⚜🔱⚜🔱⚜
⚜🔱⚜🔱
⚜🔱⚜
⚜🔱
⚜
#آلــویــنــ
#جلد_دوم_راز_طــــلــــســــمــ
#پارت_۱
( ۱۸ سال بعد )
آلوین **
جمعه بود و مثل تمام جمعههای هفتهی قبل با مامان و بابا داشتیم میرفتیم تفریح؛ ولی این سری داشتیم به پارک تازه تاسیس نزدیک خونهمون میرفتیم تو پارک همینطور که پیادهروی میکردیم که یک دفعهای صدایی از پشت سرمون بابا رو صدا زد.
اونم چی!... با اسم! و خیلی صمیمی... تازه مخفف شده!
- آویــر!
هر سه نفرمون برگشتیم که دیدم یه خانوم جوون، حدود ۳۰_۴۰ ساله با حالت دو اومد و پرید بغل بابا!
بابا از شوک خشکش زده بود و هیچ عکسالعملی نداشت؛ وقتی به خودش اومد سریع اون زن و از بغلش درآورد و...
گفتم الانِ که سرش داد بکشه و پرتش کنه اون طرف.
ولــی!
به جاش صورت اون خانوم رو با دستهاش قاب گرفت و با شک یه چیزی زیر لب زمزمه کرد.
⚜
⚜🔱
⚜🔱⚜
⚜🔱⚜🔱
⚜🔱⚜🔱⚜
⚜🔱⚜🔱
⚜🔱⚜
⚜🔱
⚜
#آلــویــنــ
#جلد_دوم_راز_طــــلــــســــمــ
#پارت_۱
( ۱۸ سال بعد )
آلوین **
جمعه بود و مثل تمام جمعههای هفتهی قبل با مامان و بابا داشتیم میرفتیم تفریح؛ ولی این سری داشتیم به پارک تازه تاسیس نزدیک خونهمون میرفتیم تو پارک همینطور که پیادهروی میکردیم که یک دفعهای صدایی از پشت سرمون بابا رو صدا زد.
اونم چی!... با اسم! و خیلی صمیمی... تازه مخفف شده!
- آویــر!
هر سه نفرمون برگشتیم که دیدم یه خانوم جوون، حدود ۳۰_۴۰ ساله با حالت دو اومد و پرید بغل بابا!
بابا از شوک خشکش زده بود و هیچ عکسالعملی نداشت؛ وقتی به خودش اومد سریع اون زن و از بغلش درآورد و...
گفتم الانِ که سرش داد بکشه و پرتش کنه اون طرف.
ولــی!
به جاش صورت اون خانوم رو با دستهاش قاب گرفت و با شک یه چیزی زیر لب زمزمه کرد.
⚜
⚜🔱
⚜🔱⚜
⚜🔱⚜🔱
⚜🔱⚜🔱⚜