گوجه های نمک زده به من چشمک میزنند و شکمی که میگوید دیدی باز هم نتوانستی جلوی من را بگیری،اعصابم را خورد میکند.
همین چند دقیقه پیش یادم افتاد از آخرین باری که بازار را به چشم دیدم چند ماهی میگذرد،کوچیکترین اهمیتی برای من بازار گرد ندارد،خیلی چیزها دیگر برایم اهمیت ندارد،مثل آخرین دختری که در آغوش گرفتی و از عطر موهایش برایم نوشتی،مثل رنگ لباست که شب شسته میشود و صبح دوباره بر تنت مینشیند،مثل ریش های میلیمتری ات که بوسه هایت را خراب کرده،مثل من؛که کوچکترین اهمیتی در این زندگی ندارم.
همین چند دقیقه پیش یادم افتاد از آخرین باری که بازار را به چشم دیدم چند ماهی میگذرد،کوچیکترین اهمیتی برای من بازار گرد ندارد،خیلی چیزها دیگر برایم اهمیت ندارد،مثل آخرین دختری که در آغوش گرفتی و از عطر موهایش برایم نوشتی،مثل رنگ لباست که شب شسته میشود و صبح دوباره بر تنت مینشیند،مثل ریش های میلیمتری ات که بوسه هایت را خراب کرده،مثل من؛که کوچکترین اهمیتی در این زندگی ندارم.