وقتهایی که غمگینم اما اشک به بیرون راه پیدا نمیکند، زیاد مینویسم.
یا نقاشیهای نامفهوم، خطخطی و سیاه میکشم.
خطوط و کلمات، به جای من، میگریند، میبوسند و در آغوش میگیرند.
سریع و محکم راه میروم.
گویا که با اینکار، غم به زمین منتقل میشود. آنقدر که بدنم از درد، شروع به گریستن کند.
شروین میخواند و نورِ شمع، همراه نسیمِ بارانی میلرزد.
"یه درده تو سرم انگار
که میگه تو هنوز هستی
من این دردو که من رو میکشه هربار
دوست دارم، دوست دارم.."
یا نقاشیهای نامفهوم، خطخطی و سیاه میکشم.
خطوط و کلمات، به جای من، میگریند، میبوسند و در آغوش میگیرند.
سریع و محکم راه میروم.
گویا که با اینکار، غم به زمین منتقل میشود. آنقدر که بدنم از درد، شروع به گریستن کند.
شروین میخواند و نورِ شمع، همراه نسیمِ بارانی میلرزد.
"یه درده تو سرم انگار
که میگه تو هنوز هستی
من این دردو که من رو میکشه هربار
دوست دارم، دوست دارم.."