#قسمت_بیست_یکم
من اون قدر گرسنه بودم که سریع ساندویچمو خوردم و بین غذا اصن حرفی نزدم
بعد از چند دقیقه
سجاد:خب حالا که غذاتو خوردی بگو؛بگو چجوری میتونیم یه پولی به جیب بزنیم؟
من:آها.آفرین.حالا شدی پسر خوب..پس قضیه عشق و عاشقی دیگه کشکِ..
ببین خیلی صریح و واضح قضیه رو بهت میگم..
و
چند دقیقه طول کشید تا تونستم موضوع رو بهش بفهمونم(مث فیلمای تلویزیون؛سرعت فیلم بیشتر شد و یه آهنگ پِلِی میشد)..
خب سجاد..اینم از موضوع...
حالا هستی یا نه؟
سجاد:ببین از کجا معلوم که خودت پای ازدواجتون واینستی و اصن از کجا معلومه قراره تو و اون طلاق بگیرین و اون بره با اون پسره ازدواج کنه!!شاید داری اینارو میگی که ازشر من خلاص شی!!
من:خب آخه پسر خوب..من چه دلیلی داره بیام اینهمه دروغ راست و ریس کنم..واسه پیچوندن تو هزار تا راه دیگم هست..آقا چی شد بالاخره هستی یا نه؟
سجاد:ببین الان آخرشو یه بار دیگه بگو!!
من:اح اح .عجب...ببین بعد از ازدواج باید یه چند روزی نیما رو از دور و بر خودمون دور کنیم.یعنی بدزدیمش..افتاد؟؟؟؟؟؟
سجاد:آره.ولی خب یعنی ستاره به این راحتی بی خیال نیما میشه؟
من:اگه تو کارتو درست انجام بدی آره..مجبوره.بعدشم..نمیتونه دست منو جلو باباش رو کنه.چون اول از همه خودش پاش گیره..
فقط سجاد باید دو تا کار انجام بدی
اول از همه یه خونه خالی پیدا کنیم.که گمونم همون خونه خودتون عالی باشه!الان کسی اونجا میشینه یا نه؟!
سجاد:نه .کسی نیست
داداشم که طبقه بالا بود،رفته بندرعباس؛تا ۶ماه دیگه هم نمیاد...
(سجادم مث من از دار دنیا یه برادر داشت..اما اون برعکس من پدرش فوت کرده و مادرش زنده بود)
من:خب پس مشکل خونه حله..یه چیز دیگه.
باید یه آدرسی،نشونه خونه ای یا هر چیز دیگه ای که بتونم به نیما برسیم رو پیدا کنیم که اینم باید از طریق ستاره پیداش کنیم..میمونه یه نقشه تر و تمیز برا خلاص کردن کار..
حله؟
سجاد:!حله..ولی یه چیزی
تا حالا این اخلاقتو رو نکرده بودی؟
من:راستش!من خودمم تا حالا این اخلاقمو ندیدم..ولی فقط یه چیزی رو خیلی خوب میدونم و اونم اینه که نباید این فرصتو از دست بدم..همین...بقیش برام مهم نیست..
خب اگه غذاتوتموم کردی پاشو بریم!؟
سجاد:آره.تمومه..پاشو.
من:باشه..پس من میرم حساب میکنم.مهمون من.
پول غذارو حساب کردم و با سجاد اومدیم بیرون..سجاد موتور داشت..
من:پس ببین؛امشب تو منو برسون پس..
سجاد:باشه.به روی چشم.
من:یه لحظه وایستااااا
یه لحظه متوجه لرزش گوشیم شد..داشت زنگ میخورد.نگاه کردم دیدم بابامه..
من:سجاد..بابامه..گمونم میخاد خبر خواستگاری رو بده..
سجاد:اِ اِ پس معطلش نکن.جواب بده.
من:باشه
الو بابا..
