چـ♡ـادُرانـ♡ـه


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


‌ ‌ ‌‌‌ ‌
بہ"تُ"‌از‌فاطمہ‌اینگوݩـہ‌خطاݕ‌است،
ارزندهـ‌ٺرین‌زیݩٺ‌زن‌حفظ‌حجآݕ‌است|♥️
تولد‌کانآل98/2/4✨
مدیر↓
https://t.me/BiChatBot?start=sc-665368549
خادم‌تبادل⇜
@S_kh2004
#سہ‌صلوات‌براے‌امام‌رضاسپس‌کپے?

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


💫 برای حاجت هایتان به شهدا متوسل بشید.🌷

هرشهیدی یه حاجتی میده🔐
🔓 یکی کربلا
🔓 یکی مشهد
🔓 یکی ...

💫 مادری می گفت :
دوتا پسر دارم، بینشون اختلاف افتاده بود و بدجور با هم کینه کرده بودن،کار به جای باریک داشت میکشید. رو به عکس #شهید_شفیعی کردم و از ته دل بهش رو زدم و التماسش کردم که رابطه ی بین دوپسرم درست بشه وصلح و آشتی بینشون برقرار بشه. قسم میخورد میگفت هنوز ۲۴ ساعت نشده بود که پسر کوچکترم از خواب بلند شد و خودش اومد به داداشش سلام کرد و باهم آشتی کردن، من معجزه ی توسل به #شهید_شفیعی رو به عینه دیدم.

🌷آره #شهید_نصرالله_شفیعی ،خیلی قشنگ آدمها رو به هم میرسونه، خلاصه تو وصلت، حاجت میده🔓

🌹هم وصلتِ صلح و آشتی 🤝
🌹هم وصلتِ ازدواج🎊💍

خیلی از جوانها هم برای سر گرفتنِ ازدواجشون با خلوص نیت به #شهید_شفیعی متوسل شدن و گره مشکلشون باز شده و به هم رسیدن
🎊💍


اگه حاجت داری بسم الله👇

https://t.me/joinchat/AAAAAE6AoK2umCotIb2sNA


ツ لیست بهترینهای امشب تقدیم به شما

https://t.me/joinchat/JOlSoFaW4_vSu5gYvrZclw




🎨دیوونه خوونه
🦋@divooooooneh

🎨چادرانه
🦋@chadoraneeh

🎨دخترونه
🦋@girlschaleng

🎨سائـــ²⁰¹ـــل
🦋@saael201

🎨دست ساز های زینبیون
🦋@dastsaz69zeynabion

🎨کانال شهدای مدافع حرم ودعاهاوزیارت هفتگی
🦋@Shohadaemodafeeharam

🎨طراحی اسم شما برای پروفایل لوگو.پوستر
🦋@ghaem_aj_graphic

🎨اشعارترکی وفارسی🌹
🦋https://t.me/ostadzare

🎨|°•~حس خـوبــ♥ـــ~•°|
🦋@halekh0o0b

🎨حرف های من و خدا
🦋@delneveshtehhaykhodayi

🎨مدافعان حرم حضرت زینب (س)
🦋@modafeane_haram_zeinab

🎨محبین اهل بیت علیهم السلام
🦋https://t.me/joinchat/Jiqzr1FdVC2ZWIZqZMU1ww

🎨کانال امام رضا
🦋@ImamRezaie

🎨منتظران یوسف زهرا س
🦋https://t.me/joinchat/H35pp1F-uHz5ZTChnW9ELw

🎨ڪَهـفـ۳۱۳|♡
🦋@kahf313

🎨[مینیمالیستی]
🦋@miinimalisti



.


