محمد عزیزی


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


کانال رسمی محمد عزیزی
نویسنده، شاعر، پژوهشگر
مدیر نشر "روزگار" و مدیر مسئول و صاحب امتیاز مجله فرهنگی ادبی "رودکی"

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


نمی دانم چه باید گفتن ای راد !
از این دامی که در آن خلقی افتاد
اگر چه چاله ها در راه بودند ،
کسی ما را خبر زین چاه کِی داد ؟
چه ها مان وعده ها دادند و شادی
کنون از ظلم شان، صد داد و بیداد

نمی دانم چه در تاریخ رفته است
ولی بینم که رفت از دست فرهاد

نگه کن توی سنگاپور یک زن ،
به حکمت چون کند قلب جهان شاد
عدالت را به دانایی و صد شوق
به شاهانِ جهان داده است او یاد

مثالی بود و چون او کم نباشد
نمی دانم که این آقا به ما داد ؟
...
جهانا با دل مردم چه کردی ؟
ببار این سیل را هرجا که او باد

#محمد_عزیزی
۶ فروردین ۱۳۹۸
@azizi_poet


از این همه ظلم ، جان به درد آمد و دل
رخسار عدالت از جهان گشت خجل !
تا اسبِ دروغ و زور و زر گردد پِی ،
باید که سرِ چشمه بگیریم به گِل !

#محمد_عزیزی
@azizi_poet


کردید هوای عید ، دلگیر، شما
بر سینه ی خلق، خنجر و تیر شما
گویید ز فهم تازه ، دنیا گوید :
نه اهل بصیرت و نه تدبیر شما

#محمد_عزیزی
۶ فروردین 1398
@azizi_poet


آمد شبی از ستاره و دریا گفت !
از شورِ بهار و سبزیِ صحرا گفت
نوروز ، مرا مسافرِ هر جا کرد ،
سیل آمد و مرگ، قصه ها از ما گفت

#محمد_عزیزی
۶ فروردین ۱۳۹۸
@azizi_poet


نوروز ...

نوروز که می شود،دلم نیز ،
گوید‌ که: نوی ، ز جای برخیز
در ، بر دل جان زند سحرگاه ،
یعنی ز غم و گذشته بگریز
مرد آنچه که بود، صبح دیروز
خالی کن سینه از غم و سوز
از نو، ترو تازه گرد وجان بخش
ما را تو به عاشقی توان بخش
بگذار چنان که خاک روید ،
در ما، غم عاشقی بموید !
چون چشمه شویم و ماه و خورشید
گردیم ز نو ، تمام ، ما عید !

چون عید من و تو شادی خلق
از شانه فرو فکن پس این دلق !
این دلق نمور کهنه اندیش ،
این کرده به ظلم جان ما ریش
...
هرروز ، اگر ز نو بزاییم ، ...
ما شاه خودیم ، کی گداییم؟



#محمد_عزیزی
۲ فروردین ۱۳۹۸
@azizi_poet


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram


خانواده بزرگ نشرروزگار
نویسندگان، شاعران، مترجمان،پژوهشگران، ویراستاران،
و همه ی نیروهای چاپ و صحافی و امور فنی
که در طول بیش از ۲۱ سال فعالیت مستمر نشرروزگار ، همواره این مجموعه بزرگ فرهنگی را همراهی و یاری کرده اند ، ضمن سلام ،
بدینوسیله فرارسیدن سال نو را به تمام شما ،صمیمانه تبریک می گویم !
امیدوارم در سال جدید و سال های آتی بیشتر در کنار و یاری رسان یکدیگر باشیم ! 🌹🌹
نشر روزگار بر آن است که در پاییز ۱۳۹۸ همزمان با انتشار هزارمین کتاب خود، در کنار تمام همراهان این سال ها و دوستدارانش جشن بزرگ فرهنگی خود را برگزار کند ! 👌🌹🌹🌹🌹🌹

با بهترین ‌آرزوها برای شما
#محمد_عزیزی
مدیر مسئول نشرروزگار
بهار ۱۳۹۸ تهران 🌹🌹🌹
@azizi_poet


رسید از ره دوباره عید نوروز
دلم بار دگر شد پر تب و سوز
بهار است و جوان گردید دنیا
چرا فرسوده و دلمرده پس ما ؟
چو خاک و باد و باران در تکاپو
خوشا از نو من و تو در هیاهو
بیا مثل طبیعت هر سر سال !
جوان گردیم و یارب « احسن الحال» !

