شعبه شانزدهم


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


مامور خنثی کردن میم ها
@brancham

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


بله!من گفتم فرانسه که خوشحالی تراشیده باشم‌ و فخر و اینها یا شب خانه برگشته های دنیا بازی شب تا صبح نخواب های شب قبل زنگ‌ورزش را می شناسد..خاکی بود زمین،سنگ هم داشت،ک بلوک دروازه می شد،من و شروین داوید ویا و فرناندو تورس!دوازده سالگی بود و صدای اذان که برم می گرداند از نیوکمپ و سانتیاگو به اتاق معمولی یواشکی گیم نت شو یِ خودم!
شُدم!
با کفش امیر عباس آقای گل دانشگاه!
شما وقت ندارید یک جمله را دو بار‌ بخوانید
ایهام.

ولش کنین بابا.
بگیریم بخابیم


Репост из: یو توئیت
خوش به حال این دختر پسرای سن‌پترزبورگ که همیشه آسمون شهرشون روشنه و پدر مادرشون نمیتونن بگن قبل اینکه تاریک بشه خونه باش

*Javid*

@YouTwitte


هنرِ ماندگار نیازمند سوتفاهم است. شاید متاخرترین مثالِ شاهد این واقعیت نقاشی “گوتیک آمریکایی” اثر گرنت وود باشد. این اثر، که ماندگاری خود را مدیون مجموعه ای از سوء برداشت هاست، بیانگر این است که تنها طوری که یک هنرمند می تواند به اثر خود کمک کند با پرورش دادن سو تفاهم هایست که پیرامون اثرش به وجود آمده اند. اگر گرنت وودی که حتی از بوی گاوها و آخور ها نیز بدش می آمد، نمی گفت: “بهترین ایده های من زمانی به ذهنم رسیده است که در حال شیر دوشیدن بوده ام”، نمی توانست برداشتی که برخی هنرمندان با “محلی گرا” خواندن این اثر فراهم آورده بودند در آغوش بگیرد. اگر بعدتر گرنت وود آن دسته از افراد را که در پی بروز رکود اقتصادی به اثرش به عنوان نمادی از مقاومت مردم روستاها می نگریستند با تاییدی همدلانه جذب نمی کرد اسطوره ی اثرش کامل نمی شد. او حتی برای ماندگار کردن اثرش بایستی نقیض این گزاره را نیز می پذیرفت که این اثر نه ستایش مردم روستا، که طعنه به آن هاست. این است که او باید مدعی می شد هر کس برای آن که واقعی تر از آن چه که هست باشد باید چیزی از طعنه به خودش را در خود داشته باشد. او باید هم می گفت که این دو نفر زن و شوهر هستند و هم مدتی بعدتر، که صدای واویلای برخی را از اختلاف سن دو طرف می شنید، می گفت: خیر! پدر و دختر هستند! او همه ی برداشت ها را از اثرش در آغوش گرفت، کاری که همه ی انسان ها هر روز می کنند: با سوتفاهم هایی که در موردشان وجود دارد زندگی می کنند و گرچه گاهی شلاقشان می زنند اما در فرصت مناسب خودشان نیز ترویجشان می کنند.

مهدی گنجوی
@branch16


American gothic
Grant wood 1930
@branch16


"نه اینکه" داشت اولی شعری که یادم رفت.
شعر دومی که آن هم
"چه بهتر می شد شما این را می دانستید"
شروعش بود
شورش کرد و از یادم
یادم را هم باید از باد ببرم.
به تو پل میزنم از
نه اینکه گوینده الزاما به منظوری که عرض می کنم فکر کرده باشد
نه اینکه نشانه ها حتا کجا را نشانمان بدهند
نشان به آن نشان گفت
نشان از که آموختی
دو نخته دی
تیوزدِی
نه دی
هیجده تیر
هشت هزار تومان ۲۰ تاش
و کمی هم مالیدن به کناره های جا سیگاری.
با همین دقت بود که رفتارپذیرم کرد و رفت تا فصل را کامل گفته باشد.
خوش بمویی
مخاطب تا اینجا حوصله کرده ی شعری که
"چه بهتر می شد اگر می دانستید "را می خواهد بکند توی پاچه ی مخاطب و دستی ندارد که لو دادنش به بازی کمکی کند.
به جمله سازی شاید
نه به تقطیع نیست
به تقاطعی ست که در آن خداحافظی می کنید برای آخرین بار.
به فولانجایتان است.
در بست در اختیار شماست
ادامه ی این متن:


