روزایی رو که زندگی میکنم، پوچترین لحظات عمرمه. سخت، تلخ و دلگیر.
انقدر که نمیدونم قلبم، این حجم بیتابی رو چطور تحمل میکنه. اگه مطمئن بودم براش مهمه، اگه کمی شک داشتم که قلبش هنوز برای من میزنه، اگه احتمال میدادم حرف زدن باهاش چیزی رو عوض میکنه، اگه میدونستم هنوزم به من فکر میکنه، روبهروش میایستادم و بهش میگفتم «نبودنت رو بیشتر از این ادامه نده» میگفتم «من حق دارم ببینمت، حق دارم هر روز بغل کنم. من حق دارم باهات غریبه نباشم.» میگفتم «نمیتونی دستم رو ول کنی، وقتی روحم به امید تو نفس میکشه»
هر شب به این امید میخوابم که روز بعد رو نبینم، هر صبح که بیدار میشم، دستم رو روی قلبم میذارم و میگم؛ لعنتی! پس کی میخوای تمومش کنی؟زمان خارج از ارادهی من میگذره و زندگی فاصلهش رو با من بیشتر میکنه.
غمانگیزه وقتی میبینم توی رویاهاش، دیگه جایی برای من نیست.
اما توی دنیا من، جای هیچکس به اندازهی اون خالی نیست :)
انقدر که نمیدونم قلبم، این حجم بیتابی رو چطور تحمل میکنه. اگه مطمئن بودم براش مهمه، اگه کمی شک داشتم که قلبش هنوز برای من میزنه، اگه احتمال میدادم حرف زدن باهاش چیزی رو عوض میکنه، اگه میدونستم هنوزم به من فکر میکنه، روبهروش میایستادم و بهش میگفتم «نبودنت رو بیشتر از این ادامه نده» میگفتم «من حق دارم ببینمت، حق دارم هر روز بغل کنم. من حق دارم باهات غریبه نباشم.» میگفتم «نمیتونی دستم رو ول کنی، وقتی روحم به امید تو نفس میکشه»
هر شب به این امید میخوابم که روز بعد رو نبینم، هر صبح که بیدار میشم، دستم رو روی قلبم میذارم و میگم؛ لعنتی! پس کی میخوای تمومش کنی؟زمان خارج از ارادهی من میگذره و زندگی فاصلهش رو با من بیشتر میکنه.
غمانگیزه وقتی میبینم توی رویاهاش، دیگه جایی برای من نیست.
اما توی دنیا من، جای هیچکس به اندازهی اون خالی نیست :)