Репост из: 『 ﮼سغوت』
^سغوت^
"كي ديگه مثل من واست دنیاتو ميسازه از عشق!؟
--------------------📕📌
#prt_90
_سیاه_
مشتمو با قدرت روی میز کوبیدم و خیره به چشمای وکیل گفتم:
– یعنی چی نمیشه؟ طلاق هم بگیرم بازم نمیتونم برم؟
وکیل که از حرکتم جا خورده بود، کتش رو صاف کرد و گفت:
– اجازه همسر و یا غیمِ شما واجبه؛ مخصوصا برای مهاجرت! مگر اینکه ویزای تحصیلی بگیرید.
هوف کی داخل این هیرو ویری حال درس خوندن داره؟ کلافه سرمو تکون دادم و پرسیدم:
– غیرقانونی چی؟
وکیل انگشتهاش رو به هم گره زد و گفت:
– باید مسئلهاتون جنسیتی، سیاسی و مذهبی باشه تا بتونی بری. ولی برای خانومی با پرستیژِ شما خیلی بیعقلیه که غیرقانونی مهاجرت کنید. خطرش هم خیلی بالاست، دلال ملال هم ممکنه جیبتو خالی کنه.
هیچوقت فکرشو نمیکردم برای نجات خودم از مخمصه، از اسمِ آقاجون استفاده کنم! نفسی تازه کردمو گفتم:
– خسرو شایسته پدربزرگ منه. یک سوم ملک و املاکهای اینجا مال پدربزرگمه، هرچقدر که دوست داشته باشی بهت پول میدم. فقط کمکم کن برم از اینجا.
سری به نشون تأمل تکون داد و با تردید گفت:
– ببینم چکار میتونم برات بکنم... ولی از الان بگم، احتمالش خیلی کمه! فردا ساعت هشت برام مدرک تحصیلی، شناسنامه، عقدنامه و سند خونهات رو بیار... ممکنه بشه یه کاریش کرد.
دیگه آب از سرم گذشته بود، حاضرم همه چیزمو بدم به ازای اینکه برم از ایران و دیگه برنگردم توو شهری که هیچجایی برای آرامش من نداره!
این حسمم به سورن، خودش رفته رفته از یادم میپره و ازش یه خاطره میمونه برام. من سهیل رو خیلی بیشتر از سورن دوست داشتم ولی فراموش کردنش واسم عین آب خوردن بود! من خیلی از ادمای زندگیم رو از دست دادم، سورن که عددی نیست بینشون!
از دفتر وکالت بیرون اومدم و بعداز گرفتن اسنپ، یه راست سمت جایی که قرار بود سایه رو ببینم رفتم. تقریبا به موقع رسیدم و با دیدنش داخل پارکی که میگفت نزدیک خونشونه، دست تکون دادم و سمتش رفتم.
با دیدنم منو به آغوش کشید و با سلام گرمش بهم انرژی داد. روی نیمکت نشستیم و درحالی که لبخندش رو حفظ میکرد گفت:
– چقد خوب شد اومدی. به عنوان تنها کسی که از ارتباط منو کیا خبر داره میخواستم باهات حرف بزنم.
کیفمو از بینمون برداشتم و بهش نزدیکتر شدم. پرسشگرانه بهش خیره شدم که با استرس گفت:
– هوف انقدر اضطراب داشتم که گوشیمو جا گذاشتم تو خونه! کیا چندماهه اصرار میکنه که بریم مسافرت؛ من واقعا دیگه نمیدونم چطور بپیچونمش. نمیتونم برم، مامانم شک کرده بهم و مدام وسط تلفن حرف زدنم میپرسه کیه! چه کار کنم؟ سورن هم اگه یک درصد بویی ببره پوستمو میکنه!
لبیتر کردمو گفتم:
– خب بگو با دوستات میخوای بری شمال.
سرشو به نشون ندونم کاری تکون داد و گفت:
– مامان منو نمیشناسی! مو رو از ماست میکشه بیرون. خودم دارم به بهانه اردوی دانشگاه فکر میکنم...
از روی کنجکاوی، کمی خیره نگاهش کردم و پرسیدم:
– تو به کیا انقدر اعتماد داری که میخوای باهاش بری مسافرت؟ بلا ملا سرت نیاره بدبختشی!
حالتی به نشون "حرف مفت نزن" تحویلم داد و گفت:
– نه بابا؟ چه بلایی؟ برای تو و سورن بلائه که عین اینایی که ازدواج سنتی کردن هنوز روتون داخل روی همدیگه باز نشده!
