#سکوت_بطنهاَ
در طول سالها، دکتر میم همهچیز را تحت کنترل داشت. چیزی که بر روی کاغذ از دستش خارج میشد، همیشه در ذهنش قابل بازگشت بود. او به تپش قلبهای بیماران نمیاندیشید؛ بلکه فقط به نتیجه نگاه میکرد. هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد، اندازهگیری شده و به دقت انتخاب شده بود. در اتاق معاینه، دکتر میم معادلهها را حل میکرد، و قلبها، شریانها و ضربانها برای او در نهایت به یک سری داده تبدیل میشدند.
اما چیزی در اتاق معاینهای که آن روز برای اولین بار در زندگیاش احساس کرد، آنطور که انتظار داشت، ساده نبود. هر چیزی که او میدید، در کدهای پزشکی و تحلیلهای سریعش نمیگنجید. ضربانهای بیمار آن روز، در لحظههایی که صفحهنمایش به صورت مداوم در حال نمایش تغییرات بود، چیزی را بیان میکردند که فقط در سکوتهای خود قلبها میشد شنید. اینجا دیگر چیزی جز دادههای دیجیتال وجود نداشت.
زن مقابل او به آرامی نفس میکشید. چشمهایش خسته بود، اما در دل این خستگی، چیزی بود که دکتر میم هرگز نتواسته بود آن را بشنود. ضربانهای قلبش در صفحه اسکن میرقصیدند. گاهی شبیه یک تصادف بیصدا، گاهی به طور نامنظم، گاهی با ضرباتی که بهطور ناگهانی قطع میشدند.
در اتاق معاینه، هیچچیز واضح نبود. جملات دکتر میم از همان ابتدا بیاثر شد. نگاهش از صفحهنمایش به چشمان زن افتاد. در این چشمان، هیچگونه نشانهای از ترس یا اضطراب نبود. فقط یک خلاء، چیزی از پیشآمدهای بیشمار که شاید خودش را از آن دور کرده بود. نگاهش آنطور که باید، چشمان او را از دست میداد.
او گفت: «نتایج نشان میدهد که چیزی غیرطبیعی در بطنهای قلب شما وجود دارد. باید آزمایشهای بیشتری انجام بدهیم.»
زن ساکت ماند. لبخندی که روی لبهایش نشسته بود، بهنوعی بیاعتنا بود. چیزی در او تغییر کرده بود، مثل چیزی که در هوا شناور است و هیچکس نمیتواند آن را لمس کند.
دکتر میم چندین بار به صفحهنمایش نگاه کرد. بطنها گویی به زبان خودشان میرقصیدند. او که تمام عمر خود را وقف کنترل و دقت کرده بود، حالا در برابر چیزی ایستاده بود که نمیتوانست مهارش کند. هیچ عددی، هیچ فرمولی، هیچ تفسیر پزشکی نمیتوانست این آشفتگی را تبیین کند. او در عین حال احساس میکرد که خودش نیز در جایی میان نظم و بینظمی، ایستاده است.
«چطور میتوانید آرام باشید؟» دکتر میم بالاخره پرسید. کلماتی که همیشه بر زبانش جاری میشدند، امروز بهطور غیرمنتظرهای شکننده شدند. «چطور میتوانید این را تحمل کنید؟»
زن، انگار هیچوقت چیزی نگفته بود، اما اکنون نگاهش با دقت بیشتری به دکتر میم دوخته شده بود. در آن نگاه چیزی بود که به نظر میرسید مثل یک کتابی ناتمام است، هیچکس نمیتوانست آن را کاملاً بفهمد.
«چطور میخواهید درستش کنید؟» زن پرسید.