#هوالعشق❤
وقتی رسیدیم خونه مستقیم رفتم توی اتاقم و گفتم میخوام بخوابم کسی مزاحمم نشه😖
روی تخت دراز کشیدم و اون پیام رو بار ها خوندم و گریه کردم... کمکم از خستگی خوابم برد😪
الان شیش روز از اون شب میگذره...
روزا پشت سرهم و با سرعت نور میگذشت و من هر لحظه بیشتر به این باور میرسیدم که کل زندگیم رو از دست دادم و هیچ راه بر گشتی ندارم... هر لحظه دلم میخواست سر همه داد لکشم و بگم این عقد مسخره رو نمیخوام... مهدی رو نمیخوام... در عوضی بودن مهدی شکی نیست ولی حتی اگه آدم خوبیم بود من بازم نمیخواستم...😢 من فقط محمدو...😢
اه لعنت به من که هنوز بهش فکر میکنم... لعنت😢
امروز جمعه بیست و هشتم اسفنده... وسط حال خونه سفره عقد رو فاطمه و مامان چیدن و بقیه کارای باقی مونده رو هم همین امروز انجام میدن...😟
دلم آشوب بود... آرامش میخواستم...😔
محمد خوده آرامش بود...خدا آرامشم رو ازم گرفتن... 😢
امروز میخوام قضیه مسافرتمون رو به بقیه بگم... از یه طرف فکر میکنم قبول کنن از یه طرفم میگم نه قبول نمیکنن...😭
آماده شدم و رفتم سمت گلزار شهدا...
پله های گلزار شهدا رو یکی یکی پایین رفتم و به سمت چشم که مزار شهید مغفوری بود متمایل شدم... کنار مزارش نشستم و کلی با شهید مغفوری درد و دل کردم... همیشه به محمد میگفتم دوس دارم مراسم عقدمون مزار شهید مغفوری باشه...😢
غروب شده بود و باید زودتر میرفتم خونه... باید درباره سفر حرف میزدم... باید با همه  اتمام حجت میکردم... با مهدیم باید صحبت کنم... باید بهش بگم از من توقع عشق نداشته باشه...😞
امشب آخرین شب مجردیه... از فردا شب دیگه هیچ امیدی ندارم برای ادامه زندگیم... از ته دلم دعا میکنم زلزله بشه سیل بیاد جنگ بشه... فقط یه اتفاق بیوفته که من بمیرم و این وسلط صورت نگیره... کاشکی تصادف کنم...😳
کاشکی خدا این قدر مجازات برای خودکشی نزاشته بود...😢
کفشامو در میارم و وارد مهدیه مسجدصاحب الزمان گلزار شهدا میشم... چادر سفید میپوشم و توی محراب مسجد نماز امام زمان میخونم... یامولا خودت کمکم کن...
از محراب که بیرون اومدم تازه متوجه نقش و نگار قشنگ محراب شدم... دوربین رو بر میدارم و ازش عکس میگیرم... هی... گفتم دوربین... همین دور بین باعث آشناییم با محمد شد... چه روزای عجیبی زو گذروندم خدایا....😢
#قسمت_نود_و_پنجم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

#ادامه_دارد....

💟 نویسنده:🌺خانوم فائزه وحی🌺

♡♥
💟CHANNEL: @chadoraneeh💕
♥♡

👈کپی تنها با ذکر #نام_نویسنده_و_منبع مورد رضایت است👉
♡♥
#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


