?چــادرے ها فرشتــه اند?


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана




?از بزرگاڹ شنیده ام ڪہ حجاب
مۅجب حفظ دیڹ و آییڹ اسٺ
"چادرے"ها فرشٺـ?ـھ اند...آرے?
@chadoriya
کانالمون در ایتا??
Eitaa.com/chadoriya
کانالمون در سروش?
Sapp.ir/chadoriya
تعرفه تبلیغاٺ??
@tab_chadoriya

کپی آزاد
حذف لوگو عکس حرام❌
۱۳۹٥/٤/۲٥‌?

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


یه کانال پر از جینگولیجات رنگی رنگی🌈💝😍🤩
هدیه های مناسبه خانوما و آقایون با هر سنی😍

دخترونه های خاص 😎

جا نمونین🤩


⭐😱 تخفیف داریم چه تخفیفی😱⭐

🌈انواع محصولات نمدی رنگی رنگی مناسبه تغییر دکوراسیون و تزیینات اتاق کودک و سیسمونی و...🌈

هر کس از الان تا ولادت خانوم حضرت فاطمه زهرا(س) #سفارشاشو ثبت و قطعی کنه🛍
میتونه از🌸 طرح های کوثر🌸 ما استفاده کنه👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻

❤️ارسال رایگان😍 هدیه ی عیدانه😍 و ۲۰%‌ تخفیف
بدو عضو شو👇👇👇
@golenargess68


Репост из: تبادلات بزرگ _مذهبی ثامن
کانال استاد حاج آقای #دهنوی

https://t.me/joinchat/AAAAAErMwecjJ8bYA5PRgQ

........ 🌸🍃 🍃🌸 ......‌..

حجــت الاسلام مهـــــدے دانشمنــد
؛|☆@ostad_daaneshmand

سیاستهای همسرررداری
؛|☆@Hamsaran_Beheshti

دختــران چادریヅ
؛|☆@chadoriya

آثار نماز شب و دعاهای قبل از خواب ....
؛|☆@ahadis_aemmeh

چقدربرای ظهور آماده ایی؟
؛|☆@imam_zaman

فواید غسل جنابت از نظر علمی
؛|☆@avaye_shia

آموزش قرآن:ترجمه،قواعد،انواع ختم ها،مطالب ناب
؛|☆@Golzarenoor

پروفایل ویژه روز مادر
؛|☆@donyamini

"شهید احمد کافی"
؛|☆@ShikhKafi

نهج البلاغه با شرح عالی وذکرفضائل مولا(ع)
؛|☆@NahjolbalagheMola

روضه ها و سخنرانی های کامل مرحوم کافی
؛|☆@kafi_ir

دختــ√ــران زهرایی ، پسران علــ√ــوی
؛|☆@dokhtaran_zahraei

اگه از گناه خسته شدی و می خوای باخدا آشتی کنی بیا توجمع ما↓
؛|☆@Bakhoda_313

یک روش طبیعی برا پایین آوردن سریع قند خون
؛|☆@banoye_khallagh

شگفتی های آفرینش
؛|☆@ajjayebekhelght

مزاج‌خود را بشناسید، بیمار نشوید!
؛|☆@khoshkbargholsar

اخرالزمان و نشانهای ظهور انچه نمیدانیم بهتر بدانیم
؛|☆@Yasahbalzaman

درمان سنتی، طب اسلامی، احادیث پزشکی
؛|☆@tebeeslami

ڪانال مـذهــبــے گــرام تو تـلگــرام غــوغــا کرده
؛|☆@mazhabe_geram

دلتنگ کربلایی بیا اینجا هرشب یک کلیپ از کربلا آن لاین ببین
؛|☆@karbalaye_moala

مرجع اصولی و مهارتهای همسرداری دینی
؛|☆@hamsarane96

تفاوت شهوت زن و مرد از لسان امام جعفرصادق(ع)
؛|☆@yasee_nabavi

خودسازی (سخنان تاثیرگذار اساتید اخلاق)
؛|☆@bidary1

همسرداری و کسب لذت حلال در کلام معصومین
؛|☆@Kalam_masoom

جاااامع ترین کانال احادیث ائمہ
؛|☆@ahlebeitas

عاقبت و عذاب خودارضایی و دیدن فیلم مستهجـن
؛|☆@lahazati_bakhoda

سوپر گروه ازدواج دختران و پسران پاڪ
؛|☆@Mazhabiha_asheqtarand

........ 🌸🍃 🍃🌸 ......‌..