به ما گفته بودند طوری بایستیم که کسی چیزی نبیند.ما سعی می‌کردیم همانطور که کسی برای کسی حوله نگه می دارد کنار ساحل دقت کنیم.همانطور که هر کسی که کنار ساحل شورتش را مایو کرده همه بخشی از کون لختی را دیدند.ما همانقدر موفق شدیم که کسی به روی کسی نیاورد‌کسی از دست کسی دلخور نشد.کسی پاهای ماسه ای شده اش را می برد کنار آب،دمپایی دستش بود و از لب های غنچه ای اش صدای سوت جز لحظه های نمی‌افتاد.ما دوتا که بعد از نمایش کاری نمانده بود از روی زمین برداریم چند بار دنبال صدایِ دهنی سوتی روی ماسه ها کل منظره ی ساحل را رفتیم‌و برگشتیم.او که می توانست بی پرسیدن حال کسی ساحل را بگذارد و بگذرد از کرانه ها خیلی بی رمق پرسید؟ می خواهی چه کارش کنی آخر؟ بی رمق گفتم تمامش.باز شروع کردیم گشتن.تو بگو به اندازه ی یک صدای کوتاهِ به یاد نماندنی حتی،تو بگو همانقدر که زمان می دهد مسافر برای خداحافظی حتی،نه،هیچی پیدا نکردیم.
او حال همه را پرسید و من ک آنجا بودم شاید کسی حالم را بپرسد نه دم زدم نه دمِ گرم هوا راه نفسم را راحت می گذاشت.گذاشتم احوالپرسی ها از دوردست هم خارج بشوند که دود سیگار اذیتشان نکند‌.ماندم با خودم و ساحلی که انگار هیچ سوت زنی را به خودش ندیده.ماندم با حافظه ای که فراموش کردن را به خاطر سپرده،ماندم و آخرین جمله ی کنونی گفت: بی رمق تمامش می کنی پس.ها؟
ماندم که چرا این یکی هم نمیگذارد برود با کسی دیگر ،کسی که مثل همه است و از کنار ساحل های داغ نمی گذرد احوالپرسی کند.چرا این یکی جواب دادن را از خودش تکانده، خیلی بیستر از ماسه ها.
دمپایی خشک شده بود،تصویر ابرهای فشرده در آسمان خشک شده بود و گلویم البته.
خیال کردم چه شد که دیگر ما را برای نمایش بعدی نخواستند، مگر کسی صدای سوتی ها را در آورده بود که به ما اعتماد نمی کردند.مانده بودم با پیراهنی که عرقش را آب دریا برد.و از ساحل دور می شدم.انگار از کرانه های نگاه آدم ها، از تصور نیما در حال غرق شدن...

#محمدرضا_شیخ_حسنی
@branch16




پیانوی پویان مهدیپور
ترانه ممرضا شیخ حسنی




باز کسی مطمئن نیس
ظن بر اینه😂




کریستیانو
کریستیانو
گل زده در تمام ساعات روز،واقعن
شصت پا زن ترین
دست زن ترین به سینه های کمپل و پویول تا پیکه پیش از پرش
توی دروازه های زیادی
سفره ات را شوت کرده ای
.
لاغری ما
زیر پیراهن تو قایم می شد و پیراهنت قرمزت را لباسشویی خانه سفید کرد
یا شاید هم فلورنتینو پرز.
پِرِس کیریستیانو!پِرِس در محل ما یعنی بلند شو
"قایم کرده لاغریِ خود پشت پیراهن سفید"
و بگو این عضله ها را
کجا برای بچه های کوچه بخریم که با آب زانوهایشان می‌خواهند بروند خرمشهر
فینال
تیک کفشت را کنار آخرین گل کاشته بگذار
تا تدفین را خوشبو کنیم.
تو هجده سالگی گریانم را خندادی.کمی آنطرف تر از ایستگاه مترو آیت.
تو سیزده سالگیم را پراندی
بالاتر‌ از تمام مدافعان چلسی
تو توپ هایت را از حنجره ی ما گل می کردی و حالا
پسرت یاد گرفته شبیه تو بخندد
و لباس های تیره بپوشد
کاشته ها را هم می زند
ولی
تو در فاصله ای که ما تکرار صحنه ی خطا را ببینیم
معطلی
.
برای گل!
و دختری را هم میشناسم که از کوچه ی ما رد نشد ولی بچه ها پیراهن تو را توی اتاقش دیده بودند
کنار ون یکاد
به نام فرانک لمپارد
و خنده های مکررش.
خداحافظی را دارم طولانی می کنم
من را که میشناسی کریستیانو؟