#محمد_عزیزی 🌹بهار ۱۳۹۸ 🌹
@azizi_poet


آغوش واکن آمدم دریا ببینم
در تو هزاران موج ناپیدا ببینم
چون ساحلی گیری در آغوشم دمادم
آرامش از تو در دل شب ها ببینم !

#محمد_عزیزی
۲۳/ ۱۲/ ۱۳۹۷
@azizi_poet


شبی در خواب دیدم با دلی خون
بیابان در بیابان بود و مجنون !
به دستش بود یک آیینه ی تار
نگه می کرد و می بوسید بسیار

به او گفتم چه می بینی که شادی
بدین زنگار، دل بهر چه دادی ؟

بگفتا جان لیلی ام در این است
که این آیینه از آن سرزمین است
به من بفروخت آن را تاجری کو
ز لیلی گفت و از جای و بر او ،
خبر چون دادم از شهر و دیارش
خریدم آینه ، دادم قرارش!

چه دادی ؟ گفتمش ،گفتا که جانم
که از جان هدیه ای بهتر ندانم
...
کشیدم آهی و گفتم ز لیلی ،
تو را معشوقه بهتر هست خیلی
چو این امکان بود، برگرد منزل
به بالین سر گذار و بگذر از دل

چو بشنید این سخن بر من نظر کرد
به حرفی ، جان غافل را خبر کرد !
بگفتا ای تو غافل از دو عالم ،
نگشته سینه ات با عشق محرم
اگر عشق اکتسابی بود ناچار،
جهان پر می شد از همچون تو بسیار
...
نمی دانی چو راز عشق بازی
سرت را بی بها، دادی به بازی !

۹۷/۱۲/۲۱ #محمد_عزیزی
@azizi_poet


آمد بهار اما...

این روزها بند دلم
پاره ست از غم
از هر طرف می بارد اندوه و
مرا هی ،
تا اوج انبوه تباهی می کشاند !
...
این از کجا ،
این باد نکبت از کجا بود ؟
کامد چنین با سرد بالی کشت ما را
فرصت هم از صحرا گرفت و
سبزه و گل
هم شوق بلبل مرد و هم چشمان آهو
هم از نفس افتاد موج و هم بیابان
هم زرق و برق لاله زار و کوچه ها رفت
هم دست ها ،
هم شانه ها از کار ماندند !

سرما دوید و هرچه بوی زندگی داشت
در ابتدای راه و چاه از ریشه پژمرد
...
می خواستیم ،
اما کسی نگذاشت
در ما عاشقی مرد !
...
این از کجا ؟
این تلخ توفان از کجا بود
کاینسان بهار آرزوی خلق پژمرد ؟!
...
ما را که ،
از این سو که آورد ؟
بویی نمی آید چرا از هیچ باغی ؟
دستی نمی جنبد چرا
چرخ قمر کو؟
آمد بهار اما دریغا بی بر و بو

#محمد_عزیزی
۲۸/ ۱۲/ ۱۳۹۷
@azizi_poet


راست گفتی پیرم و پایم لب گور آمده
تشنه را سیراب کی آب بد شور آمده ؟
تشنه آب از نهر نه، از چشمه می خواهد دلش
مستی از هرچیز نه،از آب انگور آمده !
ظلمت شب را کجا نابود سازد شعله ای
چون دمد خورشید،ماه ازطلعتش کورآمده
می دود موسی پس از تیه و کدورت های آن
مژده وصلش چو از سمت که طور آمده !
ای دل از دلبر شکایت کمترک، دنیا بد است
که این چنین آواره از سمت نشابور آمده !
ای تمام حسرت شهد لبانت بر دلم ؛
دشمنم دیدی ، مرا نه کز رهی دور آمده
تشنه بودم ، روی برگرداندی از دیدار من
هرکه بیند بعد از این خواهد تورا، کور آمده
گرچه گفتی پیرم و فرصت ندارم تا وصال ،
دست و پا و قلبم از عشق تو پر زور آمده
قدر پیران را نمی دانی و عمری عاشقی ،
از پس ظلمت برآید پیر ، با نور آمده !
ای که هستی بی خبر از راز و رمز عاشقی ،
عشق با هرفصل دل، ای نازنین جور آمده !