و این سوال چیزی در دکتر میم تکان داد. در سکوت، چیزی در ذهنش شروع به حرکت کرد، ولی نه در راهی که قبلاً میشناخت. او همیشه به یاد میآورد که به بیمارانش میگفت که هیچچیز جز کنترل برای درمان وجود ندارد. قلب باید بیعیب و نقص کار کند. در غیر این صورت، چه چیزی برای درمان باقی میماند؟ اما حالا خودش، در مواجهه با این بیمار، متوجه شد که این قوانین بیرحم بر اساس مفاهیمی که خودش ساخته، نمیتوانند چیزی را اصلاح کنند. چیزی در خود او نیز بینظم شده بود.
او نگاهی به صفحهنمایش انداخت و همانطور که تصاویر از بطنهای قلب بر صفحه حرکت میکردند، بیخبر از آنچه در خود میگذشت، تنها یک سوال در ذهنش نشست: «چرا قلبی که تمام عمر در پی آن بوده که دقیق و کامل باشد، حالا اینگونه بینظم شده است؟»
زن آرام از جا برخاست. در همان حالی که به سوی در میرفت، گفت: «شاید من هم مانند قلبم هستم. شاید هیچ چیزی قابل اصلاح نیست.»
دکتر میم به او نگاه کرد. هیچ چیزی برای گفتن نداشت. نمیتوانست چیزی بگوید. او در دل این سکوت تنها چیزی که میدید، خود را در آینهی زن میدید. شاید او هم بهطور ناخودآگاه تمام این سالها در پی چیزی میدوید که هیچوقت نمیتوانست آن را بیابد. چیزی که شاید هیچوقت به آن نیازی نداشت.
زن از در بیرون رفت. دکتر میم برای چند لحظه به در بسته نگاه کرد و سپس به صفحهنمایش برگشت. قلب زن هنوز در برابرش رقص میکرد، بدون هیچ مفهومی، بدون هیچ نظم و ترتیبی که برایش قابل درک باشد.
دکتر میم نفس عمیقی کشید، اما اینبار هیچچیزی در کنترلش نبود. ضربان قلبی که اینبار نه از دستگاه، بلکه از درون خودش میآمد، او را غرق در سوالاتی کرد که هیچوقت پاسخشان را پیدا نکرده بود.
#فهیمه_ازبکزایی
https://t.me/psychology1371
در طول سالها، دکتر میم همهچیز را تحت کنترل داشت. چیزی که بر روی کاغذ از دستش خارج میشد، همیشه در ذهنش قابل بازگشت بود. او به تپش قلبهای بیماران نمیاندیشید؛ بلکه فقط به نتیجه نگاه میکرد. هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد، اندازهگیری شده و به دقت انتخاب شده بود. در اتاق معاینه، دکتر میم معادلهها را حل میکرد، و قلبها، شریانها و ضربانها برای او در نهایت به یک سری داده تبدیل میشدند.
اما چیزی در اتاق معاینهای که آن روز برای اولین بار در زندگیاش احساس کرد، آنطور که انتظار داشت، ساده نبود. هر چیزی که او میدید، در کدهای پزشکی و تحلیلهای سریعش نمیگنجید. ضربانهای بیمار آن روز، در لحظههایی که صفحهنمایش به صورت مداوم در حال نمایش تغییرات بود، چیزی را بیان میکردند که فقط در سکوتهای خود قلبها میشد شنید. اینجا دیگر چیزی جز دادههای دیجیتال وجود نداشت.
زن مقابل او به آرامی نفس میکشید. چشمهایش خسته بود، اما در دل این خستگی، چیزی بود که دکتر میم هرگز نتواسته بود آن را بشنود. ضربانهای قلبش در صفحه اسکن میرقصیدند. گاهی شبیه یک تصادف بیصدا، گاهی به طور نامنظم، گاهی با ضرباتی که بهطور ناگهانی قطع میشدند.
در اتاق معاینه، هیچچیز واضح نبود. جملات دکتر میم از همان ابتدا بیاثر شد. نگاهش از صفحهنمایش به چشمان زن افتاد. در این چشمان، هیچگونه نشانهای از ترس یا اضطراب نبود. فقط یک خلاء، چیزی از پیشآمدهای بیشمار که شاید خودش را از آن دور کرده بود. نگاهش آنطور که باید، چشمان او را از دست میداد.
