در این روزها مانند کورها سرگردان بودم. طوفانی در من میغُرید. هر قدمی که پیش مینهادم خطری بود. در برابرم جز سیاهی پرتگاه چیزی نمیدیدم ؛ پرتگاهی که همهی راهها در آن گم میشدند در خودم چهرهی راهنمایی را میدیدم که شبیه دمیان بود در چشمان او سرنوشت من نقش بسته بود.
_دمیان | هرمان هسه
_دمیان | هرمان هسه