در میانِ چندین نامهاش، یکی از آنها روزها و شبها ذهنم را درگیر کرد. در آن نامه، برایم نوشته بود:
"من به دستهایم قولِ به آغوش کشیدنت را داده بودم.
به لبهایم قولِ بوسیدنت را، به چشمهایم قولِ دیدنت را، به ریههایم قولِ بوییدنِ عطر تنت را، به قلبم قولِ داشتنت را، به گوشهایم قولِ شنیدنِ صدای خندهات را، به روحم قولِ پرستیدنت را، به موهایم قولِ نوازشِ دستهایت را، به منطقم قولِ بودنت را، به انگشتهایم قولِ نوازشت را و به زخمهایم قولِ بوسههایت را داده بودم.
من، به خودم، قولِ تو را داده بودم.
و تو، مرا در وضعیتی رها کردی که خودم را گُم کردم... در حالی که حسرت داشتنت من را در خودم گم کرد و من... هرگز نتوانستم آن 'منِ پیش از تو' را پیدا کنم.
و من، در هر لحظه، همچنان، به لبهایم قولِ بوسیدنِ لبهای تو را میدهم؛ تویی که سالهاست سر به این دیوانه نمیزنی.
تویی که سالهاست مرا در قسمتِ فراموش شدههای ذهنت در انتظار گذاشتهای.
و چه احمقانه من انتظار میکشم. انتظارِ ماندنِ تو، در کنار من؛ ماندنِ تویی که هرگز نبودی..."
و من هیچگاه، به زبان نیاوردم که من هم همیشه در انتظار بودم. در انتظارِ بوسیدنِ اشکهایی که هربار، با دیدن من از چشمهایش سرازیر میشد... بعد از او، این من بودم که به خودم قولِ داشتنش را میدادم؛ داشتن کسی که دیگر نبود.