Репост из: منجنیق
رگ
سهند آقایی
حذف میکنی صدای مرا از دور
خاورمیانه /خانه /خمپاره
حذف میکنی جهانوطنم اینجاست
وطنم، آه! آری، وطنم اینجاست؛
بیمارِ نقشه نیستم، هرگز!
سایهبارانِ موشکِ سرخم بر فرازِ گندمزار؛
از چشمخانههای خدا پارس میکنم؛
استخوان نوش میکنم چون سگ،
اختلافِ خون در تُرعهی رگ...
آه، آری! جهان، خودش، وطن است،
-سرنگ را پُر کرده تکیه داده به جدول-
چراغانیِ پُل، خَفَن است!
نظر مکن به کلاغها
خبر رسیده کین نگاهشان جعلیست
زن برای اینها
یا مادر است یا نیست؛
عشق، دانی چیست؟!
هیچش نشانه نیست!
بخیه از صورتِ ماه میکشد ابلیس!
زاری کنید!
این عشقها دانههای انگورند
خوشهایشان مست میکند
کف بزنید!
کاینک،
زالِ سپیدسبلتانِ هرجاییست
از لفظِ مرگ بدش میآید،
خیابان را به مقصدِ میدان سوت میزند؛
لنین میتواند پشتِ ویترین باشد و دیوانِ فرّخی
اواسطِ بهمن، سرودِ آزادی
بهرقصند نئونهای سبز و نارنجی
قصیدهای ازدسترفته از نظامِ پای اُشتران، خالی
وقتی که هر آدم
برای هر آدم
خونبارترین بهانهی همراهیست!
وقتی که هر کلاغ، برای هر کلاغ
-در اتوبوسهای کوچکِ قدرت
زایندگانِ نفرت در چادرهای خویش-
مضحکترین نشانهی گمراهیست!
ره بر نگاه نیست!
همانطور که ایران هیج
از کارخانه بدش نمیآید،
بله! هرگز!
از کتابخانه که هیچ!
الو! الو! سلام!
در رثای عروضکِ بیپا کوک میشوم؛
صدای من جدّیست!
من پشتِ این مرزهای بیهوا ای تن!
ای آشیانۀ بیروزن!
کسی چراغِ شهر و بیابانِ مرا روشن...
من گیر کردهام!
ذکریست بر زبانم، پُر واژه غالبن!
دستِ دعا؟! هرگز!
چشمانِ ببرِ بیوطن، آتش!
دانشگاه را ببندید لطفن!
کندوی کلاسها آتش!
غَرَض را با تو راهرفتن است جانا!
لگد کن این شعرها را
کمانچهها آتش!
دورِهمیهای این بچّهشمنهای بیهُدهسَر، آتش!
انجمنهای توّابِ اتاقکهای اصلاحات،
سرودِ آنکه تیربارانِ کوچههای شهید شد، آتش!
کتابخانهها در اولویّتاند،
روزنامهها آتش!
پورشههای اندرزگو،
نشمهخانهها آتش!
حذف میکنی صدای مرا از دور
خاورمیانه /خانه /خمپاره،
حذف میکنی جهانوطنم اینجاست
وطنم، آه! آری، وطنم اینجاست؛
در پسزمینۀ آلت با دامنِ خرما،
در یاد آن کسی
که اصلن نیافت هیچ
رگهای لای پاش را در باد،
و یا،
آنکو که مژده داد،
از خویش رفته است؛
در داغِ لالهها،
او خونِ ماه را در چشم
در توبهتوی رگانِ تنگش تاب داده
مثلِ کوچِ پروانههای پستانهاش
بر باد داده است؛
دوشیزهایست بیپرده از آفتاب
که چاهِ زنخدانش جان میدهد برای ماه
ماهِ رقصیده بر گنبد
که از سرش، گیسوش
تا کمر، پاها،
شانهها، بازوش،
آغوش بسته است...
او تازیانه است؛
سرنگی که من باشم،
تشریح میکند: تَک تَک!
فرومیکند خونابهی تیز در رگ!
کنارِ تو پاهای مردهام در کَش،
غَرَض با تو راهرفتن است جانا!
لگد کن این شعرها را،
کاروانِ سرخِ عطش، آتش!
و اینک ای ماهِ امیرآباد!
ای ماهِ رمیده بر گنبد!
توی چشمهای من نگاه کن!
تف بر تبارِ تَنات!
بیداریِ بیسایه، بیآفتاب،
تف بر تبارِ هر چه سایه و آفتاب!
مگر میشود کسی این همه لاغر شده باشد
بعد، بیهوش هم شده باشد
بعد...
زخمِ سینهاش چرک کند
بعد...
کرکسها فروببارند بر تنش
سینهاش را پارهپاره کنند
تف بر تبارِ آنکه ماهش را پتیاره کنند
تف بر تبارِ آن که دلش را پاره کنند
تف بر تبارِ وطن،
جهانوطنم،
وطنم، آه، آری! وطنم
آذر 94
@ManjanighCollective
سهند آقایی
حذف میکنی صدای مرا از دور
خاورمیانه /خانه /خمپاره
حذف میکنی جهانوطنم اینجاست
وطنم، آه! آری، وطنم اینجاست؛
بیمارِ نقشه نیستم، هرگز!