جهت رزرو #تبلیغات_گسترده پیام دهید👇

🆔 @gostarde_samen
5 اسفــــند


@chadoriya .attheme
99.9Кб
#تم ڪیوتمونہ😍🐼

@chadoriya 💘🌱


#مردی_در_آینه
#قسمت_شصت_چهار: پیشرفت رشته پزشکی



بساط شون رو جمع کردن و از اونجا رفتن ... کمي طول کشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا کنن ...
- واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود کني؟ ...

ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه ...
- زندگي من به خودم مربوطه کارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟ ...

در يکي از آبجوها رو باز کردم و نشستم جلوش ...
- دفعه قبل که پيشنهادم رو قبول نکردي بياي واسه پليس کار کني ... حالا که تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ...


خودش رو يکم جا به جا کرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل ... چنان چشم هاش رو مي ماليد که حس مي کردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ...
- اون وقت کي گفته من قراره باهاتون همکاري کنم؟ ... هيچ کس نمي تونه منو مجبور کنه کاري که نمي خوام بکنم ...

کامل لم دادم به پشتي مبل ... و پاهام رو انداختم روي هم ... اونقدر کهنه بود که حس مي کردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره کنه ...
حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم کردم ...
- بعيد مي دونم ... آخرين باري که يادم مياد بايد به جرم مشارکت توي دزدي اطلاعات و جا به جا کردن شون مي رفتي زندان ... اما الان با اين هيکل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو اصلا خوش نمي گذره؟ ...


با شنيدن اسم زندان، کمي خودش رو جا به جا کرد ... اما واسه عقب نشيني کردنش هنوز زود بود ... صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ...
- اما من که کاري نکردم ...
- دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي اما کاری نکردی و چيزي نگفتي ... گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو پياده کنن ... و ازشون حمايت کردي که قسر در برن ... تازه يادت رفته نوشتن يکي از اون برنامه ها کار تو بود؟ ...
اگه فراموش کردي مي تونم به برگشت حافظه ات کمک کنم ... من عاشق کمک به پيشرفت رشته پزشکي ام ... خيلي نوع دوستانه است ...


با اکراه خودش رو جمع و جور کرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ...
- دستمزدم بالاست ...

از روي اون مبل قراضه بلند شدم ... ديگه داشت کمرم رو مي شکست ... رفتم سمتش ... دست کردم توي جيبم ... از توي کيف پولم دو تا 100 دلاري در آوردم و گرفتم سمتش ...
- دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم که برات خريدم نمي خواد بدي ...


باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد ... و با پشت دست، دستم رو پس زد ...
- فکر کنم گوش هات مشکل پيدا کرده ... يه دکتر برو ...
بسته به نوع کاري که بخواي قيمت ميدم ...

با اون صورت خمار و نيمه نعشه بهم زل زده بود ... ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت کيفم پول ... تظاهر کردم مي خوام برشون گردونم توش ...
- باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي کمک به پيشرفت علم پزشکي رو تحسين مي کنم ... واقعا انتخاب فداکارانه اي کردي ...


مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ...
- فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم ... تو پليسي و هر کاري مي خواي بکني گردن خودته ... چه خوب يا بد ...

آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال ... لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر کرد ... قطعا خوب بود ...
- مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده ... فقط يه چيزي ...

برگشت سمتم ...
- تا تموم شدن کار ... نه چيزي مي کشي ... نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ... بايد کل مغزت کار کنه ... نه اينطوري دو خط در ميون ...

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
⭕️کپی بدون ذکر منبع ممنوع
@chadoriya💍


#مردی_در_آینه
#قسمت_شصت_سه : درک متقابل



از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ...
- اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم که ارتباطي نداشت ...
- با اون پرونده نه ... اما اشتباه نکن ... آدم خطرناکيه ... خيلي خطرناک ...

از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره ... اما از چيزي که بهش گفته بودم اصلا خوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز احساس خوبي داشت ...


حالا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم ... مثل يه مامور مخفي ... تمام حرکات و رفت و آمدهاش ... تمام افرادي که باهاش در ارتباط بودن ... هر کدوم مي تونستن يه قدرت بالقوه براي بروز شرارت باشن ... قدرتي که با اون قدرت و تواناي خاص ساندرز مي تونست به يه فاجعه بزرگ تبديل بشه ...

اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطلاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره ... اما نه همه چيز رو ... براي اينکه اون رو زير نظارت کامل اطلاعاتي بگيره بايد سراغ افرادي مي رفت ... که ظرف چند ثانيه همه چيز لو مي رفت ...
اگه چيز خاصي وسط نبود زندگي يه انسان مي رفت روي هوا و نابود مي شد ... و اگه چيز خاصي وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش کرده بودم و کسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره ... و پرونده تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت ...


