Nevermind


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


Admin====>> @arvandmo
Poetry, painting and everyday feelings

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


Репост из: Quanimo 🌾
آفرودیت به سبک من 🥀

ARTWORK BY QUANIMO 🎭
#drawing
#digitalart
#aphrodite
#god_of_love
#نقاشی
#آفرودیت
#خدای_عشق

🫴🏽 https://t.me/QuanimoCastle


Репост из: Flâneur
«یه چالش کوچیک»

این پیام رو فوروارد کنید توی چنل هاتون و از دانیال یک جلد کتاب وینتج اورجینال هدیه بگیرین. هزینه ارسالش هم رایگان 🦋😊

چنل هاتون پابلیک باشه


Painting: #The_Philosopher_in_Meditation
Artist: #Rembrandt

@dark13760


Репост из: Nevermind
Round
Like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel
Never ending or beginning
On an ever-spinning reel
Like a snowball down a mountain
Or a carnival balloon
Like a carousel that's turning
Running rings around the moon
Like a clock hands are sweeping
Past the minutes of its face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind

پیچان
چون پیچشی در مارپیچ
چون چرخی درون چرخی دیگر
هرگز، پایانی بر آغازش نیست
در چرخشی همیشه چرخان
چون گلوله‌‌ی برفی از کوه، غلتان
یا بالنِ کارناوال
چون چرخ فلکی چرخان
که به دور ماه حلقه می‌زند
چون عقربک‌ها
که دقایق را بر چهره‌ی ساعت درمی‌نوردد
و زمین چون سیبی‌ست
ساکت و دوّار در سپهرِ گردان
چون پیچشی که می‌یابی
در آسیاب‌های ذهنت

Like a tunnel that you follow
To a tunnel of its own
Down a hollow to a cavern
Where the sun has never shone
Like a door that keeps revolving
In a half-forgotten dream
Or the ripples from a pebble
Someone tosses in a stream
Like a clock hands are sweeping
Past the minutes of its face
And the world is like an apple
Whirling silently in space
Like the circles that you find
In the windmills of your mind

چون دالانی که پی می‌گیری
از دِلَش دالانی دیگر را
از حفره‌ای به غاری
آنجا که رویِ خورشید، هرگز به خود ندیده
چون درگاهی که مدام بر پاشنه می‌گردد
در رویایی نیمه از یاد رفته
یا که امواج خرده سنگی
که کسی بر تنِ جویبار، تازیانه زده
چون عقربکها
که دقایق را بر چهره‌ی ساعت درمی‌نوردد
و زمین چون سیبی‌ست
ساکت و دوّار در سپهرِ گردان
چون پیچشی که می‌یابی
در آسیاب‌های ذهنت

Keys that jingle in your pocket
Words that jangle in your head
Why did summer go so quickly?
Was it something that you said?
Lovers walk along a shore
And leave their footprints in the sand
Is the sound of distant drumming
Just the fingers of your hand?
Pictures hanging in a hallway
And the fragment of a song
Half-remembered names and faces
But to whom do they belong?
When you knew that it was over
You were suddenly aware
That the autumn leaves were turning
To the color of her hair

کلید‌هایی که جرینگ جرینگ می‌کنند در جیبت
واژه‌هایی که قیل و قال می‌کنند در سرت
تابستان چرا چون برق و باد از دست شد؟
این همان چیزی‌ست که من گفته بودم؟
عشاق در امتدادِ ساحل گام برمی‌دارند
ردپایشان را بر شن‌ها جا می‌گذارند
این است آن نوای سردِ جدایی
که از سرانگشتانِ تو نواخته می‌شود؟
تصویر‌هایی آویخته از سرسرا
یا پاره‌ای از سرودی
نام‌ها و چهره‌های نیمه به یاد آمده
این‌ها همه از آنٍ کیست؟
وقتی که دریافتی دیگر به آخر رسیده
به ناگاه دانستی
که برگ‌های خزان دگرگون شدند،
به رنگ گیسوان او

Like a circle in a spiral
Like a wheel within a wheel
Never ending or beginning
On an ever-spinning reel
Like the circles that you find
In the windmills of your mind

چون پیچشی در مارپیچ
چون چرخی درون چرخی دیگر
پایانی بر آغازش نیست هرگز
در چرخشی همیشه چرخان
چون پیچشی که می‌یابی
در آسیاب‌های ذهنت

شعر: آلن و مرلین برگمن




Репост из: Nevermind
نقل است که جوانی را حج فوت شده بود. آهی کرد. سفیان گفت: چهل حج کرده ام به تو دادم. تو این آه به من دادی؟

گفت: دادم.

آن شب به خواب دید که او را گفتند: سودی کردی که اگر به همه اهل عرفات قسمت کنی توانگر شوند.

#تذکره‌الاولیاء
#ذکر_سفیان_ثوری


Репост из: Nevermind
این روزا که شهر عشق خالی ترین شهر خداست
خنجر نامردمی حتی تو دست سایه هاست
وقتی که عاطفه رو می شه به آسونی خرید
معنی کلام عشق خالی تر از باد هواست

اما من که آخرین عاشق دنیام
ماهی مونده به خاکو اهل دریام
از همه دنیا برام یه چشمه مونده
چشمه ای به قیمت همه نفس هام

از همینه که همه عمرمو مدیون تو ام
تویی که عزیز تر از عمر دوباره ای برام
بی نیازی به تن قلندرم تنها لباسه
اما دستام به ضریح تو دخیل التماسه

خسته و زخمی دست آدمکهای بدم
پشت پا به رسم بی بنیاد این دنیا زدم
من برای گم شدن از خود و غرق تو شدن
راه دور عشقمو پیمودم اینجا اومدم

#اردلان_سرفراز




«‏لراحة قلبك لاتراقب شيئاً لم يعد لك…!»

