او بندهی چشمهایم بود اما نه همیشه ..!
هرگاه تنگنای جهان به کالبد نیلی رنگش نفوذ میکرد، به یاد میآورد چشمهایی در انتظار او نشسته. بیدرنگ لبخند میطلبید، عشق میطلبید، جان میطلبید .. و زمانی که حس رهاییِ میانهی رگهایش را در لابهلای پلکهایم مییافت، باز به سویی روانه میشد؛
تا با لبانش اقامه کند؛ هرآنچه چشمهای بیرمقم برایش شرح داده بود ..
- تنها در ناچاریهایش نیازمندِ عشق به چشمهایم بود؛
و چه بسا رفتارش با دیدگانم با رهزنان دیار غربت برابری میکرد ࣪
هرگاه تنگنای جهان به کالبد نیلی رنگش نفوذ میکرد، به یاد میآورد چشمهایی در انتظار او نشسته. بیدرنگ لبخند میطلبید، عشق میطلبید، جان میطلبید .. و زمانی که حس رهاییِ میانهی رگهایش را در لابهلای پلکهایم مییافت، باز به سویی روانه میشد؛
تا با لبانش اقامه کند؛ هرآنچه چشمهای بیرمقم برایش شرح داده بود ..
- تنها در ناچاریهایش نیازمندِ عشق به چشمهایم بود؛
و چه بسا رفتارش با دیدگانم با رهزنان دیار غربت برابری میکرد ࣪