#هوالعشق❤️
فاطمه به سمت من دویید و بغلم کرد که نیوفتم.
فاطی: وای خدا فائزه چیشدی😱
علیم دویید طرفم و با نگرانی گفت: چیشده آبجی عزیزم؟
مهدی داشت با تلفن حرف میزد که منو دید و قطع کرد و اونم اومد طرفم.
مهدی: چیشد؟؟؟😳 توان جواب دادن به هیچ کسو نداشتم... رمق بدنم رفته بود...😭
با کمک علی و فاطمه روی یه صندلی توی مغازه نشستم.
فروشنده یه لیوان آب داد بهم.
آب رو خوردم و خیره شدم به عکس خودم توی آینه... 😢
علی و مهدی رفتن ماشین رو بیارین نزدیک تر و بعد ما بریم سوار شیم چون راه رفتن برام سخت بود😔
فاطمه دستمو توی دستش گرفت و با بغض گفت: چیشدی عزیزدل خواهر؟😢
به چشماش خیره شدم و گوشیمو توی دستش گذاشتم و آروم گفتم: بخون پیامو... کامل..😢
فاطمه پیامو خوند و با بهت نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه فائزه...😳
_باورت بشه خواهری... حتی جمله بندی و مدل پیام نوشتن خود محمده... به چی شک داری...😢
فاطی: آخه چرا این قدر تشابه... حتی تاریخ عقد...😭
_این از قسمت منه... از بخت سیاه منه... آخه خدایا به کدوم گناه داری مجازاتم میکنی...😭
فاطمه سرمو توی بغلش گرفت و گفت: فعلا به هیچی فکر نکن فائزه... خواهش میکنم... همه فکرارو بزار برای بعد... فعلا فقط آروم باش... برای اشک و اه فرصت زیاده... ولی الان خریده عقدته... نزار با خاطره بد تموم شه...باشه آباجی؟؟؟
_باشه😔
علی زنگ زد و گفت سریع بیاید بیرون ماشینو بدجا پارک کردم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم.
علی و مهدی جلو و من و فاطمه عقب نشستیم.
در جواب پرسشای اون دوتا بخاطر حال بدم فاطمه فقط گفت فشارم افتاده و خسته ام😢
سرمو روی شونه فاطمه گذاشتم و هنذفری رو به گوشی وصل کردم و گذاشتم توی گوشم...😭
اولین آهنگی که پلی شد آهنگ شبیه تو حامد بود... همراه آهنگ شروع کردم به زمزمه و اشک ریختن...😭
طلبکار چی بودم... نمیدونم... عشقو نمیشد به زور قالب کسی کرد... این خبرم دیر یا زود باید از این و اون به گوشم میرسید... چه بهتر که از زبون خودش و با این بی رحمی شنیدم... شاید اینجوری واقعا بتونم فراموشش کنم... 😭
محمدم...چه تفاهم تلخی... بیست و نه اسفند... من و تو هر دو عقد میکنیم... ولی من با پای سفره عقد کس دیگه ایم و تو هم کس دیگه ای...😢
چقدر تلخه سرنوشتم... چقدر تنهام... چقدر احتیاج به یه آغوش امن دارم... آغوشی از جنس خدا... پاک و معصوم... مثل آغوش محمد...😢
#قسمت_نود_و_چهارم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

#ادامه_دارد....

💟 نویسنده:🌺خانوم فائزه وحی🌺

♡♥
💟CHANNEL: @chadoraneeh💕
♥♡

👈کپی تنها با ذکر #نام_نویسنده_و_منبع مورد رضایت است👉
♡♥
#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


