میدونین
گاهی مقاومت کردن خیلی سخت میشه.
از یه جایی به بعد دیگه خودت کافی نیستی... واقعا نیستی و این دردناکه.
اونجایی که دنبال یکی می گردی که حالت رو خوب کنه، در حالی که چند ماه پیش به همچین شخصی نیاز نداشتی چون خودت کافی بودی؛ میتونه بزرگ ترین درد رو بهت بده.
می گردی و... نیست.
هیچ گوشه ی لعنت شده ای از این دنیا نیست و هیچ ایده ای نداری کِی قراره سر و کله ش پیدا شه.
از دنبالش گشتن ناامید میشی و دوباره تنها میمونی. یادت میاد که فقط خودت رو داری. مجبور میشی واسه خودت کافی باشی و دوباره یه روز دیگه خسته میشی و این چرخه ی بی پایان تا روز مرگت ادامه پیدا میکنه.
مگه این که یه روز پیداش کنی.
وقتی شاید رو صندلی یه کافه نشسته و داره کتاب میخونه.
یا شاید وقتی داره یه بچه گربه رو ناز میکنه.
یا شاید وقتی توی یه روز بارونی داری با تمام توانت میدویی که به کلاس هشت صبح برسی و پات توی چاله ی گل و لای فرو میره، به سمتت میاد و بهت دستمال میده تا کفش و شلوارت رو پاک کنی.
به پیدا کردنش و نجات از چرخه ی بی پایانِ دنبالش گشتن احتیاج دارم.
این روزا دیگه خودم واسه خودم کافی نیستم...
گاهی مقاومت کردن خیلی سخت میشه.
از یه جایی به بعد دیگه خودت کافی نیستی... واقعا نیستی و این دردناکه.
اونجایی که دنبال یکی می گردی که حالت رو خوب کنه، در حالی که چند ماه پیش به همچین شخصی نیاز نداشتی چون خودت کافی بودی؛ میتونه بزرگ ترین درد رو بهت بده.
می گردی و... نیست.
هیچ گوشه ی لعنت شده ای از این دنیا نیست و هیچ ایده ای نداری کِی قراره سر و کله ش پیدا شه.
از دنبالش گشتن ناامید میشی و دوباره تنها میمونی. یادت میاد که فقط خودت رو داری. مجبور میشی واسه خودت کافی باشی و دوباره یه روز دیگه خسته میشی و این چرخه ی بی پایان تا روز مرگت ادامه پیدا میکنه.
مگه این که یه روز پیداش کنی.
وقتی شاید رو صندلی یه کافه نشسته و داره کتاب میخونه.
یا شاید وقتی داره یه بچه گربه رو ناز میکنه.
یا شاید وقتی توی یه روز بارونی داری با تمام توانت میدویی که به کلاس هشت صبح برسی و پات توی چاله ی گل و لای فرو میره، به سمتت میاد و بهت دستمال میده تا کفش و شلوارت رو پاک کنی.
به پیدا کردنش و نجات از چرخه ی بی پایانِ دنبالش گشتن احتیاج دارم.
این روزا دیگه خودم واسه خودم کافی نیستم...