#قسمت_بیست_دوم
اون شب سجاد منو با موتور تا خونه داداشم رسوند(بیشتر از کوچه پس کوچه های شهر رفت تا بتونیم با هم صحبت کنیم) و کلی تو راه با هم حرف زدیم ..در مورد اینکه چه جوری کارهارو پیش ببریم و ازش قول گرفتم که موضوع رو به هیچکس نگه..
وقتی رسیدم خونه داداشم؛بعد از اینکه سر کوچه با سجاد خداحافظی کردم و از هم جدا شدیم یه نگاه به گوشیم کردم و دیدم بابام بهم پیام داده و نوشته:"برا آخر هفته واسه خواستگاری قرار گذاشتم ..چهارشنبه شب"
منم یه لبخند زدم و براش نوشتم:پیامتو گرفتم.منتظرم.مراقب خودت باش.
"صبح روز بعد"
با اسنپ رفتم شرکت..وقتی از ماشین پیاده شدم،یه نگاهی به دور و بر انداختم و سجاد رو دیدم..سوارِ یه موتور بود و کلاه کاسکت هم گذاشته بود...رفتم تو شرکت..
وقتی دیدم ستاره قبل از من اومده؛یه پیام به سجاد دادم و بهش گفتم:ستاره تو شرکتِ..حواست باشه وقتی رفت بیرون بری دنبالش.
تو اتاقم نشسته بودم که ستاره در زد و اومد تو..
ستاره:سلام.صبحت بخیر..خوبی؟
من:علیک سلام.صبح شما هم بخیر..ممنون مرسی.خوبم.شما چطورین؟آقا نیما چطوره؟
ستاره:اوهههه چقد مودب شدی..میگی شما!!!!!!!
من:بله دیگه....عزیزم و تو گفتن و قربون صدقه رفتن؛ بمونه برا آقا نیما...
ستاره:آها..که اینطور.راستی ممنون.بابات زنگ زد و برا آخر این هفته با بابام قرار گذاشت.
من:آره میدونم.دیشب بابام بهم گفت...
ستاره:راستی یه چیزی؛ببین مادرم خیلی رو مهریه حساسه و قطعا درخواست مهریه زیاد داره.هر چی که گفت قبول کن؛چون ما قراره توافقی جدا شیم!اصن قرار نیست مهریه ای بپردازی..
من:باشه..چشم...
ستاره:ممنون..فعلا کاری نداری؟
من:نه..کاری داشتم صداتون میزنم(از اون روز سعی می کردم خیلی موجه تر باهاش حرف بزنم تا اونم اعتمادش بیشتر بشه و به چیزی شک نکنه؛اخه اون خودش میدونست من چجور آدمیم)
ستاره:ببین کاری داشتی زنگ بزن..برا یکی از چک های شرکت مشکل پیش اومده..من باید برم بانک..امروز کار زیادی تو شرکت ندارم.بعد بانک هم میرم خونه..
من:آها که اینطور؛باشه،کاری داشتم زنگ میزنم.
به محض اینکه ستاره از اتاق رفت بیرون..گوشیمو برداشتم و شماره سجاد رو گرفتم..
سجاد:جانم امیرمحمد..
من:ببین..تا چند دقیقه دیگه ستاره از شرکت میاد بیرون..قراره بره بانک..خُب..
سجاد مواظب باش تابلو بازی در نیاری هاااا..باشه؟؟؟
سجاد:خیالت راحت باشه؛حواسم جمعِ..
"دو ساعت بعد"
گوشیم زنگ خورد..نگاه کردم دیدم سجادِ..
من:الو سجاد..چی شد؟
سجاد:ببین از شرکت که اومد بیرون..رفت بانک....بعدش رفت تو یه سوپرمارکت و الانم رفت تو خونشون.
کِی بره سراغ اون پسره نمیدونم..
من:اها..میره سراغش..عجله نداشته باش...به نظرم الان برو..بعد از ظهر نزدیکای ساعت۴بیا دوباره دم در خونشون و مراقبش باش.
سجاد:برم؟؟؟مگه برنمیگرده شرکت؟شاید بعد وقت اداری با پسره قرار بیرون داشته باشه؟
من:نه..صبح به من گفت:امروز کار زیادی تو شرکت نداره و بعد بانک میره خونه.
سجاد:آها..باشه.پس من میرم..فعلا کاری نداری؟
من:نه..فعلا خداحافظ..