پرنده ی خنداننده ی آب برنده به خرمشهر
با تمام برادران
به جز ناصر
و شاید هم تو
که به پای چپ جان اُشِیم قسم
دنبالت
دیگر گشتن ندارد.
.
#محمدرضا_شیخ_حسنی
@branch16


توخوانیات


چقد راس میگه فیبی 😂






خود رضا براهنی به عنوان یک ابژه ی انقلابی دوست داشتنی برای من در‌ شعرهای ظل الله و خود شاملو به عنوان‌یک ابژه ی دوست نداشتنی برای من‌در انواع و اقسام‌ اشعار سروده شده (ک اگر انواع شعر را هنوز خیال باطلی نپنداریم) هردو جای تامل و صحبت کردن دارند. صراحت ویژگی بارز شعر های براهنی در روند شاعری اوست.و لجاجت با مخاطب و انتخاب زبانی همیشه در فاصله با واقعیت های بیرونی نمادها در شعر شاملو مساله ای تکراری ست.این ها را برای شناختن دو نوع شعرِ/شاعرِ/انسانِ امتحان پس داده می نویسم و مرور کردن هرکدامشان با خودم و شما و خودهای دیگر شما و خودم. "چشم مرکبِ" مختاری حالا کنارم نیست و از این بابت که نمی توانم اصل متن را عنوان‌کنم ناراحتم ولی در نگاهی سنخ شناسانه به زبان شاملو ما با نوعی از تمهیدات زبانی مواجهیم که فارغ از پیام یا ادعای شعر شاملو مبنی بر آزادی ،مبنی بر حق داشتن تجدد به اندازه ی سنت برای ارائه کردن منظور خود،ما با متنی که همچنان اصرار به نماد گرایی و پیچیده گویی و قدیس پروری دارد رو به روییم. متنی یک‌سره متفاوت با لحظه ای که انگار‌ داریم در آن سپری می شویم، لحظه ی نزدیکی زبان‌های روشنفکری و روزنامه نگاری و زبان کوچه بازاری و هرچیز که خودش را شعبه ی مستقلی از زبان معرفی می کرده حالا در یک یکپارچگی ناخودآگاه و یا خودآگاه به سر میبرد.بلانشو در روز های انقلاب فرانسه به سارتر و خیلی نویسنده های دیگر آن‌زمان می نویسد که دیگر زیاد مجال فلسفه چینی نیست،مسئله مشخص است و زبان مواجحه با آن هم.اینهاست که ذهنم‌را درگیر کرده در این‌بازخوانی ها و بازیابی های شعرهایی که اتفاقا بیشتر از اینکه در یک فعل و انفعال زبانی زبان مشترک ما شده باشند، مُد شده اند.همانطور که در سال های اخیر الهی و رویایی و احمدی از سال های خیلی دورتر ، و نظام شهیدی و شیدایی و چند شاعر نزدیکتر دیگر به نوبت مد شدند.مد شدن به مثابه تکثری که اتفاقا در بیشتر موارد ناشی از پیام شعرها بوده بیشتر تا هر چیز دیگر‌.کاش همین روزها مجالی کنیم برای آوردن و تدقیق روی بی نهایت مثالی که حالا در ذهن دارم.ولی اگر روند استقبال مخاطبان شعر فارسی را از کتابفروشی ها تا صفحات شخصیشان پی بگیریم در هر دوره ی زمانی مشخصی تعدادی از اشعار،یا شاعران بنا به پیام مشخص شعری که نوشته بودند روو آمده اند و با کمتر کنکاشی در ماهیت شعرها به کناری رفتند و مثل خیلی چیزها جز خاطره ای و حتا در بیشتر موارد جز اسمی از شاعر چیزی را به جای نگذاشتند که در صدای ما،در صدای همه جانشینِ آنچیزی شود که من اسمش را عجالتا می گذارم ننوشتن! یا همان نوشتنِ تکرار! زبانِ مودب فارسی با کون گهیش در کوچه و بازار سعی داشته در صفحات مجازی خودش را سانسور کند و یا در نمونه های از آن سوی بام افتاده سعی داشته خودش را خیلی بی تفاوت نسبت آنچه بیشتر "ادب" خوانده میشده نشان دهد.
استفاده ی کیلویی توییتری ها از کیر و کس و انواع فحش های زن و مرد ستیزانه یک ژست همانقدر مستحکم از خودش ساخته که در سایر مدیاها به صورت زبان "مودب" استحکام‌ خود را حفظ کرده بود؟ و از اینجاست که من کاری‌ندارم به کیفیتی از زندگی هر نویسنده یا شاعری که شعرهایی با پیام اعتراضی و انقلابی سروده ،ولی همین لحظه ی بازخوانیِ با شور و شعف این شعر ها بیشتر‌از هرچیزی یک اکتِ ضد سیاسی،ضد آزادی و در نهایت ضد شکل دهی سازو کار جدیدی برای مواجه شدن با زبان است. و چهل سال گذشته از شعرهای انقلابی های پیشین حالا شاهد دست نوشته هایی از آن قبیلیم‌ هنوز و یاد جمله ی معروف هوگو می افتم‌که نتیجه ی غیر مستقیم هر انقلاب ادبی یک‌انقلاب سیاسی اجتماعی ست،جمله ای که با گشتن‌ و پیدا نکردن نوعی انقلاب در سازو کار نوشتن و خواندن‌شعر از من/شما/ما می پرسد که نتیجه ی چه تفاوت رفتاری در بعد نوشتاری قرار است ختم به این انقلاب و انقلابی گری که در بعد اجتماعی سیاسی از آن‌ حرف می‌زنیم بشود.آیا باز این شعرها بنا به یک مُد روی کار آمده اند یا دوباره واقعیت هم‌ارزی عجیبی به سالها پیش خود پیدا کرده؟ اصلا چه اشکال دارد که سنخ شناسی زبان از نظر مختاری در پس‌پشت متن ها هنوز چیز ثابتی را نشانمان دهد یا نه؟ ما اگر واقعن نگران آینده ایم آیا اینها درسی از گذشته است،یا گذشته همه چیزش به خودش بر می‌گردد و ما همه چیزمان به شاملو..ببخشید به خودمان!
نمیدانم!
.
#محمدرضا_شیخ_حسنی
@branch16