سایهبارانِ موشکِ سرخم بر فرازِ گندمزار؛
از چشمخانههای خدا پارس میکنم؛
استخوان نوش میکنم چون سگ،
اختلافِ خون در تُرعهی رگ...
آه، آری! جهان، خودش، وطن است،
-سرنگ را پُر کرده تکیه داده به جدول-
چراغانیِ پُل، خَفَن است!
نظر مکن به کلاغها
خبر رسیده کین نگاهشان جعلیست
زن برای اینها
یا مادر است یا نیست؛
عشق، دانی چیست؟!
هیچش نشانه نیست!
بخیه از صورتِ ماه میکشد ابلیس!
زاری کنید!
این عشقها دانههای انگورند
خوشهایشان مست میکند
کف بزنید!
کاینک،
زالِ سپیدسبلتانِ هرجاییست
از لفظِ مرگ بدش میآید،
خیابان را به مقصدِ میدان سوت میزند؛
لنین میتواند پشتِ ویترین باشد و دیوانِ فرّخی
اواسطِ بهمن، سرودِ آزادی
بهرقصند نئونهای سبز و نارنجی
قصیدهای ازدسترفته از نظامِ پای اُشتران، خالی
وقتی که هر آدم
برای هر آدم
خونبارترین بهانهی همراهیست!
وقتی که هر کلاغ، برای هر کلاغ
-در اتوبوسهای کوچکِ قدرت
زایندگانِ نفرت در چادرهای خویش-
مضحکترین نشانهی گمراهیست!
ره بر نگاه نیست!
همانطور که ایران هیج
از کارخانه بدش نمیآید،
بله! هرگز!
از کتابخانه که هیچ!
الو! الو! سلام!
در رثای عروضکِ بیپا کوک میشوم؛
صدای من جدّیست!
من پشتِ این مرزهای بیهوا ای تن!
ای آشیانۀ بیروزن!
کسی چراغِ شهر و بیابانِ مرا روشن...
من گیر کردهام!
ذکریست بر زبانم، پُر واژه غالبن!
دستِ دعا؟! هرگز!
چشمانِ ببرِ بیوطن، آتش!
دانشگاه را ببندید لطفن!
کندوی کلاسها آتش!
غَرَض را با تو راهرفتن است جانا!
لگد کن این شعرها را
کمانچهها آتش!
دورِهمیهای این بچّهشمنهای بیهُدهسَر، آتش!
انجمنهای توّابِ اتاقکهای اصلاحات،
سرودِ آنکه تیربارانِ کوچههای شهید شد، آتش!
کتابخانهها در اولویّتاند،
روزنامهها آتش!
پورشههای اندرزگو،
نشمهخانهها آتش!
حذف میکنی صدای مرا از دور
خاورمیانه /خانه /خمپاره،
حذف میکنی جهانوطنم اینجاست
وطنم، آه! آری، وطنم اینجاست؛
در پسزمینۀ آلت با دامنِ خرما،
در یاد آن کسی
که اصلن نیافت هیچ
رگهای لای پاش را در باد،
و یا،
آنکو که مژده داد،
از خویش رفته است؛
در داغِ لالهها،
او خونِ ماه را در چشم
در توبهتوی رگانِ تنگش تاب داده
مثلِ کوچِ پروانههای پستانهاش
بر باد داده است؛
دوشیزهایست بیپرده از آفتاب
که چاهِ زنخدانش جان میدهد برای ماه
ماهِ رقصیده بر گنبد
که از سرش، گیسوش
تا کمر، پاها،
شانهها، بازوش،
آغوش بسته است...
او تازیانه است؛
سرنگی که من باشم،
تشریح میکند: تَک تَک!
فرومیکند خونابهی تیز در رگ!
کنارِ تو پاهای مردهام در کَش،
غَرَض با تو راهرفتن است جانا!
لگد کن این شعرها را،
کاروانِ سرخِ عطش، آتش!
و اینک ای ماهِ امیرآباد!
ای ماهِ رمیده بر گنبد!
توی چشمهای من نگاه کن!
تف بر تبارِ تَنات!
بیداریِ بیسایه، بیآفتاب،
تف بر تبارِ هر چه سایه و آفتاب!
مگر میشود کسی این همه لاغر شده باشد
بعد، بیهوش هم شده باشد
بعد...
زخمِ سینهاش چرک کند
بعد...
کرکسها فروببارند بر تنش
سینهاش را پارهپاره کنند
تف بر تبارِ آنکه ماهش را پتیاره کنند
تف بر تبارِ آن که دلش را پاره کنند
تف بر تبارِ وطن،
جهانوطنم،
وطنم، آه، آری! وطنم
آذر 94
@ManjanighCollective