توي مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد ... پرونده دو سال پيش ... گروه هکري که اطلاعات بانکي يه نفر رو هک کرده بودن ... و کارفرماشون بعد از تموم شدن کار ... براي اينکه ردي از خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي کشتن شون فرستاده بود ...
دو نفرشون کشته شدن ... يکي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان ... و آخرين نفر ... کسي که در لحظات آخر از انجام کار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود ... اون هنوز آزاد بود ... و اون کسي بود که بهش احتياج داشتم ...

رفتم جلوي در خونه اش ... توي زير زمينش کار مي کرد ... تمام وسائل و کامپيوترهاش اونجا بود ...
در رو که باز کرد ... اصلا از ديدن من خوشحال نشد ... نگاهش يخ کرد و روي چهره اش ماسيد ... مثل زامبي ها به سختي به خودش تکاني داد ... از توي در رفت کنار و اون رو چهار طاق باز کرد ...

لبخند معناداري صورتم رو پر کرد ...
- سلام مايکل ... منم از ديدنت خوشحالم ...

آبجوها رو دادم دستش ... و رفتم تو ... اون هم پشت سرم ...
- هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي کني؟ ... اونم وقتي دست خالي نيومده؟ ...

چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومده بود ...
چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش ... مواد و الکل ... نيمه نعشه ... توي صحنه هايي که واقعا ارزش ديدن نداشت ...

چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ...
- شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري ... من واست يکي بهترش رو تدارک ديدم ... نظرت چيه ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ...

توي چند ثانيه درک متقابل عميقي بين مون شکل گرفت ... با شنيدن اون جملات ... چهره اش شبيه گوسفندي شد که فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن ...

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
⭕️کپی بدون ذکر منبع ممنوع
@chadoriya💍


قسمت بعدی رمان #مردی_در_آینه 🌹👇


#حدیث 🍃

حضرت رسول (ص):

🌸هر كس نماز را عمداً ترک كند، آشكارا كفر ورزيده است.

📚المعجم‌الاوسط،ج۳،ص۳۴۳


@chadoriya 💚


#شهیدانه 🌹

ای شهید
من مفقودم
تو هـم مفقود
من ڪجا تو ڪجا !
تو در آغوش عشق گم شدی
و من در دنیای نامرد خود ...
ای گم شـده ...
منه گم شده را دریاب ...

@chadoriya 💐


😍


گـــــفـــــتہ بودم کــه میــــان بانـــــوان تو محـــــشرے😌

بـــین ما باشـــــد ولے با چادر ــٺ زیـــــبا ترے🙈

#على_جعفرزاده_زيبا

@chadoriya 💚💍


4_482878792222638083.pdf
4.0Мб
زندگےنامہ🍃
شـهـ ـید♡
#جهادمغنیه°🥀°

↷♡ #ʝσɨŋ↓
‎°|• @chadoriya •|°
#شهیدانه
#کتاب 📕


•| حواستـ باشہ..!
•| #خــــــدا در آیہ سہ❥
•| #سوره‌ے‌ضحے فرموده:{↶}

{مَا وَدَّعَڪَ رَبُّڪَ وَمَا قَلَے}

{ڪه پروردگآرٺـ✨}
☜ تو رآ ترڪ نڪرده
و بر تو خشم نگرفتہ اَستـ...🎈↻

@chadoriya


#مردی_در_آینه

#قسمت_شصت_دو : عمليات جاسوسي



برگشتم توي ماشين ... اما نمي تونستم از فکر کردن بهش دست بردارم ...
- چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ ... اگه کار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد براش مهم باشه؟ ... شايد ...

اون آدم خطرناکي بود ... يه آدم غير قابل محاسبه ...کسي که نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي تونستي خطوط بعدي فکرش رو حدس بزني ...
از طرف ديگه آدم محکم و نترسي بود ... و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد ...
نمي تونستم بيخيال از کنارش رد بشم ... از چنین آدمی، انجام هیچ کاری بعید نیست ... اگه روزي بخواد کاري بکنه ... هيچ کس نمي تونه اون رو پيش بيني کنه و جلوش رو بگيره ...


بدون درنگ برگشتم اداره ...
دنيل ساندرز ... بايد دوباره در موردش تحقيق مي کردم و پرونده اش رو وسط مي کشيدم ...
توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم ... اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد ... بعد از مواخذه شدن به جرم برگشتن سر کار ... مجبورم می کرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چيزي که توی اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ...

