Репост из: @attachbot
🌟فن فیکی از انیمه Bungou stray dogs🌟
نام داستان: صدایی از ارواح
(A sound from the spirits)
ژانر: #تخیلی #فن_فیک #یائویی #انیمه
**************************
به دلیل تاریکی هوا صورتش رو نمی تونستم
تشخیص بدم تعجب کردم ... با خودم گفتم (این وقت شب که هیچ کس این دورو برا نمی پلکه!!)
بلند داد زدم.
چویا: هوی ... این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟... برگرد خونه
که ناگهان چشماش رو باز کرد و من در تاریکی دو گوی درخشان سرخ رنگ دیدم.
**************************
دازای: نمی خوای بیداربشی؟ ... الان دیگه یک هفته شده ... فکر نمی کنی ممکنه دوباره دور از چشمت برم خودکشی کنم؟ ... فکر نمی کنی ... دیگه نتونستم ادامه بدم ... آهی کشیدم و موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود کنار
زدم.
**************************
دازای: خیلی دیر کردی چویا ... نمی دونی چقدر منتظرت بودم.
با شنیدن حرفاش تو چشمام اشک جمع شد و دستام رو دورش حلقه کردم صورتش رو بلند کرد و با انگشتاش چشمام رو پاک کرد و تمام اجزای صورتم رو نگاه کرد تا اینکه روی لب هام متوقف شد من که می دونستم می خواد چی کار کنه
سرخ شدن صورتم رو احساس کردم... صورتش رو آروم به من نزدیک کرد چیزی
نمونده بود......
کونیکیدا: دازای الان وقتش نیست.
دازای صورتش رو یکم از من فاصله داد و با اخم زیر لب گفت: تو روحت کونیکیداکون
**************************
میخوای ادامش رو بخونی؟پس بیا به این کانال 😁
#zero
#a_sound_from_the_spirits
@read_novel
نام داستان: صدایی از ارواح
(A sound from the spirits)
ژانر: #تخیلی #فن_فیک #یائویی #انیمه
**************************
به دلیل تاریکی هوا صورتش رو نمی تونستم
تشخیص بدم تعجب کردم ... با خودم گفتم (این وقت شب که هیچ کس این دورو برا نمی پلکه!!)
بلند داد زدم.
چویا: هوی ... این وقت شب اینجا چی کار می کنی؟... برگرد خونه
که ناگهان چشماش رو باز کرد و من در تاریکی دو گوی درخشان سرخ رنگ دیدم.
**************************
دازای: نمی خوای بیداربشی؟ ... الان دیگه یک هفته شده ... فکر نمی کنی ممکنه دوباره دور از چشمت برم خودکشی کنم؟ ... فکر نمی کنی ... دیگه نتونستم ادامه بدم ... آهی کشیدم و موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود کنار
زدم.
**************************
دازای: خیلی دیر کردی چویا ... نمی دونی چقدر منتظرت بودم.
با شنیدن حرفاش تو چشمام اشک جمع شد و دستام رو دورش حلقه کردم صورتش رو بلند کرد و با انگشتاش چشمام رو پاک کرد و تمام اجزای صورتم رو نگاه کرد تا اینکه روی لب هام متوقف شد من که می دونستم می خواد چی کار کنه
سرخ شدن صورتم رو احساس کردم... صورتش رو آروم به من نزدیک کرد چیزی
نمونده بود......
کونیکیدا: دازای الان وقتش نیست.
دازای صورتش رو یکم از من فاصله داد و با اخم زیر لب گفت: تو روحت کونیکیداکون
**************************
میخوای ادامش رو بخونی؟پس بیا به این کانال 😁
#zero
#a_sound_from_the_spirits
@read_novel