بوی باران


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


پاییزکوچک من،
وقت بزرگ باران­‌ها؛
باران،جشن بزرگ آینه­‌ها درشهر
باران‌که‌نطفه‌می­‌بندد در ابر
حیرت درخت­‌های آلبالو را می‌گیرد،
ومن غم بزرگ باغچه را
از شادی‌حقیرگلدان­‌ها
زیباتر می­‌‌یابم...
http://t.me/boyehbaran_bot

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций




از خواب های دیشبم
چیزی یادم نمی آید
حتم دارم آمده بودی
وگرنه چگونه !
وسط این همه بوسه و شعر
سر در آورده ام
و ادعای
پیغمبری می کنم

#محمد_جنت_امانی
@boyehbaran🌧


زندگی همینه دیگه👌
@boyehbaran☔️


ماه در آغوش شب به خواب مى‌رود و
من هنوز بيدارم
مگر میشود بى تو به خواب رفت
خاطره‌ها صف مى‌كشند به خيالم
و من خمار يك لحظه ديدنت.

با من چه كردى؟
هيچ چيز جاى خودش نيست
در تنم لحظه‌ها تب دارند
و من چه بى‌تابانه
بر شانه‌هاى سياه شب
با خيال تو سفر خواهم كرد.

#امیر_وجود
@boyehbaran🌧


شاهد بوده ای
لحظه تیغ نهادن بر گردن کبوتر را؟
و آبی که پیش از آن
چه حریصانه و ابلهانه، می‌نوشد پرنده؟
تو، آن لحظه ای!
تو، آن تیغی!
تو، آن آبی!
من!
من، آن پرنده بودم...

#سید_علی_صالحی
@boyehbaran🌧


همین که به هر بهانه
دلم تنگِ توست، یعنی عشق ..

👤لیلا مقربی
@boyehbaran🌧


‌بعضی دردها تو زندگی هست که با هیچ دارویی درمان نمیشه، فقط با بودن آدم‌هایی تسکین پیدا میکنه که مثل قرص آرام بخش می‌مونن...
آدمایی که تو صداشون، تو حرفاشون یه نیروی خدادادی هست که بهت آرامش_ میده. فقط کافیه چند کلمه‌ای باهاشون صحبت کنی تا دردهات رو فراموش کنی... آدمایی که کنارشون زمان بی‌معنا میشه و زندگی یه طعم دیگه میگیره. اگه یه روزی تو زندگیتون کسی بود که کنارش آرامش داشتید، بدونید اون قرص آرام بخش شماست... کسی که دیگه تو زندگیتون تکرار نمیشه!
حالا خوب زندگیت رو نگاه کن و ببین قرص آرام بخش داری؟

#حسین_حائریان
@boyehbaran🌧


عشـــق چـون کهنـه شــود
محو نگردد به فـراق...

#محتشم_کاشانی
@boyehbaran🌧


#جدید
#پازل_بند
@boyehbaran🌧


نسل به نسل خون به خون
این بین ما میچرخه اینو خوب بدون
ما مثل دمینو بهم ضربه میزنیم
تو به من من به اون اون به اون

#یاس
🎧من بد شدم
@boyehbaran🌧‌


عشق یعنی: در میان صدهزاران مثنوی
بوی یک تک‌بیت ناگه مست و مدهوشت کند...

#فاضل_نظری
@boyehbaran🌧


چه کار می‌شد کرد؟ گزمه بر در بود،
چه کار می‌شد کرد؟ در خانه زندانی بودیم،
چه کار می‌شد کرد؟ شهر به زانو درآمده بود،
چه کار می‌شد کرد؟ مردم شهر گرسنه بودند،
چه کار می‌شد کرد؟ خلع سلاح شده بودیم،
چه کار می‌شد کرد؟ شب فرا رسیده بود،
چه کار می‌شد کرد؟!
عاشق همدیگر شدیم.
#پل_الوار
@boyehbaran🌧


شب‌های بی تو
نه مهتاب دارد
نه آرامش
تنها پر است از عذابی
به نام «دلتنگی»

#علی_سید_صالحی
@boyehbaran🌧


دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دستِ عشق با ماست

#حسين_منزوی
@boyehbaran🌧


داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»

چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت:
«اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...
خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،......
فقط سرد بود.... :)
#مرتضی_برزگر
@boyehbaran🌧


محبوبِ من!
شما نباشید،
همه‌ی بغض‌های جهان
در گلوی من است...