«برای آرامش قلبت
چیزی که دیگه مال تو نیست رو دنبال نکن…!»


This fear of the darkness
It′s a fear of the unknown
And it can take possession of you
When you′re all alone
When we can't see what′s before us
And there's nothing in our sight
All we can do is hope and pray
For just a single ray of light
And the way to light a candle
You know it only takes a spark
And we all need a little courage in the dark




۱. و عیسی توجّه نموده، باز به مَثَلها ایشان را خطاب کرده، گفت،
۲. ملکوت آسمان پادشاهی را ماند که برای پسر خویش عروسی کرد.
۳. و غلامان خود را فرستاد تا دعوتشدگان را به عروسی بخوانند و نخواستند بیایند.
۴. باز غلامان دیگر روانه نموده، فرمود، دعوتشدگان را بگویید که، اینک، خوان خود را حاضر ساخته‌ام و گاوان و پرواریهای من کشته شده و همه‌چیز آماده است، به عروسی بیایید.
۵. ولی ایشان بی‌اعتنایی نموده، راه خود را گرفتند، یکی به مزرعه خود و دیگری به تجارت خویش رفت.
۶. و دیگران غلامان او را گرفته، دشنام داده، کشتند.
۷. پادشاه چون شنید، غضب نموده، لشکریان خود را فرستاده، آن قاتلان را به قتل رسانید و شهر ایشان را بسوخت.
۸. آنگاه غلامان خود را فرمود، عروسی حاضر است؛ لیکن دعوت شدگان لیاقت نداشتند.
۹. الآن به شوارع عامّه بروید و هر که را بیابید به عروسی بطلبید.
۱۰. پس آن غلامان به سر راه‌ها رفته، نیک و بد هر که را یافتند جمع کردند، چنانکه خانهٔ عروسی از مجلسیان مملّو گشت.
۱۱. آنگاه پادشاه بجهت دیدن اهل مجلس داخل شده، شخصی را در آنجا دید که جامه عروسی در بر ندارد.
۱۲. بدو گفت، ای عزیز چطور در اینجا آمدی و حال آنکه جامه عروسی در بر نداری؟ او خاموش شد.
۱۳. آنگاه پادشاه خادمان خود را فرمود، این شخص را دست و پا بسته بردارید و در ظلمت خارجی اندازید، جایی که گریه و فشار دندان باشد.
۱۴. زیرا طلبیدگان بسیارند و برگزیدگان کم.

انجیل به روایت متی
فصل  ۲۲


Painting: The Parable of the Unworthy Wedding Guest,
Artist: #Simon_Kick (attributed to), c. 1644

@dark13760


در حد پرستش دوستش داشتم، و از من می‌خواست عاشقش باشم، و این چنان بر من تاثیر می‌گذاشت و به هیجانم می‌آورد که دلم می‌خواست همه‌چیزم را فدای او کنم. اینکه من چقدر عاشق او بودم نشانه‌اش این واقعیت که همیشه سعی می‌کردم پنهان کنم چقدر دیدن او به هیجانم می‌آورد. اگر توبه‌کار نبودم، اگر آن گذشته را نمی‌داشتم، اگر مالیخولیایی نبودم، با او بودن می‌توانست مرا خوشبخت‌تر از آنی کند که حتی می‌توانستم به خواب ببینم. اما چون متاسفانه همانی بودم که بودم، باید می‌گفتم که در بدبختی‌ام، بی‌او خوشبخت‌تر بودم تا با او...
اگر ایمان می‌داشتم با رگینه می‌ماندم...

#سورن_کی‌یرکگور


دلم از کینه و نفرت پوسید
برس ای عشق بفریاد دلم


I fear tomorrow I'll be crying


کجاست آن مرد؟
مردی که پستانم را مثل در قندان برمی‌داشت
و از لبانم چای می‌نوشید؟
کجاست آن مرد؟
مردی که بدون امضای موی من بر بالشش
خواب خوش نمی‌دید
و من خیال می‌کردم موهای بلندم
چیزی بیشتر از خاکروب خیابان‌هاست!
‌‌
رفته
بی‌آنکه دست‌هایم را سرجایشان بگذارد
تا کی ابدی است عشق؟
تا کی؟
شاید آمده بود
دمی در من استراحت کند
اما دیده بود
پرنده‌ای مرده در سینه دارم
شاید با من عشقبازی کرده بود
که جای دقیق زخمم را بداند

دوباره آواره‌ی خیابان‌ها شده‌ام
دیگر چیزی شبیه دست از زباله‌ها پیدا نمی‌کنم
دلم می‌خواهد شب‌ها
بیرون از تنم بخوابم
تا صدای قلب جنینم را نشونم
من تنها می‌توانم مادر کلاغ‌های پارک باشم
و برای درختان مرده لالایی بخوانم

#نیر_فرزین


«فراموش شدن بهتر است از تبدیل شدن به یک نشان تجاری. بهتر است کمتر خوانده، شناخته شویم، اما آزاد بمانیم.»

از نامه‌های اشتفان تسوایگ


Lost as I may be
In the fog of my own noise and triviality
Grand Holy Mother, grant me clarity
I am standing on the edge of forever, forever



Показано 20 последних публикаций.

267

подписчиков
Статистика канала