#هوالعشق❤️
امروز بیست و دوم اسفنده و دقیقا یک هفته مونده تا نزول بلای آسمونی به سرم😭
امروز با مامان اینا رفته بودیم خرید وسایل سفره عقد و این چیزا😔
هر لحظه که توی بازار قدم بر میداشتیم فکر و ذهنم پیش محمد بود... چی میشد الان اون کنارم راه میرفت... اگه اون بود دوتایی مغازه هارو میگشتیم... اون برام لباس انتخاب میکرد... من برای اون... دست تو دست هم راه میرفتیم... هی... ولی الان چی... من و فاطمه عقب... مهدی و علی پشت سرمون... من توی فکر محمدم... مهدی تو فکر چزوندن من... از مهدی متنفرم... آرزوی مرگشک دارم... ولی من که به لطف این سرنوشت لعنتی قراره زنش شم... نامردیه فکرم پیش محمد باشه... ولی چیکار کنم که این قلب و این فکر پیشش مونده و دیگه نمیشه پسش گرفت😭
ساعت هشت و نیم بود و از بس طول و عرض بازار رو رفته بودیم و اومده بودیم پاهام از درد آتیش گرفته بود😖
فقط خرید آینه و شمعدونی مونده بود😁
عین بقیه خریدا بدون هیچ دخالتی انتخاب رو به بقیه سپردم.
هیچ شور و اشتیاقی نداشتم...😔
فاطمه جلوی یه آینکه بزرگ قدی ایستاد و گفت: فائزه عکس بگیر از این زاویه ازم😊
با دوربین عکسشو توی آینه انداختم و بهش لبخند زدم🙂
گوشیم توی جیب شلوارم شروع به لرزیدن کرد...📱
به بدبختی آوردمش بیرون و نگاهم مات شماره ای شد که پیام داده بود... 😢
دستام میلرزید و به نفس نفس افتاده بودم چشمام پر از اشک شده بود و دهنم خشک...😢
صفحه پیام رو باز کردم و سریع چشمامو بستم... رد اشک گونه هامو گرم کرد... احساس مختلف توی قلبم سرازیر شد... ترس... عشق... هیجان... دیگه نمیتونستم تحمل کنم و چشمامو باز کردم و پیام رو خوندم😢
*سلام علیکم خانم جاهد
میخواستم تماس بگیرم ولی گفتم شاید... به هرحال اینجوری بهتره... خواستم هم بهتون تبریک بگم بابت ازدواجتون هرچند تاریخ دقیق رو نمیدونم و دعوتتون کنم برای شب بیست و نهم اسفند جشن عقدم... خوشحال میشم با خانواده و همسرگرامی تشریف بیارید... فاطمه جانم سلام میرسونه... خدانگهدار*
جریان خون توی رگام یخ بست... احساس سرمای شدیدی بهم دست داد... دستمو به دیوار گرفتم تا نیوفتم... بالاخره تموم شد... سرنوشت تلخ من سلام... عشق اول و آخر من خداحافظ...😭
#قسمت_نود_و_سوم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

#ادامه_دارد....

💟 نویسنده:🌺خانوم فائزه وحی🌺

♡♥
💟CHANNEL: @chadoraneeh💕
♥♡

👈کپی تنها با ذکر #نام_نویسنده_و_منبع مورد رضایت است👉
♡♥
#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