#محمد_عزیزی
۲۴/ ۱۲/ ۱۳۹۷
@azizi_poet


تو را به خاک سپردند و خاک زیبا شد
پر از ترنم باران و غرق رویا شد !
غبار آه سحر ، دامن امیدم سوخت
و گرم از آتش اندوه ، خاک صحرا شد

مصیبت آمد و بنیاد زندگانی رفت
دوباره هر طرفم نیل و نیزه بر پا شد
غروب بود و تو رفتی و آسمان افتاد
به روی طاقت چشمم سیاه دنیا شد

دوید از همه سو مار و مور در جانم
دهان تاول اندوه ، در دلم وا شد !
جهان بدون تو ای عشق ، رو به پایان است
هزار مقبره تا مردنم ، مهیا شد !

بدون روی تو ، می میرم و نمی مانم
که بی حضور تو دنیا چو مار کبری شد
چه قدر صورت حالم کبود و خونین است
هزار مرتبه در من غروب پیدا شد ! ...

#محمد_عزیزی ۱۶/ ۱۲/ ۱۳۹۷
@azizi_poet


هرچه گفتی ، حقیقت است استاد
سرو هم بود اگر که مرد، افتاد !
زندگی شد به کام مردم ، زهر
همه در فقر و فاقه ، با هم قهر
در میان خورشت این مردم ،
نه دگر بوی گوشت ، نه گندم
هرچه در سفره ، طرح نان است آن
چسفیل و چسان فسان است آن !
نمک و شور زندگی مرده است !
هرکه بینی مریض و افسرده است
همه نالان و خسته و مغموم
زندگی چرک و راکد و مسموم
...
ای چه گویم ، که این بلا آورد ؟
از کجا ؟ ازچه این صدا آورد ؟
این صدا را غریبه می بینم !
با دل ما به کینه می بینم !

این صدا ی سرود ایران نیست
رنگ خون های این شهیدان نیست
نه حماسه در آن ، نه غیرت دین
چیست این چرک گند بی آیین ؟
...
از همه سو سیاهی و شومی است
این نه زنگی زنگ ، نه رومی است !
بوی گند دروغ ، ما را کشت !
طشت افتاده ، وا شده این مشت
...
باید از نو کنیم زیر و زبر ؛
خاک و فرهنگ پاک این کشور
تا بهاری که می رسد از راه
نه گدا ماند و نه دیگر شاه
...
ما همه ، مردمی خردمندیم !
دست و پا بسته حیف و در بندیم
سر ما را زدند و پا را هم ،
نه نفس ماند و نه صدا کم کم
...
می رسد ، من شنیده ام بسیار
بوی یوسف دوباره چون پیرار
بذر نیکی و عشق می کاریم
کز پلیدی و دیو ، بیزاریم !
دل من روشن است می دانم
تا بهاری دوباره ، می مانم !
...
خوب می دانم از دل این درد
زاده گردد هزار رستم مرد !
باز بوی بهار و هی هی یار
جوشد از لای صخره ها این بار

باز ماییم و عاشقی هامان ،
صبح فردا و سبز ، صحرامان
ما دوباره ، ز عشق می گوییم
از دل درد و مرگ ، می روییم !

