شب
ساعت 12 شده پالتوی قهوه ای و کلاه و شال گردنت رو بر میداری تا بری بیرون و از هوا لذت ببری. نور کافه ها و فروشگاه ها شهر رو قشنگ و درخشان تر کرده، پیاده همراه با کتاب
" می گویند بیرون از این اتاق برف می بارد" قدم میزنی.
برف همه جا رو در برگرفته و دونه ی برف از بین تیره ترین آسمون به موهات خورد و حس کردی که اومده تا بهش خوش آمد بگی، بدون هیچ چتر و سایبونی زیر برف راه میری و روی ساختمون های قدیمی برف میباره. به کافه ی مورد علاقه ات رسیدی و مثل همیشه قهوه ی داغ سفارش دادی و نزدیک پنجره به تماشای برف نشستی.