چنان تیکهای بهم انداخت که تصمیم گرفتم دیگه زر نزنم! اصلا شاید دلش میخواد هرکاری میخواد بکنه، منو چه به هشدار دادن؟
سایه تکیهای به نیمکت داد و گفت:
– سورن هنوز با ملیکا میپره؟
آتیشم دوباره داغ شد با این جمله! ولی به خودم قول دادم دیگه این موضوع برام اهمیت نداشته باشه و تمام تمرکزم رو فقط روی مهاجرت بزارم.
آهی کشیدم و جواب دادم:
– بله! البته آقا امروز به خودشون استراحت دادن!
سایه سری به نشون تاسف تکون داد که یک دفعه چشمش خیره موند به پشت سرم!
از ترس اینکه سگ، مار، جیب بُر و یا گربه پشت سرمه، کمرمو صاف کردم و چشمام و بستم تا شاهد حمله نباشم!... یکدفعه سایه با هین گفت:
– مامان! اینجا چه کار میکنی؟
با شدت به پشت سرم برگشتم و نظارگره نگاه غضبناک مامانش شدم. آب دهنم رو صدادار قورت دادم که مامانش با چشمای به خون نشسته گفت:
– مامانو زهرمار!
سایه به دفاع از من جلو اومد و گفت:
– مامان بخدا سیاه دختر خوبیه، بزار باهم حرف میزنیم.
مامانش بیحوصله و البته عصبی جواب داد:
– من چه کار به این دارم؟ اومدم ببینم سمیه کدوم سگیه!
باز گفت "این"! جدی منو با درخت اشتباه گرفتن که هرکی میرسه بهم میگه "این" ؟
سایه از ترس سنگکوب کرده بود و حتی تته پته هم نمیکرد! مامانش جلوتر اومد و درحالی که نیمه صورتش رو بیشتر میپوشوند گفت:
– تو همجنسبازی بچه؟ بابات و داداشت بفهمن چشاتو از کاسه درمیارن!
سایه که مثل خودم براش سوال پیشاومده بود، با بهت پرسید:
– همجنسباز؟ چی میگی مامان؟
مامانش عین گوشت قربونی، کتفشو گرفت و درحالی که مثل بچههای دوساله باهاش حرف میزد گفت:
"كي ديگه مثل من واست دنیاتو ميسازه از عشق!؟
--------------------📕📌
#prt_90
_سیاه_
مشتمو با قدرت روی میز کوبیدم و خیره به چشمای وکیل گفتم:
– یعنی چی نمیشه؟ طلاق هم بگیرم بازم نمیتونم برم؟
وکیل که از حرکتم جا خورده بود، کتش رو صاف کرد و گفت:
– اجازه همسر و یا غیمِ شما واجبه؛ مخصوصا برای مهاجرت! مگر اینکه ویزای تحصیلی بگیرید.
هوف کی داخل این هیرو ویری حال درس خوندن داره؟ کلافه سرمو تکون دادم و پرسیدم:
– غیرقانونی چی؟
وکیل انگشتهاش رو به هم گره زد و گفت:
– باید مسئلهاتون جنسیتی، سیاسی و مذهبی باشه تا بتونی بری. ولی برای خانومی با پرستیژِ شما خیلی بیعقلیه که غیرقانونی مهاجرت کنید. خطرش هم خیلی بالاست، دلال ملال هم ممکنه جیبتو خالی کنه.
هیچوقت فکرشو نمیکردم برای نجات خودم از مخمصه، از اسمِ آقاجون استفاده کنم! نفسی تازه کردمو گفتم:
– خسرو شایسته پدربزرگ منه. یک سوم ملک و املاکهای اینجا مال پدربزرگمه، هرچقدر که دوست داشته باشی بهت پول میدم. فقط کمکم کن برم از اینجا.
سری به نشون تأمل تکون داد و با تردید گفت:
– ببینم چکار میتونم برات بکنم... ولی از الان بگم، احتمالش خیلی کمه! فردا ساعت هشت برام مدرک تحصیلی، شناسنامه، عقدنامه و سند خونهات رو بیار... ممکنه بشه یه کاریش کرد.
دیگه آب از سرم گذشته بود، حاضرم همه چیزمو بدم به ازای اینکه برم از ایران و دیگه برنگردم توو شهری که هیچجایی برای آرامش من نداره!
