Репост из: @AxNegarBot
♦️در وجه لعل...♦️
اثری دیگر از
✨بهار برادران✨
«بفرمایید خانم، این هم خدمت شما. سال خوبی داشته باشین.»
دفترچه را توی کیفم گذاشتم، با لبخندی که سراسر صورتم را پوشانده بود تشکر کردم و به سمت خروجی بانک راه افتادم.
آخرین چک آنسال را هم پاس کرده بودم. بدون آنکه ذره ای عذاب وجدان داشته باشم یا که فکرم را مشغول آن کنم که این پول ها از کجا می آمد!
دیگر عادت کرده بودم، سالها بود که عادت کرده بودم.
درهای بانک که از هم باز شدند با دیدن مرد جوانی که پله ها را با عجله، دو تا یکی بالا می آمد پاهایم یک باره متوقف شدند.
ارسلان به آخرین پله که رسید و هنوز نفسش را تازه نکرده بود که گفت: «برو...»
نفس نفس می زد و موهایش پریشان بود. لبخند بی ربط روی لبهایم نشست و گفتم:« اینجا چی کار می کنی؟»
سوییچش را از جیب شلوارش به سختی بیرون کشید و کف دستم گذاشت: « زودتر از اینجا برو... برو خونه دختر دایی.»
ابروهایم بالا رفتند. اصلا نمی فهمیدم چه می گفت!
آنجا چه کار می کرد؟
نگاهی به سوییچ کف دستم انداختم و بهت زده پرسیدم: « چی شده؟ چرا برم؟ درست بگو بفهمم چه اتفاقی افتاده؟»
ارسلان سرش را از روی شانه به عقب چرخاند. رد نگاهش را گرفتم و با دیدن هیبت سیاهپوش مرد آنسوی خیابان، ضربان قلبم بهم ریخت. ته ریش داشت و همان لباس های روز خاکسپاری را پوشیده بود. منتظر بود خیابان خلوت شود و تا خودش را به این سمت برساند.
ارسلان بازویم را گرفت و من را با خودش از پله ها پایین کشید.
او که حرکتمان را دید به ماشین هایی که با سرعت از مقابلش می گذشتند اهمیتی نداد و به سمتمان دوید.
نمی توانستم چشم از او بگیرم. آن چشمان سرخ و آن حجم عصبانیت را درک نمی کردم. ربطش را به خودم نمی فهمیدم!
«ماشین توی همین خیابون پارکه... من جلوش رو می گیرم تو فقط برو...»
پاهایم فرمان ایست داد و بازویم را از لای پنجه هایش آزاد کردم.
«چی می گی ارسلان؟ کجا برم؟ چرا درست حرف نمی زنی؟»
«فهمیده... همه چیزو فهمیده... اینجا نمون بذار من آرومش کنم...»
تمام شریان های قلبم انگار کنده شدند. دیگر ضربانش را حس نمی کردم. فلج شده بودم و نگاه ارسلان نگران بود.
حق هم داشت.
صدای بی شباهت به نعره اش چهار ستون بدنم را لرزاند:
« لعل...»
https://t.me/Baharbaradarank
#در_وجه_لعل
#بهاربرادران
اثری دیگر از
✨بهار برادران✨
«بفرمایید خانم، این هم خدمت شما. سال خوبی داشته باشین.»
دفترچه را توی کیفم گذاشتم، با لبخندی که سراسر صورتم را پوشانده بود تشکر کردم و به سمت خروجی بانک راه افتادم.
آخرین چک آنسال را هم پاس کرده بودم. بدون آنکه ذره ای عذاب وجدان داشته باشم یا که فکرم را مشغول آن کنم که این پول ها از کجا می آمد!
دیگر عادت کرده بودم، سالها بود که عادت کرده بودم.
درهای بانک که از هم باز شدند با دیدن مرد جوانی که پله ها را با عجله، دو تا یکی بالا می آمد پاهایم یک باره متوقف شدند.
ارسلان به آخرین پله که رسید و هنوز نفسش را تازه نکرده بود که گفت: «برو...»
نفس نفس می زد و موهایش پریشان بود. لبخند بی ربط روی لبهایم نشست و گفتم:« اینجا چی کار می کنی؟»
سوییچش را از جیب شلوارش به سختی بیرون کشید و کف دستم گذاشت: « زودتر از اینجا برو... برو خونه دختر دایی.»
ابروهایم بالا رفتند. اصلا نمی فهمیدم چه می گفت!
آنجا چه کار می کرد؟
نگاهی به سوییچ کف دستم انداختم و بهت زده پرسیدم: « چی شده؟ چرا برم؟ درست بگو بفهمم چه اتفاقی افتاده؟»
ارسلان سرش را از روی شانه به عقب چرخاند. رد نگاهش را گرفتم و با دیدن هیبت سیاهپوش مرد آنسوی خیابان، ضربان قلبم بهم ریخت. ته ریش داشت و همان لباس های روز خاکسپاری را پوشیده بود. منتظر بود خیابان خلوت شود و تا خودش را به این سمت برساند.
ارسلان بازویم را گرفت و من را با خودش از پله ها پایین کشید.
او که حرکتمان را دید به ماشین هایی که با سرعت از مقابلش می گذشتند اهمیتی نداد و به سمتمان دوید.
نمی توانستم چشم از او بگیرم. آن چشمان سرخ و آن حجم عصبانیت را درک نمی کردم. ربطش را به خودم نمی فهمیدم!
«ماشین توی همین خیابون پارکه... من جلوش رو می گیرم تو فقط برو...»
پاهایم فرمان ایست داد و بازویم را از لای پنجه هایش آزاد کردم.
«چی می گی ارسلان؟ کجا برم؟ چرا درست حرف نمی زنی؟»
«فهمیده... همه چیزو فهمیده... اینجا نمون بذار من آرومش کنم...»
تمام شریان های قلبم انگار کنده شدند. دیگر ضربانش را حس نمی کردم. فلج شده بودم و نگاه ارسلان نگران بود.
حق هم داشت.
صدای بی شباهت به نعره اش چهار ستون بدنم را لرزاند:
« لعل...»
https://t.me/Baharbaradarank
#در_وجه_لعل
#بهاربرادران