گیری کردم ... 124.... بعد از چند تا بوق ممتد از اون طرف خط صدای سعید تو گوشی پیچید ... بله بفرمایید .... نمی‌دونستم چی بگم ... مگه من شماره ی صاحب خونه ی سعید اینارو نگرفته بودم پس چرا سعید .... آب دهنم رو قورت دادم و با تنه پته گفتم : سلام ... سعید منم فرشته ... بی اونکه جواب سلامم رو بده گوشی رو تو روم قطع کرد ... بوق بوق بوق بوق ... عصبی و دستپاچه دست کردم تو جیب های کیفم بلکه یه سکه دیگه پیدا کنم اماچشمم به دختر خانومی افتاد که منتظر بود تا زنگ بزنه .. اروم سرم رو از لای درب باجه بیرون آوردم و گفتم ؛ خانوم ببخشید ... سکه ی اضافه داریدنمی‌دونم انگار تلفن سکه م رو خورد. لبخندی زد و سرش رو به علامت تأیید تکون داد با خوشحالی یه سکه ازش گرفتم و دوباره شروع به شماره گیری کردم 124 تو دلم خدا خدا میکردم اینبار سعید گوشی رو قطع نکنه بعد از چند تا بوووق دوباره گوشی رو برداشت جااانم دِ حرف بزن دیگه حس کردم داره فیلم بازی می کنه یطوری که یعنی صدا نمیاد اروم گفتم سعید بیا زیر بازارچه کار مهمی باهات دارم ..

✍ #نازگل_نیک_نام


Репост из: اندکی شعر 🥀🥀
دوستت دارم
لحظه به لحظه
تکثیر می شود دوست داشتنت
اما گاهی

از دوست داشتن لبریز می شوم
از خیالِ چشمانت دلگیر می شوم ،
بیا
حرفی بزن فراتر از دوست داشتن
تو یک عاشقانه ی بی تکراری ...

#سعید_دهپور

🌺🌺🌺
@shear12123


‍ شب به تن کرده بود رخت سیاه

ماه در حجم چاه می رقصید

روی کفپوش سنگ و سیمانی

کوچه با قرص ماه می رقصید

بر تن قاب سرد پنجره ام

قطره ای گاه گاه می رقصید

طوطی از پشت میله ها ی قفس

با تم راه راه می رقصید

روبرو روی بام همسایه

عشق در یک نگاه میرقصید

گرم آغوش خوش تراش نسیم

پرده ها تا پگاه می رقصید...

✍ #نازگل_نیک_نام

Показано 20 последних публикаций.

79

подписчиков
Статистика канала