یک.
امشب وسط روضه دلم میخواست سرم رو بذارم روی زمین و چادرم رو بکشم تا روی چشم هام و نفس بکشم و به صداش گوش بدم. به ترکیبِ روضه و نفس هام گوش بدم. بعد خوابم ببره. هیچ کس نخواد صدام بزنه. صداها شبیه وقتی که اثرات بیهوشی دارن از سرت بیرون میرن، توی مغزم بی جون و ناقص پخش بشن، سنگین بشن، سبک بشن. دلم چیز عجیبی نمیخواست، اما نمیشد انجامش بدم. فقط پاهام رو دراز کردم و با خودم تکرار کردم، الان دردش میره. وایسا، الان میره.
دو.
محدثه رو سر خیابون دیدم. دستش رو آورد جلو تا با هم دست بدیم و من فقط بغلش کردم. انگار میتونستم تمام چیزهایی که نمیخواستم ازشون حرف بزنم رو اینطوری منتقل کنم. گفت حالت خوبه؟ گفتم خوبم، اما با خودم نیستم. انگار صدام روی تصویرم نمیفته. یه جاهایی دارم لب میزنم و تصویرم عقب جا مونده. محدثه فقط سر تکون داد و گفت: "درست میشه زینب" گفتم، مطمئن نیستم، اما میدونم بهتر میشه. انگار این یکی به واقعیت نزدیک تره و حتی اگه نشه آدم خیلی دردش نمیاد. اما کاش بشه واقعا. بهش گفتم من شبیه یک سال پیشم نیستم، نمی جنگم، حتی اخم هم نمیکنم. وایسادم و دارم پلک میزنم. گفت، تو بگو دو ماه پیش. گفتم، یادم نمیاد. خندید.
سه.
شب های محرم رو دوست دارم. خیابون ها زنده ان، هواش خوبه و از پارچه نوشته ها واقعا لذت میبرم. مشکی پوشیدن خیلی برام مطرحیت نداره، اما از دیدن لباس های بلند عربی مشکی کیف میکنم. اون حالِ آرومِ ته وجودم از خوشیِ بصری جیغ میزنه و یه لبخندِ بامزه میاد روی صورتم. شب های محرم رو دوست دارم. هرکس توی خودشه. از دیدن ساعت یازده، برخلاف روزهای دیگه ی سال، پاهام رو تند نمیکنم که به خونه برسم. انگار همه جا امنه. روشنه. نمیدونم. یه چیزِ قشنگیه که باعث میشه کم حرف بشم و بیشتر نگاه کنم و حس کنم.
چهار.
"به این آب قسم میخورم که هیچ عیبی در انسانیت او وجود نداشت. اما در روزگاری زندگی کرده بود که آدمی تعجب از فجایع را از دست داده بود."*
*بختیار علی.
امشب وسط روضه دلم میخواست سرم رو بذارم روی زمین و چادرم رو بکشم تا روی چشم هام و نفس بکشم و به صداش گوش بدم. به ترکیبِ روضه و نفس هام گوش بدم. بعد خوابم ببره. هیچ کس نخواد صدام بزنه. صداها شبیه وقتی که اثرات بیهوشی دارن از سرت بیرون میرن، توی مغزم بی جون و ناقص پخش بشن، سنگین بشن، سبک بشن. دلم چیز عجیبی نمیخواست، اما نمیشد انجامش بدم. فقط پاهام رو دراز کردم و با خودم تکرار کردم، الان دردش میره. وایسا، الان میره.
دو.
محدثه رو سر خیابون دیدم. دستش رو آورد جلو تا با هم دست بدیم و من فقط بغلش کردم. انگار میتونستم تمام چیزهایی که نمیخواستم ازشون حرف بزنم رو اینطوری منتقل کنم. گفت حالت خوبه؟ گفتم خوبم، اما با خودم نیستم. انگار صدام روی تصویرم نمیفته. یه جاهایی دارم لب میزنم و تصویرم عقب جا مونده. محدثه فقط سر تکون داد و گفت: "درست میشه زینب" گفتم، مطمئن نیستم، اما میدونم بهتر میشه. انگار این یکی به واقعیت نزدیک تره و حتی اگه نشه آدم خیلی دردش نمیاد. اما کاش بشه واقعا. بهش گفتم من شبیه یک سال پیشم نیستم، نمی جنگم، حتی اخم هم نمیکنم. وایسادم و دارم پلک میزنم. گفت، تو بگو دو ماه پیش. گفتم، یادم نمیاد. خندید.
سه.
شب های محرم رو دوست دارم. خیابون ها زنده ان، هواش خوبه و از پارچه نوشته ها واقعا لذت میبرم. مشکی پوشیدن خیلی برام مطرحیت نداره، اما از دیدن لباس های بلند عربی مشکی کیف میکنم. اون حالِ آرومِ ته وجودم از خوشیِ بصری جیغ میزنه و یه لبخندِ بامزه میاد روی صورتم. شب های محرم رو دوست دارم. هرکس توی خودشه. از دیدن ساعت یازده، برخلاف روزهای دیگه ی سال، پاهام رو تند نمیکنم که به خونه برسم. انگار همه جا امنه. روشنه. نمیدونم. یه چیزِ قشنگیه که باعث میشه کم حرف بشم و بیشتر نگاه کنم و حس کنم.
چهار.
"به این آب قسم میخورم که هیچ عیبی در انسانیت او وجود نداشت. اما در روزگاری زندگی کرده بود که آدمی تعجب از فجایع را از دست داده بود."*
*بختیار علی.