او گفت: «نتایج نشان میدهد که چیزی غیرطبیعی در بطنهای قلب شما وجود دارد. باید آزمایشهای بیشتری انجام بدهیم.»
زن ساکت ماند. لبخندی که روی لبهایش نشسته بود، بهنوعی بیاعتنا بود. چیزی در او تغییر کرده بود، مثل چیزی که در هوا شناور است و هیچکس نمیتواند آن را لمس کند.
دکتر میم چندین بار به صفحهنمایش نگاه کرد. بطنها گویی به زبان خودشان میرقصیدند. او که تمام عمر خود را وقف کنترل و دقت کرده بود، حالا در برابر چیزی ایستاده بود که نمیتوانست مهارش کند. هیچ عددی، هیچ فرمولی، هیچ تفسیر پزشکی نمیتوانست این آشفتگی را تبیین کند. او در عین حال احساس میکرد که خودش نیز در جایی میان نظم و بینظمی، ایستاده است.
«چطور میتوانید آرام باشید؟» دکتر میم بالاخره پرسید. کلماتی که همیشه بر زبانش جاری میشدند، امروز بهطور غیرمنتظرهای شکننده شدند. «چطور میتوانید این را تحمل کنید؟»
زن، انگار هیچوقت چیزی نگفته بود، اما اکنون نگاهش با دقت بیشتری به دکتر میم دوخته شده بود. در آن نگاه چیزی بود که به نظر میرسید مثل یک کتابی ناتمام است، هیچکس نمیتوانست آن را کاملاً بفهمد.
«چطور میخواهید درستش کنید؟» زن پرسید.
و این سوال چیزی در دکتر میم تکان داد. در سکوت، چیزی در ذهنش شروع به حرکت کرد، ولی نه در راهی که قبلاً میشناخت. او همیشه به یاد میآورد که به بیمارانش میگفت که هیچچیز جز کنترل برای درمان وجود ندارد. قلب باید بیعیب و نقص کار کند. در غیر این صورت، چه چیزی برای درمان باقی میماند؟ اما حالا خودش، در مواجهه با این بیمار، متوجه شد که این قوانین بیرحم بر اساس مفاهیمی که خودش ساخته، نمیتوانند چیزی را اصلاح کنند. چیزی در خود او نیز بینظم شده بود.
او نگاهی به صفحهنمایش انداخت و همانطور که تصاویر از بطنهای قلب بر صفحه حرکت میکردند، بیخبر از آنچه در خود میگذشت، تنها یک سوال در ذهنش نشست: «چرا قلبی که تمام عمر در پی آن بوده که دقیق و کامل باشد، حالا اینگونه بینظم شده است؟»
زن آرام از جا برخاست. در همان حالی که به سوی در میرفت، گفت: «شاید من هم مانند قلبم هستم. شاید هیچ چیزی قابل اصلاح نیست.»
دکتر میم به او نگاه کرد. هیچ چیزی برای گفتن نداشت. نمیتوانست چیزی بگوید. او در دل این سکوت تنها چیزی که میدید، خود را در آینهی زن میدید. شاید او هم بهطور ناخودآگاه تمام این سالها در پی چیزی میدوید که هیچوقت نمیتوانست آن را بیابد. چیزی که شاید هیچوقت به آن نیازی نداشت.
زن از در بیرون رفت. دکتر میم برای چند لحظه به در بسته نگاه کرد و سپس به صفحهنمایش برگشت. قلب زن هنوز در برابرش رقص میکرد، بدون هیچ مفهومی، بدون هیچ نظم و ترتیبی که برایش قابل درک باشد.
دکتر میم نفس عمیقی کشید، اما اینبار هیچچیزی در کنترلش نبود. ضربان قلبی که اینبار نه از دستگاه، بلکه از درون خودش میآمد، او را غرق در سوالاتی کرد که هیچوقت پاسخشان را پیدا نکرده بود.
#فهیمه_ازبکزایی
https://t.me/psychology1371