#روز_عفاف_و_حجاب 🍃

خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی

هر پریشان نظری لایق دیدار تو نیست

✍شاعر: صائب تبریزی

🌺 🌺

#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


تو لشکر 17 علی بن ابیطالب (ع) یک پیرمرد ترک زبان داشتیم که خود رو بسیجی لَر معرفی می‌کرد و سعی می‌کرد کسی از احوالش مطلع نشه. تو جواب سوال‌ها همیشه یک کلام می‌گفت: من بسیجی هستم.
گردان که به مرخصی رفت به همراه شهید جنابان این پیرمرد رو تعقیب کردیم... تو یکی از روستاهای حاشیه ی شهر قم خونه داشت. در زدیم وقتی ما رو دید خیلی ناراحت شد که چرا منو تعقیب کردید. تو جواب گفتیم ما فرمانده تو هستیم و لشکر هم به نام علی(ع). امیرالمؤمنین(ع) دستور داده که از احوال زیردستان و رعیت خودمون آگاه باشیم.
داخل منزل شدیم یه زیرزمین بسیار کوچک با دیوارهای گچی و خاکی بدون وسایل و یک پیرزن نابینا که گوشه‌ای نشسته بود. از پیرمرد درباره زندگیش، بسیجی شدنش و احوال اون پیرزن سوال کردیم.
گفت: ما اهل شاهین دژ استان آذربایجان بودیم. تو دنیا یه فرزند داشتیم که اون هم فرستادیم قم تا سرباز و فدایی امام زمان(عج) بشه. بعد از مدتی تو کردستان جنگ در گرفت. فرزندمون یه روز تو نامه نوشته بود که می‌خواد به کردستان بره. اومد با ما خداحافظی کرد و رفت. بعد از مدتی خبر آوردند که پسرت رو قطعه قطعه کردند. بعد از اون خبر آوردند که پسرت رو سوزوندند و خاکسترش رو هم به باد دادند، دیگه منتظر جنازه نباشید. از اون به بعد، مادرش شب و روز کارش گریه بود، تا اینکه چشماش نابینا شد. از اون پس تصمیم گرفتم هر خواهشی که این مادر دل‌شکسته داره به خاطر خدا برآورده کنم. یک روز گفت: می‌شه بریم قم، کنار حضرت معصومه (س) ساکن بشیم؟
اومدیم قم و اینجا ساکن شدیم. من هم دست‌فروشی می‌کردم. یه بار که سر سجاده مشغول عبادت و گریه بود گفت: آقا! می‌شه یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو! گفت: می‌خوام به جبهه بری و اسلحه فرزندم رو برداری و تو راه خدا و در پیشگاه امام زمان(عج) با دشمنان خدا بجنگی! منم اومدم ثبت‌نام کردم و اعزام شدم. همسرم رو به خدا و امام زمان(عج) سپردم. همسایه‌ها هم گاهی بهش سر می‌زنند.
اون ماجرا گذشت و برگشتیم جبهه؛ شب عملیات کربلای پنج اون پیرمرد هرچه اصرار کرد اجازه شرکت تو عملیات رو بهش ندادم. گفتم: هنوز چهره اون پیرزن معصوم و نابینا تو ذهنم هست.
تو جواب گفت: اشکالی نداره! اما من می‌دونم پسرم این قدر بی‌معرفت نیست که منو اینجا بگذاره. حتما میاد و منو با خودش می‌بره.
از پیش ما رفت به گردانی دیگه... موقع عملیات یادم افتاد که به مسئولین اون گردان سفارش کنم مواظبش باشند. بعد از سراغ گرفتن از احوالش، فرمانده گردان گفت: دیشب به شهادت رسیده و جنازه ش رو هم نتونستیم بیاریم.
بعد از عملیات یکسره به منزلش رفتم. در زدم. همسایه‌ها اومدند و سوال کردند شما چه نسبتی با اهل این خونه دارید؟ گفتم از دوستانشون هستم. گفتند: چهار روز پیش وقتی رفتیم به اون پیرزن سر بزنیم دیدیم همون‌طور که روی سجاده مشغول عبادت بوده جون داده و به معبودش پیوسته....



رفقا! خیلی مسئولیم پیش شهدا و خونواده هاشون.... این یه نمونه از اوج فداکاری؛ من که حرفی ندارم و نمی تونم داشته باشم جز اینکه بگم شرمنده ام....
یاحق
#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


ما مـَردِ نبردیم
چہ برنا چه پیر
در مڪتب ما
مرگ حقیر است حقیر

بر منبر نیزہ
این چنین گفت حسین :
مردانہ بجنگ یا دلیرانہ بمیر...

#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


درد و بلات بخوره تو سر مسئولینی که نه خدا رو دارن و نه مردم رو...



#دݦ‌عۺق‌دمۺق✨
˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh




⚜°تَبادُلآتِ نُورُالہُـ❁ـدي°⚜


لینک گروه تبادلات 👇
https://t.me/joinchat/Jpivyk1L6HaRdhurEmr4Zw

لینکدونی نورالهدی 👇

@Link_Nor_hoda

➿➰➿➰➿➰➿
نورالهدۍ
❁°|°❁@Norhoda
➿➰➿➰➿➰➿➰
کربلا خونمه
❁°|°❁@karbala72khoname
•┈┈•• ❈•♥️•❈ ••┈┈•