#محمد_عزیزی/ بداهه ... ۷/ ۱۲/ ۱۳۹۷
@azizi_poet


نازنین مادرم کجا رفتی ؟
دلم از غربت غمت پوسید
...
چه شد آن دست های گرم و نجیب
آن دو چشم همیشه چون چشمه ،
او که تا خستگی من می دید ،
رو به من باز بود آغوشش
و مرا _ عین عشق _ می بوسید !
...
ای فلک ! ای جهان کج رفتار ،
از تو ام ، از نگاه تو، بیزار
خواب بودیم و هیچ ، پیش از این
از چه کردی ز خوابمان بیدار ؟
...
این چه رسمی و این چه تقدیری است
مرگ از ما گرفته صبر و قرار
یک نفس صبر کن شنیدم باز،
آه مادر ز سینه ی دیوار ... !

مادرم روز تو مبارک باد
سر من روی شانه ات بگذار !

#محمد_عزیزی
@azizi_poet


قلمم بشکند که خاموشم !
عاشقی را ، تو را ، فراموشم
غرق خود گشته‌ام چرا این قدر ؟
خالی است از محبت ، آغوشم
...
روزگاری من از تو می گفتم ،
زنگ " زنگوله " مانده در گوشم
از " علو" از تقی و ممد و نان ،
رفته از یاد ، کیف و پاپوشم !

می نوشتم من از شما هردم‌
از چه حالا ز غم ، نمی جوشم ؟
سیر و پر گشته ام و یا ظالم ؟
که خِرِف کرده است و بی هوشم ؟
...
باید از خواب خوش شوم بیدار
از تو بنویسم آی کودک کار !
مرد این خانه ای تو، من هیچ ام
تو که بر شانه می کشی این بار

بار سنگین ظلم های مرا ...
در دلت می کنی‌ چه سان انبار ؟
مرگ و نفرین به من که غرق خودم
از تو ، من دور گشته ام بسیار
...
کودک کار ، مرد فردا تو ... ،
آینه ی ظلم چون منی ، هر بار
می زنی داد چهره ی مظلوم
ما تو را‌ باز می کنیم انکار

#محمد_عزیزی
۳/ ۱۲/ ۱۳۹۷

۱_ زنگ " زنگوله" و... علو، تقی، ممد، ... اشاره است به کتابم " می روم زنگوله بخرم " ، و شخصیت های کتاب های دیگرم در باره ی نوجوانان مانند " گوشفیل" / " پاییز که بیاید" / " همراه آفتاب " و...
@azizi_poet


تولد

یادم نبود ...هی،
- که جهان بوده است و من،
- روزی نبوده ام

وین آمدن
و خوردن و خوابیدنم کنون
بر شان این‌ جهان ،
_ چیزی اضافه نکرده ست !
...
سرگرمی است و هیچ !
یک روز زاده گشتم و
_ یک روز می روم !
...
این آسیاب سنگ ،
هرلحظه خرد می کند و می خورد مرا
از من بجز غباری و یادی‌
در هیچ‌ جای‌،
_ هیچ نخواهد ماند !
...
این هم لطیفه ای است
که در اوج نیستی ،
غوغای عاشقی ، بنیاد کرده ایم !
خود را به هیچ و پوچ‌ ، دلشاد کرده ایم !


#محمد_عزیزی / ۲۷/ ۱۱/ ۱۳۹۷
@azizi_poet


دلت از نور عشق ، روشن باد
سر به سر دشت و باغ و گلشن باد
تا نفرسایدت غبار زمان ،
دل و جانت همیشه ‌با من باد

ولنتاین مبارک

#محمد_عزیزی

@azizi_poet




زندگی ،
یعنی همین حالا که ،
داری می سپاری راه
زندگی ،
یعنی همین یک فرصت کوتاه
شاد باش و
بی غم و حسرت ،
جاده را تا هر کجا که می شود کن طی
زندگی کن هر کجا هستی
دل که خوش باشد، ندارد فرق ،
لندن و کرمان و شهر ری !
...
آب را باید که وقت تشنگی نوشید
زندگی ، یعنی همین حالا ،
چشمه باید بود ،
از دل هر صخره ای جوشید !

#محمد_عزیزی ۱۰/ ۱۱/ ۱۳۹۷
@azizi_poet

Показано 20 последних публикаций.

210

подписчиков
Статистика канала