چند ساعت بعد ... از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ...
سريع گوشي رو در آوردم و بهش زنگ زدم ...
- من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا کارت دارم ...

گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشینم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ...
- چي شده؟ ... چه اتفاقي افتاده؟ ...

رنگش پريده بود ...
- چيه؟ ... چرا اینطوری نگران شدی؟ ...


با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول کمي جا خورد ... و بعد چهره اش رفت توي هم ...
- تو گرفت ... بيچاره راست مي گفت ...
- چيزي نيست فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست کله ام کنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت کنم ...


خودش رو کمي روي صندلي جا به جا کرد ... هنوز اون شوک توي تنش بود ...
- ايده بدي هم نيست ... يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ...
اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئیس بگم اينجايي ...

خنده اش با حالت جدي من جدي شد ...
- لويد ... مي خوام توي اين يکي دو روزه ... بدون اينکه کسي بويي ببره ... پرونده يه نفر رو برام در بياري ... از تاريخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هايي که توي آخرين مريضيش انجام داده ... بدون اينکه احدي شک کنه يا بو ببره ...

با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محکم ...
- پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چيه؟ ...

دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ...
- نيازي به نوشتن نيست ... مي شناسيش ... دنيل ساندرز ... دبير رياضي کريس تادئو ...

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
⭕️کپی بدون ذکر منبع ممنوع
@chadoriya💍


#مردی_در_آینه
#قسمت_شصت_یک : قانون ناشناخته ها



خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمکت تکيه دادم ... انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود ... نمي تونستم عقب بکشم ...
می دونستم اشتباه کرده بودم و تحت شرايط سختي ... حتی نزديک بود اون بچه رو با تير بزنم ... بچه اي که مال اون بود ... اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ...

براي چند لحظه نگاهم توي پارک چرخيد ... با فاصله چند متري از ما فضاي بازي بچه ها بود ... داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي کردن ... و صداي خنده و شادي شون تا نيکمت ما مي رسيد ... بچه هایی هم سن یا بزرگ تر از نورا ...


- قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد ... اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي کردم ... و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ...

جدي توي صورتم زل زد ... چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي کردم داره محکم دندان هاش رو روی هم فشار ميده ... و من فقط داشتم ارزيابيش مي کردم ... استاد رياضي اي که خودش وسط يه معادله گير کرده بود ...
- منظورم اين نبود ...
- پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم کمکي بکنم ...


تظاهر کردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره ... اما دروغ بود ... مي خواستم حلش کنم و به جواب برسم ... مي خواستم افکارش رو خودش از اون پشت بيرون بکشه ...

گام بعدي، شکست حالت کنترليش بود ... يعني نقش بستن يک لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ...
با ديدن اون حالت ... چند لحظه با سکوت تمام بهم نگاه کرد ... مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز کنه ... اما انگشت هاش مي لرزيد ...

موفق شده بودم ... چند لحظه تا شکسته شدن گارد روانيش فاصله بود ... چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه ... و بتونم همه چیز رو ببینم ... اما یهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله کردن به من ... يا ...

بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم ... هنوز به خودش مسلط نشده بود ... ولی ...
- متشکرم کارآگاه ... و عذرمي خوام از اينکه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ...


باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ...
من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز کنم و راه حلش و پيدا کنم ... اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود ... جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ... يه کدنويسي غير قابل هک ... برنامه اي که کدهاش غير قابل نفوذ بودن ...

عجيب ترين موجودي که در مقابلم قرار داشت ... چيزي که تا به اون لحظه نديده بودم ... اون از من دور مي شد و حتي نگاه کردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت ... ترس رو با بند بند وجودم حس می کردم * ... و اين قانون ناشناخته هاست ...



پ.ن نویسنده: این قسمت از داستان، به شدت من رو به یاد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت که خداوند می فرمایند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل های اونها می اندازیم تا جایی که در برابر شما احساس عجز و ناتوانی کنند.

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
⭕️کپی بدون ذکر منبع ممنوع
@chadoriya💍