پرواز عشاق
❁°|°❁@asmanasheghi
•┈┈•• ❈•🍃•❈ ••┈┈•

آرامش زندگی من
❁°|°❁@arameshzendegiman
•┈┈•• ❈•♥️•❈ ••┈┈•

رسم رفاقت
❁°|°❁@rasmerefaghat313
•┈┈•• ❈•🍃•❈ ••┈┈•

دلتنگ كربلا
❁°|°❁@karballaiam
•┈┈•• ❈•♥️•❈ ••┈┈•

چادرانه
❁°|°❁@chadoraneeh
•┈┈•• ❈•🍃•❈ ••┈┈•

دخترونه
❁°|°❁@girlschaleng
•┈┈•• ❈•♥️•❈ ••┈┈•

گلچین مطالب دیدنی
❁°|°❁@Golchenmataleb
•┈┈•• ❈•🍃•❈ ••┈┈•

خادمین♡الشهدا🌷
❁°|°❁@khadem_al_s_hohada
•┈┈•• ❈•♥️•❈ ••┈┈•

تاخدا...
❁°|°❁@ta_khoda_faselei_nist
•┈┈•• ❈•🍃•❈ ••┈┈•

کافــ....ــــه‌دل
❁°|°❁@cofe_del
•┈┈•• ❈•♥️•❈ ••┈┈•

مدافعین‌حرم‌و‌حجاب
❁°|°❁@Hejabe_zahrai
•┈┈•• ❈•🍃•❈ ••┈┈•

پروفایل مذهبی
❁°|°❁@profile_mazhaabi
•┈┈•• ❈•♥️•❈ ••┈┈•

صاحب عصر و زمانه ❁°|°❁
@sahebalasrevazzaman
•┈┈•• ❈•🍃•❈ ••┈┈•

دخترونه ها
❁°|°❁@azjensdokhtaronh
•┈┈•• ❈•♥️•❈ ••┈┈•

@Nor_hoda_tabadol


#هوالعشق❤️
ساعتای یازده و نیم ظهر بود که با تکونای دست فاطمه از خواب بیدار شدم.
متکارو محکم تو بغلم گرفتم و با لگد سعی کردم فاطمه از خودم دور کنم😁
_اه فاطی برو گمشو میخوام بخوابم😫
فاطی: بابا ظهر شد پاشو دیگه انتربانو پاشووووو😡
_برو ولم کن میخوام بخوابمممم😖
فاطی: بدرک من و بگو بیدارت میخواستم بکنم بریم بلیط بگیریم😁
اسم بلیط رو که آورد یهو بلند شدم و نشستم سرجام😐
_باشه عزیزم من الان میرم دست و رومو بشورم بریم بلیط بگیریم توهم آماده شو☺️
فاطی: عجب آدمی هستی تو که تاحالا خوابت میومد.
یه چشمک به فاطمه زدم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون... دست و رومو شستم و دو سه تا بیسکوییت چپوندم تو دهنم و با فاطمه از همه خدافظی کردیم و سوار ماشین شدیم.
فاطی: کاشکی اول همه رو راضی میکردی بعد بریم دنبال بلیط... حداقل یه خبری بهشون میدادی...😁
_بابا به من اعتماد کن مطمئن باش راضیشون میکنم😊
فاطی: مگه غیر اعتماد کردن راه دیگه ای هم دارم...😁
ماشین رو پارک کردم.
_پیاده شو دیگه😑
فاطی: وا😳 چرا اومدی فرودگاه😳
_آخه تو خود فرودگاه یه آژانس هواپیمایی هست😊
فاطی: مگه میخوایم با هواپیما بریم😳
_بعله پس چی فکردی😊
فاطی: هزینه اش چی آخه؟
_نترس اون قدر پسنداز دارم.
با فاطمه رفتیم توی آژانس هواپیمایی و دو تا بلیط برای صبح یک شنبه اول فروردین ساعت پنج صبح گرفتیم😊
ساعت هشت و خورده ای سال تحویل بود.
دلم میخواست کنار شهدا باشم تا ازشون کمک بگیرم.
با فاطمه بلیط هارو گرفتیم و از آژانس بیرون اومدیم.
از پنجره هواپیما هارو نشون فاطمه دادم ✈️
#قسمت_نود_و_دوم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

#ادامه_دارد....