بابام از اون طرف جواب داد:الو
سلام پسرم..ببین خواستم یه خبر خوب بهت بدم.رضایت داد..الان داشتم با حاج آقا صحبت می کردم..هم خودش و هم خانومش راضی به این ازدواج هستند..فقط مونده یه جلسه خواستگاری و یه عقد محضری...بالاخره منم دارم عروس دار میشم..
من:اِ بابا..پس زن داداش چیه!شما قبلا هم پدرشوهر شدی😊😊
بابام:نه بابا جان..من هیچ وقت اون دخترو برا پسرم انتخاب نکردم و هرگز اونو به عنوان عروسم قبول ندارم..از نظر من تنها عروس این خانواده اون دختریه که با تو ازدواج کنه..
من:از دست شما بابا...ممنون که تماس گرفتی..قول میدم جبران کنم برات..
بابام:نه پسرم..نیازی به جبران نیست..این وظیفه هر پدریه که برا خوشبختی پسرش هر کاری بکنه..ای کاش مادرتم زنده بود..
من:آره ...ای کاش..
من:خب بابا جان..فعلا کاری نداری؟من الان تو خیابونم.برسم خونه بهت زنگ میزنم تا راجع به بقیه ماجرا صحبت کنیم.باشه؟
بابام:باشه پسرم.مراقب خودت باش.خداحافظ
من:تو هم مراقب خودت باش بابا..خداحافظ
و تلفن رو قطع کردم
من:بفرما آقا سجاد..اینم از این.پدر و مادرش موافقت کردن...فقط یه چیز..
از فردا با موتور میای جلو شرکت وایمیستی و ستاره وقتی از شرکت بیرون رفت میری دنبالش تا بالاخره مارو به نیما برسونه...یه کلاه کاسکت درست و حسابی هم بزار و خیلیم مراقب باش که نفهمه تو دنبالشی هاااا..
سجاد:باشه..خاطر جمع..من فردا اول وقت اونجام..فعلا بشین بریم تا تو رو برسونم خونه داداشت..
من:بزن بریم..که این روزا؛روزای آخریه که با این موتور جایی میریم..
من اون قدر گرسنه بودم که سریع ساندویچمو خوردم و بین غذا اصن حرفی نزدم
بعد از چند دقیقه
سجاد:خب حالا که غذاتو خوردی بگو؛بگو چجوری میتونیم یه پولی به جیب بزنیم؟
من:آها.آفرین.حالا شدی پسر خوب..پس قضیه عشق و عاشقی دیگه کشکِ..
ببین خیلی صریح و واضح قضیه رو بهت میگم..
و
چند دقیقه طول کشید تا تونستم موضوع رو بهش بفهمونم(مث فیلمای تلویزیون؛سرعت فیلم بیشتر شد و یه آهنگ پِلِی میشد)..
خب سجاد..اینم از موضوع...
حالا هستی یا نه؟
سجاد:ببین از کجا معلوم که خودت پای ازدواجتون واینستی و اصن از کجا معلومه قراره تو و اون طلاق بگیرین و اون بره با اون پسره ازدواج کنه!!شاید داری اینارو میگی که ازشر من خلاص شی!!
من:خب آخه پسر خوب..من چه دلیلی داره بیام اینهمه دروغ راست و ریس کنم..واسه پیچوندن تو هزار تا راه دیگم هست..آقا چی شد بالاخره هستی یا نه؟
سجاد:ببین الان آخرشو یه بار دیگه بگو!!
من:اح اح .عجب...ببین بعد از ازدواج باید یه چند روزی نیما رو از دور و بر خودمون دور کنیم.یعنی بدزدیمش..افتاد؟؟؟؟؟؟
سجاد:آره.ولی خب یعنی ستاره به این راحتی بی خیال نیما میشه؟
من:اگه تو کارتو درست انجام بدی آره..مجبوره.بعدشم..نمیتونه دست منو جلو باباش رو کنه.چون اول از همه خودش پاش گیره..
فقط سجاد باید دو تا کار انجام بدی
اول از همه یه خونه خالی پیدا کنیم.که گمونم همون خونه خودتون عالی باشه!الان کسی اونجا میشینه یا نه؟!
