💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
#آهو
#پارت_سی_و_چهارم
بلند می شوم و روی تخت می نشینم و آهسته سلام می کنم
زن با لبخند جواب می دهد:
- سلام به روی ماهت مثل اینکه حالت بهتره ها رنگ و روت باز شده
- مرسی بهترم
- خدا را شکر حالا پاشو یه چیزی بخور جون بگیری
- باشه . می خورم شما برید به کارتون برسید
- خوب من می رم کار داشتی زنگ بزن سرایداری آقا برات خبرم می کنه میام پیشت .
- خیلی ممنون . کار داشتم خبرتون می کنم
گرسنه هستم و لباسم به تنم چسبیده دلم یک حمام داغ می خواهد
به اتاقم که می روم یادم می افتد کیفم توی بالکن است. در بالکن را باز می کنم ، چشمم که به گوشه دیوار می افتد و یادم می آید چطور از زور سرما توی خودم فرو رفته بودم ، احساس حقارت تمام وجودم را پر می کند یعنی وجودم انقدر زشت است که برای مخفی کردنم همه کار می کند. از امیر طاها عصبانی هستم . زیر لب می گویم " مرتیکه روانی ، ازت متنفرم " ولی نمی دانم چرا بغض می کنم نمی دانم چرا به یاد دست امیر طاها که دور کمرم حلقه شده بود می افتم . نمی دانم چرا دلم می خواهد امیر طاها همین الان به خانه بیاید.
**********
امیر طاها با خستگی به استاد که از کلاس خارج می شود نگاه می کند . سپهر کتاب هایش را جمع می کند و رو به امیر طاها می گوید:
- میای بریم سلف یه نسکافه بزنیم ؟
- نه ، سرم داره از درد می ترکه . دیشب دو ساعت بیشتر نخوابیدم
- خوب تقصیر خودت ، کدوم آدم عاقلی وسط هفته مهمونی می گیره .
حق با سپهر بود ولی دست خودش نبود همان وقت که یلدا توی جمع گفته بود هر جا پارتی باشه او می آید نتوانست بود جلوی خودش را بگیرد و همه را برای مهمانی به خانه اش دعوت نکند . خودش هم دست یلدا را گرفته بود و زودتر از بقیه راه افتاده بود و تا وقتی کلید را داخل قفل نچرخانده بود یادش نیامده بود آهوی در خانه است که اگر یلدا او را ببیند تمام نقشه هایش برای دوستی با یلدا نقشه برآب می شود برای همین تنها کاری که به ذهنش رسیده بود انجام داده بود و آن هم انداختن آهو توی بالکن بود حتی فرصت نداده بود تا دختر لباس گرمتری بپوشد . بعد هم در کنار یلدا اصلا فراموش کرده بود آهوی وجود دارد. آخر شب بعد از آن که یلدا را به خانه شان رسانده بود و تنها به خانه برگشته بود یاد آهو افتاده بود .
با به یاد آوردن آهوی مچاله شده در گوشه دیوار، اعصابش به هم می ریزد . از خودش بدش می آید . ازکی این همه بی وجدان شده بود. چطور توانسته بود این کار را بکند . مثلا قرار بود دکتر شود چطور توانسته بود با جون یک آدم این طور بازی کند .
با خودش گفت "در عرض یک ماه دو بار به اش آسیب زدم البته اگر اون سیلی ناحق را در نظر نگیرم."
#آهو
#پارت_سی_و_چهارم
بلند می شوم و روی تخت می نشینم و آهسته سلام می کنم
زن با لبخند جواب می دهد:
- سلام به روی ماهت مثل اینکه حالت بهتره ها رنگ و روت باز شده
- مرسی بهترم
- خدا را شکر حالا پاشو یه چیزی بخور جون بگیری
- باشه . می خورم شما برید به کارتون برسید
- خوب من می رم کار داشتی زنگ بزن سرایداری آقا برات خبرم می کنه میام پیشت .
- خیلی ممنون . کار داشتم خبرتون می کنم
گرسنه هستم و لباسم به تنم چسبیده دلم یک حمام داغ می خواهد
به اتاقم که می روم یادم می افتد کیفم توی بالکن است. در بالکن را باز می کنم ، چشمم که به گوشه دیوار می افتد و یادم می آید چطور از زور سرما توی خودم فرو رفته بودم ، احساس حقارت تمام وجودم را پر می کند یعنی وجودم انقدر زشت است که برای مخفی کردنم همه کار می کند. از امیر طاها عصبانی هستم . زیر لب می گویم " مرتیکه روانی ، ازت متنفرم " ولی نمی دانم چرا بغض می کنم نمی دانم چرا به یاد دست امیر طاها که دور کمرم حلقه شده بود می افتم . نمی دانم چرا دلم می خواهد امیر طاها همین الان به خانه بیاید.
**********
امیر طاها با خستگی به استاد که از کلاس خارج می شود نگاه می کند . سپهر کتاب هایش را جمع می کند و رو به امیر طاها می گوید:
- میای بریم سلف یه نسکافه بزنیم ؟
- نه ، سرم داره از درد می ترکه . دیشب دو ساعت بیشتر نخوابیدم
- خوب تقصیر خودت ، کدوم آدم عاقلی وسط هفته مهمونی می گیره .
حق با سپهر بود ولی دست خودش نبود همان وقت که یلدا توی جمع گفته بود هر جا پارتی باشه او می آید نتوانست بود جلوی خودش را بگیرد و همه را برای مهمانی به خانه اش دعوت نکند . خودش هم دست یلدا را گرفته بود و زودتر از بقیه راه افتاده بود و تا وقتی کلید را داخل قفل نچرخانده بود یادش نیامده بود آهوی در خانه است که اگر یلدا او را ببیند تمام نقشه هایش برای دوستی با یلدا نقشه برآب می شود برای همین تنها کاری که به ذهنش رسیده بود انجام داده بود و آن هم انداختن آهو توی بالکن بود حتی فرصت نداده بود تا دختر لباس گرمتری بپوشد . بعد هم در کنار یلدا اصلا فراموش کرده بود آهوی وجود دارد. آخر شب بعد از آن که یلدا را به خانه شان رسانده بود و تنها به خانه برگشته بود یاد آهو افتاده بود .
با به یاد آوردن آهوی مچاله شده در گوشه دیوار، اعصابش به هم می ریزد . از خودش بدش می آید . ازکی این همه بی وجدان شده بود. چطور توانسته بود این کار را بکند . مثلا قرار بود دکتر شود چطور توانسته بود با جون یک آدم این طور بازی کند .
با خودش گفت "در عرض یک ماه دو بار به اش آسیب زدم البته اگر اون سیلی ناحق را در نظر نگیرم."