💟 نویسنده:🌺خانوم فائزه وحی🌺

♡♥
💟CHANNEL: @chadoraneeh💕
♥♡

👈کپی تنها با ذکر #نام_نویسنده_و_منبع مورد رضایت است👉
♡♥
#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


#هوالعشق❤️
توی پارکینگ جنگل قائم ماشین رو پارک کردم و یه آخیش طولانی گفتم😊
به فاطمه نگاه کردم داشت با تعجب نگام میکرد.
فاطی: واسه چی اومدیم اینجا😳
_اومدم بگردونمت خواهری😊
فاطمه مشکوک نگاهم کرد: واسه چی اینجا؟😒
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: هیچی همینجوری چون اینجا خوش هواست😊
با فاطمه از ماشین پیاده شدیم و از محوطه سرسبزش رد شدیم تا رسیدیم به حوض بزرگی که پر از فواره بود.
_فاطی بیا همینجا بشینیم رو چمنا😍
فاطی: ای بابا حداقل بزار بریم یه چیزی بگیریم بخوریم.
_حالا دو دقه بشین هوا بخوری بعد بفکر اون شیکمت باش حاج خانوم😁
من و فاطمه روی چمنای کنار حوض نشستیم و خیره شدیم به آبشار مصنوعی که از پشت فواره ها معلوم بود... من با قصد و فاطمه بی قصد...😔
_فاطمه
فاطی:جانم
_شب عقدمون من میام خونه شما فردا صبحم با یه بلیت دوتایی میریم جنوب... خوبه؟
فاطمه نود درجه گردنشو چرخوند و تقریبا داد گفت: چی؟؟؟؟😳
_همینی که شنیدی فاطمه حرف اضافم نباشه😒
فاطی: بریم جنوب؟؟؟؟ روز اول عقدت؟؟؟ روز عید نوروز؟؟؟ دوتا دختر؟؟؟؟
_رضایت همه یا من تو فقط بیا...😔
فاطی: بلیط گرفتی؟
_نه فردا میریم دوتایی دنبالش😁
فاطی: فائزه... محمدجواد کی عقد میکنه؟
_هی.... احتمالا همین روزای آخر اسفند...😔
فاطی: نمیخوای زنگ بزنی حداقل به محمدجواد تبریک بگی؟
_چی میگی واسه خودت فاطمه😡 آقای حسینی از زندگیه من برای همیشه حذف شدن😕
فاطمه همونجور که بلند میشد زیر لب گفت: باشه منو گول بزن... دل خودتم میتونی...😏
شب تا ساعتای هشت و نیم جنگل بودیم بعدم شام خوردیم و فاطمه با من اومد خونمون بخوابه که صبح باهم بریم بلیط بگیریم.
وقتی رسیدیم خونه خاله و مهدی زامبی هم اونجا بودن😡
سر دردو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم بست نشستم.
حوصله بیرون رفتن و قرار گرفتن تو محیطی که برام مثل جهنم بود رو نداشتم😁
روی تخت دراز کشیدم و پتو رو تا سرم کشیدم.
امروز آهنگ بی بی بی حرم حامد اومده بود روی سایتا... دانلودش کردم و بعدم پلی ش کردم... یاد محمد افتادم... تصور کردم محمدو که داره اون آهنگ رو میخونه... هی.. خیلی سخته تا آخر عمر حتی با شنیدن صدای خواننده محبوبت یاد عشق اولت بیوفتی...😭
یا زهرا کمکم کن... بچگانس این آرزو... و خیلی محال... اما وقتی طرف حسابت بی بی بی حرم باشه هیچ چیز محال نیست... یازهرا یعنی ممکنه محمد مال من باشه....😭
#قسمت_نود_و_یکم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
بامــــاهمـــراه باشــید🌹

#ادامه_دارد....