#محمد_صالح_علاء
@boyehbaran🌧


میان این آدمهایی که
می آیند و
می روند ...
یکنفر اما
یادش تا همیشه خواهد ماند
و تا آخر عمر هربار که حرف عشق شود
جز او به یاد کسی نخواهی افتاد ...

👤مسلم علادی
@boyehbaran🌧


میشه خسته نشی؟!

یادم میاد وقتی بچه بودم، یه شب که پدرم از سرِ کار خسته و بی‌حال رسید خونه وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشش.
از یک متر رسیدم به دو متر‌ و احساس بزرگی کردم.
سقف آرزوهام، سقف خونه‌مون بود. آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف...
برای همین دستم رو دراز کردم تا دستم بهش برسه، نرسید.
پدرم خسته شده بود، ولی بهم نمی‌گفت.
خستگی رو از کوتاه شدن قدم فهمیدم. از اینکه دیگه نمیتونست کاملا صاف بایسته تا من دستم رو به سقف برسونم‌.
برای همین سرم رو آوردم پایین و بهش گفتم: میشه خسته نشی؟!
خندید.
پدرم قوی‌ترین و خستگی‌ناپذیرترین مرد دنیا بود، چون زانوهام رو گرفت و بلندم کرد.
خیلی راحت دستم به سقف رسید... خیلی راحت به آرزوم رسیدم.
بعد از اون این سوال شد تیکه‌کلامم. از همه می‌پرسیدم. ولی همه لبخند نمیزدن، همه ادامه نمیدادن.
هر‌چی گذشت معنی خستگی رو بهتر فهمیدم‌. بهتر فهمیدم فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که کوفته میشه. آدما روحشون هم خسته میشه، دلشون هم کوفته میشه و این همون چیزیه که آدما رو از پا میندازه.
از پا انداختم، یه روز خسته شدم از صبوری کردن، از جنگیدن، از ادامه دادن، از زندگی کردن...‌
هزار نفر خستگیم رو دیدن، هزار نفر بهم گفتن «میشه خسته نشی» ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم‌ تا اینکه تو اومدی.
خستگیم رو دیدی، خستگیم رو فهمیدی، با خستگیم خسته شدی.
سرم رو‌ گذاشته بودم رو پات که پایین رو نگاه کردی و گفتی «میشه خسته نشی» لبخند زدم، روحم سبک شد... اون‌قدر که پرواز کرد و دستش خورد به سقف...
تو اون یک نفری که به خاطرت خسته نمیشم. فقط یه سوال دارم ازت:

میشه از دوست‌‌داشتنم خسته نشي؟
#حسین_حائریان
@boyehbaran🌧


نیستی یک لحظه غایب از دلم ای جانِ جان
گر به ظاهر غایبی در باطنم رخسار توست

#راحم_تبریزی
@boyehbaran🌧


با تو خوشبخت‌ترین
عاشق تاریخ منم
ای که آغوش پُر از زندگی‌ات
شد وطنم...

#محمد_صادق_زمانی
@boyehbaran🌧


ما چند نفر
در کافه‌ای نشسته‌ایم
با موهایی سوخته و
سینه‌ای شلوغ از خيابان‌های این شهر
با پوست‌هایی از روز
که گه‌گاه شب شده است

ما چند اسب بودیم
که بال نداشتیم
یال نداشتیم
چمنزار نداشتیم...

ما فقط دویدن بودیم
و با نعل‌های خاکیِ اسپورت
از گلوی گرفته‌ی کوچه‌ها بیرون زدیم
درخت‌ها چماق شده بودند
و آن‌قدر گریه داشتیم
که در آن‌همه غبار
اشک‌های طبیعی بریزیم

ما شکستن بودیم
و مشت‌هایی را که در هوا می‌چرخاندیم
عاقبت بر میز کوبیدیم

و مشت‌هامان را زیر میز پنهان کردیم
و مشت‌هامان را توی رختخواب پنهان کردیم
و مشت‌هامان را در کشو آشپزخانه پنهان کردیم
و مشت‌هامان را در جیب‌هامان پنهان کردیم...

باز کن مشتم را!
هر کجای این شهر که دست بگذارم
درد می‌کند
هر کجای روز که بنشینم
شب است
هر کجای خاک...

دلم نیامد بگویم‌!
این شعر
در همان سطرهای اول گلوله خورد
وگرنه تمام نمی‌شد.

#گروس_عبدالملکیان
@boyehbaran☔️

Показано 20 последних публикаций.

1 081

подписчиков
Статистика канала