از خانه و شهری که از آن فقط درد و زخم هایش را به یاد دارم فرار میکنم...فرار میکنم به سمت مقصدی نامعلوم؛نمیدانم کجا میخواهم بروَم فقط میخواهم دور شَوَم از آدمیانی که قلبشان از سنگ است،میخواهم دور شوم از دوستانی که از دشمنانم بیشتر به تنِ بی جانم زخم زندند...
فرار میکنم به سمت کلبه ایی پنهان شده در میانِ درختانِ جنگلی سبز...
و به راستی درختان و پرندگان با من مهربان تر اند تا کسانی که ادعا میکنند دوستم دارند!
-رویایی دست نیافتنی؛
فرار میکنم به سمت کلبه ایی پنهان شده در میانِ درختانِ جنگلی سبز...
و به راستی درختان و پرندگان با من مهربان تر اند تا کسانی که ادعا میکنند دوستم دارند!
-رویایی دست نیافتنی؛