سجاد:نه .کسی نیست
داداشم که طبقه بالا بود،رفته بندرعباس؛تا ۶ماه دیگه هم نمیاد...
(سجادم مث من از دار دنیا یه برادر داشت..اما اون برعکس من پدرش فوت کرده و مادرش زنده بود)
من:خب پس مشکل خونه حله..یه چیز دیگه.
باید یه آدرسی،نشونه خونه ای یا هر چیز دیگه ای که بتونم به نیما برسیم رو پیدا کنیم که اینم باید از طریق ستاره پیداش کنیم..میمونه یه نقشه تر و تمیز برا خلاص کردن کار..
حله؟
سجاد:!حله..ولی یه چیزی
تا حالا این اخلاقتو رو نکرده بودی؟
من:راستش!من خودمم تا حالا این اخلاقمو ندیدم..ولی فقط یه چیزی رو خیلی خوب میدونم و اونم اینه که نباید این فرصتو از دست بدم..همین...بقیش برام مهم نیست..
خب اگه غذاتوتموم کردی پاشو بریم!؟
سجاد:آره.تمومه..پاشو.
من:باشه..پس من میرم حساب میکنم.مهمون من.
پول غذارو حساب کردم و با سجاد اومدیم بیرون..سجاد موتور داشت..
من:پس ببین؛امشب تو منو برسون پس..
سجاد:باشه.به روی چشم.
من:یه لحظه وایستااااا
یه لحظه متوجه لرزش گوشیم شد..داشت زنگ میخورد.نگاه کردم دیدم بابامه..
من:سجاد..بابامه..گمونم میخاد خبر خواستگاری رو بده..
سجاد:اِ اِ پس معطلش نکن.جواب بده.
من:باشه
الو بابا..
بابام از اون طرف جواب داد:الو
سلام پسرم..ببین خواستم یه خبر خوب بهت بدم.رضایت داد..الان داشتم با حاج آقا صحبت می کردم..هم خودش و هم خانومش راضی به این ازدواج هستند..فقط مونده یه جلسه خواستگاری و یه عقد محضری...بالاخره منم دارم عروس دار میشم..
من:اِ بابا..پس زن داداش چیه!شما قبلا هم پدرشوهر شدی😊😊
بابام:نه بابا جان..من هیچ وقت اون دخترو برا پسرم انتخاب نکردم و هرگز اونو به عنوان عروسم قبول ندارم..از نظر من تنها عروس این خانواده اون دختریه که با تو ازدواج کنه..
من:از دست شما بابا...ممنون که تماس گرفتی..قول میدم جبران کنم برات..
بابام:نه پسرم..نیازی به جبران نیست..این وظیفه هر پدریه که برا خوشبختی پسرش هر کاری بکنه..ای کاش مادرتم زنده بود..
من:آره ...ای کاش..
من:خب بابا جان..فعلا کاری نداری؟من الان تو خیابونم.برسم خونه بهت زنگ میزنم تا راجع به بقیه ماجرا صحبت کنیم.باشه؟
بابام:باشه پسرم.مراقب خودت باش.خداحافظ
من:تو هم مراقب خودت باش بابا..خداحافظ
و تلفن رو قطع کردم
من:بفرما آقا سجاد..اینم از این.پدر و مادرش موافقت کردن...فقط یه چیز..
از فردا با موتور میای جلو شرکت وایمیستی و ستاره وقتی از شرکت بیرون رفت میری دنبالش تا بالاخره مارو به نیما برسونه...یه کلاه کاسکت درست و حسابی هم بزار و خیلیم مراقب باش که نفهمه تو دنبالشی هاااا..
سجاد:باشه..خاطر جمع..من فردا اول وقت اونجام..فعلا بشین بریم تا تو رو برسونم خونه داداشت..
من:بزن بریم..که این روزا؛روزای آخریه که با این موتور جایی میریم..