Репост из: مبین محمدی


Репост из: مبین محمدی
تمام سریال های ترکی را از برم
اما وقتی بروی
نمی آیم با زیر پوش ارث پدری
نمی ایستم سر کوچه
فریاد نمیزنم دوستت دارم

دست هایم را ببین و پاهایم را به یاد بیار
که چگونه شلوارم را خیس می کردند
من از همان لحظه فریاد میزدم:برو!
و مویرگ های مغزم را
دانه دانه جر می دادم
فریادم اما هیچ کجای ریل قطارش
بمب گذاری نشده بود.


یک روز که تو ترجیح دادی
لباس های خیس را پهن کنی روی طناب
و من ترجیح دادم فوتبال ببینم
جد سوخته ام میان آتش های آشوییتس
در ژن های پایم جیغ کشید
و ما که حالا ترجیح داده بودیم عشق بازی کنیم
لحظه ای آرام شدیم
تا من به تو بگویم :هیتلر آخرین دیکتاتور تاریخ نبود
و حالا که تو رفتنی هستی
به خرمشهر کوچ کن
تا عروس هلندیت
آنقدر نامت را در خانه فریاد نزند:خدا! خدا!


مبین محمدی


بیست سالگی آرتور شلبی

Показано 20 последних публикаций.

203

подписчиков
Статистика канала