💟 نویسنده:🌺خانوم فائزه وحی🌺

♡♥
💟CHANNEL: @chadoraneeh💕
♥♡

👈کپی تنها با ذکر #نام_نویسنده_و_منبع مورد رضایت است👉
♡♥
#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


#هوالعشق❤️
اون شب به اسرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط خیلی درجه یکا رو دعوت کنیم.
و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود😢
امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی😢
از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم.
با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون.
سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم😉
در خونه سوارش کردم و رفتیم.
فاطی: به سلام عروس خانوم😍
_علیک سلام ننه بزرگ😂
فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم😝
_اگه منم به گودی نگفتم😜
فاطی: یاحسین😳 گودی کیه؟
_مهدی گودزیلا رو میگم ها😂
فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها😂
_ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه☺️
فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها
_اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد😂
فاطی: این مثل برای خانوماس ها
_ایش اون جنگلی اسلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه😁
فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟
_هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم😊
فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟😁
_نه نیست😊
فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد.
همونجور که میخوردم راه افتادم.
فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول😖
_نترس ننه جون😄
فاطی: خب کجا میخوای بری حالا😳
_اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن😡
فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور😣
#قسمت_نودم
#دوستاتون_رو_تگ_کنید
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته

بامــــاهمـــراه باشــید🌹

#ادامه_دارد....

💟 نویسنده:🌺خانوم فائزه وحی🌺

♡♥
💟CHANNEL: @chadoraneeh💕
♥♡

👈کپی تنها با ذکر #نام_نویسنده_و_منبع مورد رضایت است👉
♡♥
#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh✨#ادامه_دارد....

💟 نویسنده:🌺خانوم فائزه وحی🌺

♡♥
💟CHANNEL: @chadoraneeh💕
♥♡

👈کپی تنها با ذکر #نام_نویسنده_و_منبع مورد رضایت است👉
♡♥
#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


🍃🌸


| رَهْــبَرِمَـــنْ
طـݪآیہ‌دارلآلـــہ‌هــآیی
امیـدقلـب‌عآشــقآیـی✨ |


#حاج‌امــیرعباسی
#اینجا_همه‌مجــنون‌اند |•♥️

#ݦاه‌‌عݪقݦہ✨

˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh




گمنامی و بی نشانی ام
را از تو آموخته ام ...
از تو پرچمی در آسمان‌ به اهتزاز درآمده،
و باقی مانده است
از من سنگی بر زمین...
سلامم را بپذیر....
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(س)

#شهید_گمنام

🌹 🌹


#دݦ‌عۺق‌دمۺق✨
˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


کیست لقمان که خدای ادبش می دانند
مقتدای همه ی با ادبان عباس است ...

قمر بنی هاشم

حی علی الصلاه


#نماز اول وقت فراموش نشود



#دݦ‌عۺق‌دمۺق✨
˙·٠•●♥ #ʝoɨŋ ♥●•٠·˙
🍃 @chadoraneeh


@jazirei_majnoon
#معرفی‌یڪ‌ڪانال‌ویــژه:)
#جزیـره_مجـنون|•♥️


Репост из: |•جَزیرِه_مَجنـون•|
|•♥️

خـودرا پسـری یافتـه‌ام ڪه
رسالتـش مـردانه زیسـتن اسـت‌.
درخیابان های هزارویک شب شهـر،
دل‌نسـپاردن ونـگاه دوختـن به‌
آسـفالت سیـاه زیرپایـم‌وازآن
سیـاهی دل را به سـوی نور پـــرواز
دادن اسـت.
درگـرماگـرم نگـاهای آلـوده همچــون‌
جوانـمردان تاریـخ‌ قاب چشـمهایـم
ارزانـی ڪسی نیـست!
خـوب‌ میـدانم برای پـروانه شدن
بایـد پرواز را، آموخت:))
خودراپسـری یافتـه‌ام ڪه
تنهایـی هآیش
تهی ازآلودگیسـت..

#من‌پـسری‌ازتبار‌ڪوچـه‌های‌بنی‌هاشـمم
.

Показано 20 последних публикаций.

814

подписчиков
Статистика канала