قسمت بعدی رمان #مردی_در_آینه 🌹👇


❁﷽❁

رفتن بعضےها
یا نہ ، اینطور بگویم:
بعضے رفتن ها فرق مےڪند
جِنسش ..♥️


انگارخدا براے بعضے
بنده هایش آغوشش رابازڪردهツ


#اللهم‌_ارزقنے_شهادت‌_فے_سبیلڪ

@chadoriya


●∞💌∞●


رآز تـحمل آن همہ سـختے هاے
جـنگ همین عِبآرتـ
ســآده بود : ↶

|کآر براے خُدآ دلسردے ندارد
خودمانـ رابراے خُدآ خالص کُنیم|↻


#شھداگاهےنگـاهے 😔✋🏻

@chadoriya🥀


#چادرانھ{💙}

🥀ـخۅݩ تو
روے ایݩ خآڪ ها ریخٺه اَما↶
ـخیآݪ نَڪُݩ
اے شهــ🌙ـید
کِھ مݩ از ایݩ حآݪ‌ۅ هَوآ بے نَصیبݦ
.
ـمݩ هر چھ
بَر حُسِیݩـ♥️ گِریھ ڪرده‌ام
بآراݩ اشڪ‌هآیم
تآرو پُودِ چآدُرَم را آبیاری ڪرده‌اند

ـحآݪا ایݩ مݩ هَستم‌و
چآدُرے ڪه حآݪ‌و هَواے شَهآدٺـ🦋/ دارَد

ـحآݪا ایݩ مَݩ هستم‌و
چآدُرے ڪه پَرچَم یآزینَبـ✨ مے رویانَد...

ـمےبینے؟
حآݪ‌وهواےشَهادٺـ‌گِرفته‌چآدر مــݩ♥️

@chadoriya.


🦋
چادر یعنی #صعود
یعنی بالا رفتن از ریسمان الهی

اما؛وقتی به قله میرسی که!
حیاء را هم همراه خودت داشته باشی
غیر از این
حتما #سقوط خواهی کرد
حواست باشد خواهر
چادر بدون حیا هیچ است.

@chadoriya 🍃


#مردی_در_آینه
#قسمت_شصت: تا اعماق افکار



هر دو سوار ماشين من شديم ...
- ممنون از پيشنهادتون اما همون طور که مي دونيد من مسلمانم ... ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ... هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ...
توي مسير که مي اومديم چند بلوک پايين تر يه فضاي سبز بود ... اگه از نظر شما اشکال نداره بريم اونجا ...

هنوز نمي تونستم باور کنم مال اون نقطه شهره ... زير چشمي بهش نگاهي کردم و استارت زدم ...
تمام طول مسير ساکت بود ... پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي که با استفاده از فرصت و سکوت ... داشت اونها رو بالا و پايين مي کرد ...
با هر ثانيه اي که مي گذشت اشتياق بيشتري براي کشف حقيقت در من ايجاد مي شد ... حس و شوري که فقط مي شد توي نوجواني درک کرد ...


از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارک ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب کرد ...

چند ثانيه گذشت ... آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي کرد ... اگه جلسات روانکاوي پليس براي حل مشکلات من سودي نداشت ... حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ... يکي استفاده از اين سکوت هاي کوتاه و بلند ... و صبر ... تا خود اون فرد به صحبت بياد ...

نگاهش برگشت سمت من ...
- چرا با من اينطور برخورد مي کنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ... با من طوري برخورد مي کنيد که ...

خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ...
- همه اش همين؟ ... فکر نمي کني براي اون جايي که بزرگ شدي اين رفتارت يکم شبيه دختر بچه هاست؟ ...


باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع کرد ... خيلي احمقانه بود ... و احمقانه تر اينکه از حرفي که بهش زدم خنده اش گرفت ... توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد ... خنده اي که از سر تمسخر نبود ...
- شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد ... اونم از مرد جوانی توی این سن ... و اون جايي که بزرگ شده ...
آدم هاي اونجا ... به آخرين چيزي که فکر مي کنن ... اينه که بقيه در موردشون چي فکر مي کنن ... براي افراد مهم نيست که کي در موردشون چي ميگه ...
اما همه چيز بي اهميته تا زماني که مسلمان نباشي ...


به پشتي نيمکت تکيه داد و کامل چرخيد سمت من ...
- من دارم توي کشوري زندگي مي کنم ... که وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن ... اولين گزينه روي ميز يه عربه ... چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ... ديگه اهميت نداره مسيحي ها و يهودي هايي هم هستن که عربن ...

و اين چيزي بود که اولين بار گفتي ... به جاي اينکه فکر کني مسلمانم ... از من پرسيدي يه عربي؟ ...

من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افکارت رو ديدم ... ديدم که دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ...


باورم نمي شد ... اونقدر عادي باهام برخورد کرده بود که فکر مي کردم نفهميده ... و متوجه حال اون شب من نشده ...
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه کردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ...
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست ... مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ ... و اگر نوشتم، اون کلمات چي بوده....

بامــــاهمـــراه باشــید🌹
⭕️کپی بدون ذکر منبع ممنوع
@chadoriya💍

Показано 20 последних публикаций.

7 461

подписчиков
Статистика канала