Репост из: لیــــــرا ♥︎
♥︎ لیرا ♥︎
مینا منتظری
#پارت_سی_و_سوم
دلیار باز هم آمده بود.به توصیه های مادربزرگش گوش نکرده بود و آمده بود.
کسی از حرف هایی که کسری به او زده بود خبر نداشت.اما برایش قوت قلب شده بود که باشد…حضور داشته باشد.در خانه ای که غصه هوایش را مسموم کرده بود و امید جایش را به ناامیدی داده بود.خانه ای که مرگ را آرزو داشت و صاحبش،روزشمار فرارسیدنش بود.
حس تکلیف می کرد در برابر حرف های کسری و انگار باور داشت که او در وجودش چیزی دیده بود که اینطور برای بودنش در آن خانه اصرار می کرد.
با یادآوری حرف های کسری،لبش به لبخندی عمیق کش آمد.
چرخی زد تا چین های دامنش به رقص دربیایند…اولین قانون او برای ماندن در این خانه،لبخند بود…یک لبخند پر از عشق!
شیر و عسل گرم شده را داخل ماگ مخصوص نیک ریخت بلکه اول صبحی،خلقش با خوردن اکسیر زندگی مادربزرگش باز شود.
و پاورچین پاورچین قدم به اتاقش گذاشت!
بار سومی بود که نیک را در خواب ناز می دید…آن هم با تن نیمه برهنه…آخ که اگر طرفدارانش می دانستند چه تن برومندی دارد!
سعی کرد نگاهش را منحرف کند و خیره نشود به تن عریان پسر مردم اما شدنی نبود…آن عضله ها و سیکس پک لعنتیش،چشمک می زدند و التماس می کردند که نگاهشان کند!
آب دهانش را به سختی بلعید و با دستانی لرزان،ماگ را روی میز پاتختی گذاشت.
باید فرار می کرد پیش از این که عنان از کف بدهد،شل بشود و حرکتی بزند که آبروی خودش،خانواده اش و جد و آبادش برود!
در را که بست،به آن تکیه زد و نفس عمیقی کشید.
از کی انقدر سست عنصر شده بود؟!
غش و ضعف رفتن برای یک پسر؟!
پلک هایش را روی هم فشرد و با لبخندی به خود جواب داد:آخه اون که هر پسری نیست!
لبخندش پررنگ تر شد وقتی یاد مادرش افتاد که اگر اینجا بود،حتما می گفت که دوره و زمانه عوض شده و آخرالزمان است و…
مینا منتظری
#پارت_سی_و_سوم
دلیار باز هم آمده بود.به توصیه های مادربزرگش گوش نکرده بود و آمده بود.
کسی از حرف هایی که کسری به او زده بود خبر نداشت.اما برایش قوت قلب شده بود که باشد…حضور داشته باشد.در خانه ای که غصه هوایش را مسموم کرده بود و امید جایش را به ناامیدی داده بود.خانه ای که مرگ را آرزو داشت و صاحبش،روزشمار فرارسیدنش بود.
حس تکلیف می کرد در برابر حرف های کسری و انگار باور داشت که او در وجودش چیزی دیده بود که اینطور برای بودنش در آن خانه اصرار می کرد.
با یادآوری حرف های کسری،لبش به لبخندی عمیق کش آمد.
چرخی زد تا چین های دامنش به رقص دربیایند…اولین قانون او برای ماندن در این خانه،لبخند بود…یک لبخند پر از عشق!
شیر و عسل گرم شده را داخل ماگ مخصوص نیک ریخت بلکه اول صبحی،خلقش با خوردن اکسیر زندگی مادربزرگش باز شود.
و پاورچین پاورچین قدم به اتاقش گذاشت!
بار سومی بود که نیک را در خواب ناز می دید…آن هم با تن نیمه برهنه…آخ که اگر طرفدارانش می دانستند چه تن برومندی دارد!
سعی کرد نگاهش را منحرف کند و خیره نشود به تن عریان پسر مردم اما شدنی نبود…آن عضله ها و سیکس پک لعنتیش،چشمک می زدند و التماس می کردند که نگاهشان کند!
آب دهانش را به سختی بلعید و با دستانی لرزان،ماگ را روی میز پاتختی گذاشت.
باید فرار می کرد پیش از این که عنان از کف بدهد،شل بشود و حرکتی بزند که آبروی خودش،خانواده اش و جد و آبادش برود!
در را که بست،به آن تکیه زد و نفس عمیقی کشید.
از کی انقدر سست عنصر شده بود؟!
غش و ضعف رفتن برای یک پسر؟!
پلک هایش را روی هم فشرد و با لبخندی به خود جواب داد:آخه اون که هر پسری نیست!
لبخندش پررنگ تر شد وقتی یاد مادرش افتاد که اگر اینجا بود،حتما می گفت که دوره و زمانه عوض شده و آخرالزمان است و…