No longer human.
حس عجیبی توی جمجمم این طرف و اونطرف میره که راجبش کنجکاوم. بنظر میرسه مدت زمان زیادیه دارم دنیارو از چشمای کس دیگه ای به جز خودم میبینم: انعکاس من متعلق به من نیست و چشمایی که به این انعکاس زل میزنن هم همینطور. از آخرین باری که ذهنم اینقدر دنبال پاک کردن اتفاقات بوده خیلیم نمیگذره. اخیرا خیلی زود شب میشه و خیلی زود صبح، پس چیز زیادی یادم نمیمونه از زندگی اما، کاش همین مقدار کم خاطره ای که دارمم یادمو ترک کنه. کاش یادم بره چقدر احساس درموندگی میکنم. کاش فراموش کنم که همچیزو از یاد بردم، حتی خودمو.
خیلی آروم داره فراموشم میشه چرا اینقدر زخمیم، سرمو بالا نگه میدارم و تا نه صورت سرخ شده از سیلیم مشخص باشه نه اشک هام هوس سقوط کنن.