پنج صبح درحالی که کنج اتاقم رویِ تخت لش کردم و پاکت سیگارمو میگردم اشک میریزم، ریه هام نابود شدن، به حدی که الان فقط یه سیگار تونستم پیدا کنم، روشنش میکنم و رویِ لبام میزارم، کامی ازش میگیرم و از زیرِ بالشم همون عکسِ لعنتی رو میارم بیرون و نگاهش میکنم، بانفرت، با خشم، با داشتنِ یه حسِ ناخوشایند و عصبی، درحالی که دستام میلرزن با دقت به اون آدما نگاه میکنم، همون آدمایی که دورم زدن و باعث شدن دیگه حتی یه شبم نتونم آروم سرمو رویِ بالش بزارم، همون آدمایِ بی رحم که راهمو از راهِ آرزوهام جدا کردن و به بیراهه هدایتم کردن، درست به لب پرتگاه، همونجا از بلندی پرت شدم پایین و بینِ زمین و آسمون گیر کردم، زمین و آسمونِ درونِ مغزم، نه بالاتر رفتم و نه پایین تر، گیر کردم تو اون ماجرا و مغزم دست ازش برنمیداره و درحالی که وضعم همونطور مونده آدمارو لعنت میکنم، خودمو، دلمو، سادگیمو، تقلا میکنم که بتونم از شرِ اون فکرا رها بشم اما میدونم یه جوری با شدت پرت شدم پایین که هیچکس نمیتونه منو تبدیل به اون آدمِ سابق کنه.