این حسمم به سورن، خودش رفته رفته از یادم میپره و ازش یه خاطره میمونه برام. من سهیل رو خیلی بیشتر از سورن دوست داشتم ولی فراموش کردنش واسم عین آب خوردن بود! من خیلی از ادمای زندگیم رو از دست دادم، سورن که عددی نیست بینشون!
از دفتر وکالت بیرون اومدم و بعداز گرفتن اسنپ، یه راست سمت جایی که قرار بود سایه رو ببینم رفتم. تقریبا به موقع رسیدم و با دیدنش داخل پارکی که میگفت نزدیک خونشونه، دست تکون دادم و سمتش رفتم.
با دیدنم منو به آغوش کشید و با سلام گرمش بهم انرژی داد. روی نیمکت نشستیم و درحالی که لبخندش رو حفظ میکرد گفت:
– چقد خوب شد اومدی. به عنوان تنها کسی که از ارتباط منو کیا خبر داره میخواستم باهات حرف بزنم.
کیفمو از بینمون برداشتم و بهش نزدیکتر شدم. پرسشگرانه بهش خیره شدم که با استرس گفت:
– هوف انقدر اضطراب داشتم که گوشیمو جا گذاشتم تو خونه! کیا چندماهه اصرار میکنه که بریم مسافرت؛ من واقعا دیگه نمیدونم چطور بپیچونمش. نمیتونم برم، مامانم شک کرده بهم و مدام وسط تلفن حرف زدنم میپرسه کیه! چه کار کنم؟ سورن هم اگه یک درصد بویی ببره پوستمو میکنه!
لبیتر کردمو گفتم:
– خب بگو با دوستات میخوای بری شمال.
سرشو به نشون ندونم کاری تکون داد و گفت:
– مامان منو نمیشناسی! مو رو از ماست میکشه بیرون. خودم دارم به بهانه اردوی دانشگاه فکر میکنم...
از روی کنجکاوی، کمی خیره نگاهش کردم و پرسیدم:
– تو به کیا انقدر اعتماد داری که میخوای باهاش بری مسافرت؟ بلا ملا سرت نیاره بدبختشی!
حالتی به نشون "حرف مفت نزن" تحویلم داد و گفت:
– نه بابا؟ چه بلایی؟ برای تو و سورن بلائه که عین اینایی که ازدواج سنتی کردن هنوز روتون داخل روی همدیگه باز نشده!
چنان تیکهای بهم انداخت که تصمیم گرفتم دیگه زر نزنم! اصلا شاید دلش میخواد هرکاری میخواد بکنه، منو چه به هشدار دادن؟
سایه تکیهای به نیمکت داد و گفت:
– سورن هنوز با ملیکا میپره؟
آتیشم دوباره داغ شد با این جمله! ولی به خودم قول دادم دیگه این موضوع برام اهمیت نداشته باشه و تمام تمرکزم رو فقط روی مهاجرت بزارم.
آهی کشیدم و جواب دادم:
– بله! البته آقا امروز به خودشون استراحت دادن!
سایه سری به نشون تاسف تکون داد که یک دفعه چشمش خیره موند به پشت سرم!
از ترس اینکه سگ، مار، جیب بُر و یا گربه پشت سرمه، کمرمو صاف کردم و چشمام و بستم تا شاهد حمله نباشم!... یکدفعه سایه با هین گفت:
– مامان! اینجا چه کار میکنی؟
با شدت به پشت سرم برگشتم و نظارگره نگاه غضبناک مامانش شدم. آب دهنم رو صدادار قورت دادم که مامانش با چشمای به خون نشسته گفت:
– مامانو زهرمار!
سایه به دفاع از من جلو اومد و گفت:
– مامان بخدا سیاه دختر خوبیه، بزار باهم حرف میزنیم.
مامانش بیحوصله و البته عصبی جواب داد:
– من چه کار به این دارم؟ اومدم ببینم سمیه کدوم سگیه!
باز گفت "این"! جدی منو با درخت اشتباه گرفتن که هرکی میرسه بهم میگه "این" ؟
سایه از ترس سنگکوب کرده بود و حتی تته پته هم نمیکرد! مامانش جلوتر اومد و درحالی که نیمه صورتش رو بیشتر میپوشوند گفت:
– تو همجنسبازی بچه؟ بابات و داداشت بفهمن چشاتو از کاسه درمیارن!
سایه که مثل خودم براش سوال پیشاومده بود، با بهت پرسید:
– همجنسباز؟ چی میگی مامان؟
مامانش عین گوشت قربونی، کتفشو گرفت و درحالی که مثل بچههای دوساله باهاش حرف میزد گفت: