یک روز که دور نیست
باران میبارد
خانه را، چشم تو را و رویای مرا خیس میکند
و آن روز تو نمیدانی که چتر را چگونه روی سرم بگیری وقتی که من غبار خفته ی ابرها شده ام
بی آنکه بفهمی
در شبی نا هنگام، از اشک چشمهای خویش تبخیر شده ام ...
باران میبارد
خانه را، چشم تو را و رویای مرا خیس میکند
و آن روز تو نمیدانی که چتر را چگونه روی سرم بگیری وقتی که من غبار خفته ی ابرها شده ام
بی آنکه بفهمی
در شبی نا هنگام، از اشک چشمهای خویش تبخیر شده ام ...