اون شب سجاد منو با موتور تا خونه داداشم رسوند(بیشتر از کوچه پس کوچه های شهر رفت تا بتونیم با هم صحبت کنیم) و کلی تو راه با هم حرف زدیم ..در مورد اینکه چه جوری کارهارو پیش ببریم و ازش قول گرفتم که موضوع رو به هیچکس نگه..
وقتی رسیدم خونه داداشم؛بعد از اینکه سر کوچه با سجاد خداحافظی کردم و از هم جدا شدیم یه نگاه به گوشیم کردم و دیدم بابام بهم پیام داده و نوشته:"برا آخر هفته واسه خواستگاری قرار گذاشتم ..چهارشنبه شب"
منم یه لبخند زدم و براش نوشتم:پیامتو گرفتم.منتظرم.مراقب خودت باش.
"صبح روز بعد"
با اسنپ رفتم شرکت..وقتی از ماشین پیاده شدم،یه نگاهی به دور و بر انداختم و سجاد رو دیدم..سوارِ یه موتور بود و کلاه کاسکت هم گذاشته بود...رفتم تو شرکت..
وقتی دیدم ستاره قبل از من اومده؛یه پیام به سجاد دادم و بهش گفتم:ستاره تو شرکتِ..حواست باشه وقتی رفت بیرون بری دنبالش.
تو اتاقم نشسته بودم که ستاره در زد و اومد تو..
ستاره:سلام.صبحت بخیر..خوبی؟
من:علیک سلام.صبح شما هم بخیر..ممنون مرسی.خوبم.شما چطورین؟آقا نیما چطوره؟
ستاره:اوهههه چقد مودب شدی..میگی شما!!!!!!!
من:بله دیگه....عزیزم و تو گفتن و قربون صدقه رفتن؛ بمونه برا آقا نیما...
ستاره:آها..که اینطور.راستی ممنون.بابات زنگ زد و برا آخر این هفته با بابام قرار گذاشت.
من:آره میدونم.دیشب بابام بهم گفت...
ستاره:راستی یه چیزی؛ببین مادرم خیلی رو مهریه حساسه و قطعا درخواست مهریه زیاد داره.هر چی که گفت قبول کن؛چون ما قراره توافقی جدا شیم!اصن قرار نیست مهریه ای بپردازی..
من:باشه..چشم...
ستاره:ممنون..فعلا کاری نداری؟
من:نه..کاری داشتم صداتون میزنم(از اون روز سعی می کردم خیلی موجه تر باهاش حرف بزنم تا اونم اعتمادش بیشتر بشه و به چیزی شک نکنه؛اخه اون خودش میدونست من چجور آدمیم)
ستاره:ببین کاری داشتی زنگ بزن..برا یکی از چک های شرکت مشکل پیش اومده..من باید برم بانک..امروز کار زیادی تو شرکت ندارم.بعد بانک هم میرم خونه..
من:آها که اینطور؛باشه،کاری داشتم زنگ میزنم.
به محض اینکه ستاره از اتاق رفت بیرون..گوشیمو برداشتم و شماره سجاد رو گرفتم..
سجاد:جانم امیرمحمد..
من:ببین..تا چند دقیقه دیگه ستاره از شرکت میاد بیرون..قراره بره بانک..خُب..
سجاد مواظب باش تابلو بازی در نیاری هاااا..باشه؟؟؟
سجاد:خیالت راحت باشه؛حواسم جمعِ..
"دو ساعت بعد"
گوشیم زنگ خورد..نگاه کردم دیدم سجادِ..
من:الو سجاد..چی شد؟
سجاد:ببین از شرکت که اومد بیرون..رفت بانک....بعدش رفت تو یه سوپرمارکت و الانم رفت تو خونشون.
کِی بره سراغ اون پسره نمیدونم..
من:اها..میره سراغش..عجله نداشته باش...به نظرم الان برو..بعد از ظهر نزدیکای ساعت۴بیا دوباره دم در خونشون و مراقبش باش.
سجاد:برم؟؟؟مگه برنمیگرده شرکت؟شاید بعد وقت اداری با پسره قرار بیرون داشته باشه؟
من:نه..صبح به من گفت:امروز کار زیادی تو شرکت نداره و بعد بانک میره خونه.
سجاد:آها..باشه.پس من میرم..فعلا کاری نداری؟
من:نه..فعلا خداحافظ..