#بداههکوچولو
احساس عجیبی توی قلبش داشت... هدفونشو روی گوشش گذاشت و آهنگای مورد علاقهش رو پلی کرد، آهنگایی که همیشه حالش رو خوب میکردن... چند دقیقه بعد بدون اینکه حتی اتفاقی بیوفته، چیزی در قلبش فرو ریخت و چشماش برای چند ثانیه چیزی ندید. هدفون رو کناری پرت کرد و سعی کرد با نوشتن حالش رو خوب کنه...
نوشتههاش رو بغل کرده بود و به مغازه میرفت. با وجود اینکه خیلی روی راه رفتن تمرکز داشت ولی مدام به سمت چپ منحرف میشد. چیزی درون قلبش سنگینی میکرد...
روی زمین دراز کشیده بود و سعی میکرد فکر کنه ولی پر از پوچی بود... دستش رو، روی قلبش گذاشت:«چرا انقدر خالی ای؟...»
آدمای زیادی رو بغل کرد، خندید، همیشه کمک میکرد، مدام میرقصید و با ذوق میخوند تا شاید بتونه قلب خالیش رو پر کنه ولی... اون نمیدونست اسم احساسش چیه و چطور باید درستش کنه. اینکه قلبش خالیه بخاطر تنهایی بود یا دلتنگی؟ ناراحتی یا...؟ نمیدونست چطور احساساتشو توصیف کنه. کسی بهش یاد نداده بود "احساس" چیه...
اون فقط میخندید و میرقصید. انگار که قلبش، اشک هاش، احساساتش و همهی زندگیش با ماسکی از "خوشحالی" زندانی شده باشن...
احساس عجیبی توی قلبش داشت... هدفونشو روی گوشش گذاشت و آهنگای مورد علاقهش رو پلی کرد، آهنگایی که همیشه حالش رو خوب میکردن... چند دقیقه بعد بدون اینکه حتی اتفاقی بیوفته، چیزی در قلبش فرو ریخت و چشماش برای چند ثانیه چیزی ندید. هدفون رو کناری پرت کرد و سعی کرد با نوشتن حالش رو خوب کنه...
نوشتههاش رو بغل کرده بود و به مغازه میرفت. با وجود اینکه خیلی روی راه رفتن تمرکز داشت ولی مدام به سمت چپ منحرف میشد. چیزی درون قلبش سنگینی میکرد...
روی زمین دراز کشیده بود و سعی میکرد فکر کنه ولی پر از پوچی بود... دستش رو، روی قلبش گذاشت:«چرا انقدر خالی ای؟...»
آدمای زیادی رو بغل کرد، خندید، همیشه کمک میکرد، مدام میرقصید و با ذوق میخوند تا شاید بتونه قلب خالیش رو پر کنه ولی... اون نمیدونست اسم احساسش چیه و چطور باید درستش کنه. اینکه قلبش خالیه بخاطر تنهایی بود یا دلتنگی؟ ناراحتی یا...؟ نمیدونست چطور احساساتشو توصیف کنه. کسی بهش یاد نداده بود "احساس" چیه...
اون فقط میخندید و میرقصید. انگار که قلبش، اشک هاش، احساساتش و همهی زندگیش با ماسکی از "خوشحالی" زندانی شده باشن...