Parantezbaz


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


می‌فرماد که "عشق" آدمیت است.
@parantezbaz_shiroyeh
instagram :
instagram.com/mohamadshiroyeh

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


ضعف پاییز منو تسخیر کرده.




دوستش دارم. یه طعم خاصیه. عشق ملیح داره، زنونگی داره و دقت. در عین حال ساده‌ست و تالیفی. بخونش اگه دوست داشتی.


من "پاییز فصل آخر سال است" رو می‌خونم.
تو داری چی می‌خونی؟ بنویس این‌جا:


صدات می‌کنم دیلماج؛ چون ترجمان عشقی واسه‌م.


|Pin|


تیکه‌ای از چیزی که امشب نوشتم و طولانی‌تره. نمی‌دونم چرا، ولی دوست داشتم این تیکه اول رو بذارم اینجا.
اسمشم هست: "ابتدای خیابان فاطمی".


راهنما می‌زنم و سریع می‌پیچم توی بن‌بستی که توی یک نگاه می‌خوانم اسمش گلنار است. یادم به گلنار می‌افتد توی آن وضعیت. شهلا ریاحی بازی می‌کرد و گلنار هم همین دختره‌ای بود که تازگی‌ها توی یک سریالی عشق مصطفی زمانی شده بود. یک‌فصلش را بیشتر با سیما ندیدم. بعدش حوصله‌ام نکشید و علی نصیریان هم دیگر بازی‌اش تمام شد و همین برای دست شستن من از تماشایش بس بود. پارک می‌کنم کنار دیوار این بن‌بست عریض‌وطویل و دست پاچه می‌چپم توی مهمان‌پذیری که سر بن‌بست است. پیرمرد تقریباً هفتادساله‌ای کلاه نمدی رنگ‌ورو رفته‌ای گذاشته روی سرش و دولا شده زیر پیشخوان. انگار دنبال چیزی می‌گردد. در نگاه اول به تحتانی‌اش نگاه می‌کنم و بعداً که کمر راست می‌کند فوقانی‌اش را می‌بینم و کلاه نمد را. صدا صاف می‌کنم و می‌پرسم حاجی سرویس بهداشتی دارید؟ سر تکان می‌دهد طوری که یعنی باید تکرار کنم. با صدای نسبتاً بلندتری تکرار می‌کنم: دستشویی اینجا هست؟ مگر می‌شود دستشویی نداشته باشد؟ پس خود این پیرمرد با این کهولت سن، برای قضای حاجت چه‌کار می‌کند؟ منتهی اگر اجازه ندهد هرکسی از دستشویی مهمان‌پذیر استفاده کند، بحثش جداست. این پا و آن پا می‌شوم که اگر گفت نمی‌شود استفاده کنی سریع بروم و فکری به حال خودم کنم. دوباره سر تکان می‌دهد و برای بار سوم بدون خجالت و این اطوارها داد می‌زنم: مستراح اینجا هست حاج‌آقا؟ مستراح! بیچاره فهمیده. هنوز هم حرفی نمی‌زند. با خودم فکر می‌کنم نکند لال است زبان‌بسته. انتهای راهرو مهمان‌پذیر که باریک است و فقط با یک کورسوی چراغ زرد روشن شده، دری را نشان می‌دهد و یک کلید درشت می‌اندازد کف مشتم...


چقدر می‌شه عاشقونه زندگی کرد و نمی‌کنیم.


چقدر زمانی که با یه‌نفر سپری می‌کنیم ممکنه به چشم‌مون نیاد و به چشم اون خیلی ارزشمند باشه.


چقدر حواس‌مون به جزئیات نیست و ممکنه یکی دیگه حواسش باشه.


شروع کردم به خوندن قصه میثاق و لیلی.


هرچی رو یادم بره، اون ویدیوی ترکیب غروب، صدای موذن‌زاده و غوغای مردم رو یادم نمی‌ره.


|داستان دست‌ها|




هزار بسته مُسَکّن،
فدای این غم بُرنا.


و پشیمونم که دومین فیلم کارگردانشو نرفتم ببینم. رمانتیسم رو.


●~● ایتالیا ایتالیا


●~● ایتالیا ایتالیا


محبوب من!
دلم می‌خواهد مثل نادر در ایتالیا ایتالیا کتلت بپزم و تو دیروقت بیایی و در تاریکی برای هم از نگفته‌هایمان اعتراف کنیم. عذرم را بپذیرید که نای بلندشدن هم ندارم. نه تنها بلند نشده‌ام بلکه توی روشنی هم نرفته‌ام. این گوشه تاریک مرده‌ام انگار. کاری نمی‌کنم. فقط می‌توانم زل بزنم به ساعت روی دیوار و چیزهایی را بشنوم که خیلی شلوغ نباشند. اول هفته آینده نارنگی پوست می‌کنم که بویش تا مشام تو هم برسد. این قولی‌ست که به خودم داده‌ام. تو فقط آرزو کن این آخرهفته سریع و آرام بگذرد.
#برسد_به_دستتان

Показано 20 последних публикаций.

50

подписчиков
Статистика канала