کِیس شماره سی و هفت
نخ لباسش را به دور انگشتش میپیچید و دور اتاق راه میرفت. هر چند دقیقه یک بار از گوشه ی چشم نگاهی به من میانداخت، انگار داشت چیزی را بررسی و سبک و سنگین میکرد.
"همشونو کُشتم. مگه نه؟" بعد از تمام شدن خنده اش ادامه داد "گمون نکنم. نه این شیطان صفتا رو نمیشه به این راحتی ریشهکن کرد. اینا خیال کردن خدان. باید نشونشون میدادم اشتباه میکنن. هی، تو! میتونی کمک کنی یا نه؟ به درد میخوری یا نه؟ به نظر بی عرضه میای ولی اشکالی نداره. فقط باید مختو به کار بندازی. یکم فکر کن، دور و برتو نگاه کن. بنظرت نفرت انگیز نیست؟ چیزی که نفرت انگیزه باید از بین بره. قبول داری یا نه؟ اگه قبول داری یعنی آدم درستی هستی. ممکنه دلت نخواد باور کنی، ولی این واقعیته. اینا همه عوضی ان، خودشون که نمیخوان باور کنن. تو فقط اگه سعی کنی واقعیتو ببینی میپذیری چی میگم."
نخ لباسش را به دور انگشتش میپیچید و دور اتاق راه میرفت. هر چند دقیقه یک بار از گوشه ی چشم نگاهی به من میانداخت، انگار داشت چیزی را بررسی و سبک و سنگین میکرد.
"همشونو کُشتم. مگه نه؟" بعد از تمام شدن خنده اش ادامه داد "گمون نکنم. نه این شیطان صفتا رو نمیشه به این راحتی ریشهکن کرد. اینا خیال کردن خدان. باید نشونشون میدادم اشتباه میکنن. هی، تو! میتونی کمک کنی یا نه؟ به درد میخوری یا نه؟ به نظر بی عرضه میای ولی اشکالی نداره. فقط باید مختو به کار بندازی. یکم فکر کن، دور و برتو نگاه کن. بنظرت نفرت انگیز نیست؟ چیزی که نفرت انگیزه باید از بین بره. قبول داری یا نه؟ اگه قبول داری یعنی آدم درستی هستی. ممکنه دلت نخواد باور کنی، ولی این واقعیته. اینا همه عوضی ان، خودشون که نمیخوان باور کنن. تو فقط اگه سعی کنی واقعیتو ببینی میپذیری چی میگم."