#پارت_15🏹🌟
~~از زبان تابان~~
با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم و رفتم آسمانو بیدار کردم
لباسامو پوشیدم و یه چایی خوردم
با آسمان سوار آسانسور شدیم و رفتیم پارکینگ
سوار ماشین شدیمو به سمت دانشگاه حرکت کردیم...
آسمان گفت: اصن حال و حوصله درسو ندارم
گفتم: امروز کلاسامون کمه
وارد دانشگاه شدیم و به سمت کلاسمون رفتیم
درو باز کردم خداروشکر هنوز استاد نیومده بود
باراد بهم اشاره کرد که کنارش بشینم
آروم گفتم: نه
رفتیم اولین ردیف نشستیم
گوشیمو دراوردم و دیدم باراد پیام داد: چرا پیش من نشستی؟
گفتم: خوب نیست کنار هم بشینیم
آسمان بهم گفت: ازش بپرس ماهور کجاست؟
از باراد پرسیدم و گفت: داخل یه کلاس دیگس رشته اش که معماری نیست، الکترونیکه
استاد وارد کلاس شد و بعد سلام و حضور غیاب شروع کرد به درس دادن
داشتم برای خودم و آسمان جزوه مینوشتم
همه عین بز به استاد زل زدن و هیچی نمیفهمیدن
آسمان آروم ازم پرسید : تو چیزی میفهمی؟
گفتم: آره خونه برات توضیح میدم
بعد یک ساعت این کلاس مزخرف تموم شد
منو آسمان رفتیم جلوی بوفه که میز و صندلی داشت نشستیم
باراد و ماهور هم اومدن
باراد گفت: چقدررر مزخرف بود هیچی نفهمیدم
آسمان گفت: دقیقا منم
گفتم: به هردوتاتون یاد میدم
ماهور گفت: چیزی میخورین؟
گفتم: نه مرسی
باراد گفت: اون پسره رو میبینین خیلی رو مخمه دلم میخواد بگیرم خفش کنم
ماهور گفت: چرا؟ اسمش چیه؟
باراد گفت: ماهان، کلا از دبیرستان تا الان باهاش مشکل دارم
بعد ۵ مین وارد کلاسامون شدیم
....
بعد از اینکه استاد درس دادنش تموم شد گفت که امتحان داریم
صدای همه ی بچه ها درومده بود
بعد از اینکه از کلاس رفتیم بیرون باراد و دیدم که جلوتر از دانشگاه داره با همون پسره ماهان دعوا میکنه..
گفتم: وای آسمان بدو بریم تا هم دیگه رو نکشتن
رسیدیم بهشون همه دورشون جمع شده بودن
از دماغ مسره خون میومد
رفتم سمت باراد
گفتم: چیشده؟
باراد گفت: هیچی بیا بریم
ماهور و آسمان پشت سرمون اومدن و داشتیم میرفتیم سمت ماشین
گفتم: ماهور تو بگو چیشده؟
ماهور گفت: پسره با دوستاش جلوی ما بودن داشتن میگفتن این دختره تابان صالحی رو دیدین خیلی هـ*ـرزه اس
اون باراد روانی هم دوسش داره
با شنیدن این حرف یه لحظه سر جام وایسادم
آسمان گفت: تابان دقیقا اون چیزی الان فکر میکنی رو از ذهنت بیرون کن!
کیفمو دراوردم و دادم دستش و گفتم:نمیشه!
به سمت اون پسره *** رفتم
آستینامو دادم بالا...
دیدم خیره شده به من
صدای آسمان و میشنیدم که میگفت وایسااا تابان
چشام فقط اون پسر رو میدید!
نزدیکش شدم..
یقشو گرفتم و انداختمش رو زمین و بهش گفتم...
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni
~~از زبان تابان~~
با صدای زنگ گوشیم از خواب پاشدم و رفتم آسمانو بیدار کردم
لباسامو پوشیدم و یه چایی خوردم
با آسمان سوار آسانسور شدیم و رفتیم پارکینگ
سوار ماشین شدیمو به سمت دانشگاه حرکت کردیم...
آسمان گفت: اصن حال و حوصله درسو ندارم
گفتم: امروز کلاسامون کمه
وارد دانشگاه شدیم و به سمت کلاسمون رفتیم
درو باز کردم خداروشکر هنوز استاد نیومده بود
باراد بهم اشاره کرد که کنارش بشینم
آروم گفتم: نه
رفتیم اولین ردیف نشستیم
گوشیمو دراوردم و دیدم باراد پیام داد: چرا پیش من نشستی؟
گفتم: خوب نیست کنار هم بشینیم
آسمان بهم گفت: ازش بپرس ماهور کجاست؟
از باراد پرسیدم و گفت: داخل یه کلاس دیگس رشته اش که معماری نیست، الکترونیکه
استاد وارد کلاس شد و بعد سلام و حضور غیاب شروع کرد به درس دادن
داشتم برای خودم و آسمان جزوه مینوشتم
همه عین بز به استاد زل زدن و هیچی نمیفهمیدن
آسمان آروم ازم پرسید : تو چیزی میفهمی؟
گفتم: آره خونه برات توضیح میدم
بعد یک ساعت این کلاس مزخرف تموم شد
منو آسمان رفتیم جلوی بوفه که میز و صندلی داشت نشستیم
باراد و ماهور هم اومدن
باراد گفت: چقدررر مزخرف بود هیچی نفهمیدم
آسمان گفت: دقیقا منم
گفتم: به هردوتاتون یاد میدم
ماهور گفت: چیزی میخورین؟
گفتم: نه مرسی
باراد گفت: اون پسره رو میبینین خیلی رو مخمه دلم میخواد بگیرم خفش کنم
ماهور گفت: چرا؟ اسمش چیه؟
باراد گفت: ماهان، کلا از دبیرستان تا الان باهاش مشکل دارم
بعد ۵ مین وارد کلاسامون شدیم
....
بعد از اینکه استاد درس دادنش تموم شد گفت که امتحان داریم
صدای همه ی بچه ها درومده بود
بعد از اینکه از کلاس رفتیم بیرون باراد و دیدم که جلوتر از دانشگاه داره با همون پسره ماهان دعوا میکنه..
گفتم: وای آسمان بدو بریم تا هم دیگه رو نکشتن
رسیدیم بهشون همه دورشون جمع شده بودن
از دماغ مسره خون میومد
رفتم سمت باراد
گفتم: چیشده؟
باراد گفت: هیچی بیا بریم
ماهور و آسمان پشت سرمون اومدن و داشتیم میرفتیم سمت ماشین
گفتم: ماهور تو بگو چیشده؟
ماهور گفت: پسره با دوستاش جلوی ما بودن داشتن میگفتن این دختره تابان صالحی رو دیدین خیلی هـ*ـرزه اس
اون باراد روانی هم دوسش داره
با شنیدن این حرف یه لحظه سر جام وایسادم
آسمان گفت: تابان دقیقا اون چیزی الان فکر میکنی رو از ذهنت بیرون کن!
کیفمو دراوردم و دادم دستش و گفتم:نمیشه!
به سمت اون پسره *** رفتم
آستینامو دادم بالا...
دیدم خیره شده به من
صدای آسمان و میشنیدم که میگفت وایسااا تابان
چشام فقط اون پسر رو میدید!
نزدیکش شدم..
یقشو گرفتم و انداختمش رو زمین و بهش گفتم...
❤️ @EshQ_Penhoni
💛💛 @EshQ_Penhoni
💚💚💚 @EshQ_Penhoni
💙💙 @EshQ_Penhoni
💜 @EshQ_Penhoni