Репост из: گناه من سادگی بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺
🌸🌸
🌺
﷽
#حسی_میان_عشق_و_نفرت
#جلد_دوم_گناه_من_سادگی_بود
(کمند)
دستی به پیراهن بلندم کشیدم و صافش کردم. نگاه اخری به خودم انداختم همه چی خوب بود.
با لبخندی که از رو لبم پاک نمیشد رفتم پایین، عمه طبق معمول نشسته بود رو صندلی مخصوصش و مشغول نوشتن بود.
- عمه جون؟
سرشو بلند کرد، نگاهش از سر تا پام
چرخید
- چطورم؟
لبخند عمیقی زد
- مثل ماه شدی عزیزم
به کنارش اشاره کرد
- بیا بشین
رفتم جلو و تو فاصله نزدیک بهش نشستم.
برگشت سمتم و عمیق نگاهم کرد
- چشمات داره میدرخشه کمند.
این چشم ها.... این چشم ها هیچ شباهتی به روز اولی که اومده بودی اینجا نداره.
نفس عمیقی کشید
- این ذوق کردن هات ، این وسواس بازی هات، این رفتار هات، این چشم هامو
لبخند عمیقی زد
- بوی عشق داره تو مشامم میپیچه.
مکث کرد
- خیلی دوسش داری نه؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین
- هیچ وقت انقدر حس خوبی نداشتم عمه، فکر نمیکردم بتونم به زندگی برگردم ولی شد.
با وجود سیاوش همه این اتفاق ها افتاد.
سرمو آوردم بالا
- من با سیاوش کاملم، شادم، خود واقعیمم.
- اون چی؟ اونم دوست داره؟
لبخند عمیقی زدم
- داره، خیلی زیاد یعنی، از حرکاتش میفهمم
عینکشو از چشماش برداشت
- امشب میفهمیم
- استرس ندید بهم عم...
صدای زنگ در باعث شد تو جام بپرم
سریع بلند شدم
- اومد
همزمان با من بلند شد
- مگه پسر ندیده ای دختر؟ آروم باش و مثل دختر های متین اینجا بشین تا مهمونمون بیاد.
با استرس کنار عمه وایسادم
صدای قدم هاش اومد و ثانیه ای بعد جلوم وایساده بود
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست، همون کت و شلواری که من واسش خریده بودم رو پوشیده بود
چند قدم اومد جلو و درست تو دوقدیمم وایساد.
- سلام شبتون بخیر
دستشو سمت عمه دراز کرد
- سیاوش هستم خانوم و بسیار خوشبختم از آشناییتون
عمه با دقت از سر تا پاشو نگاه کرد
- خوبه رنگ مورد علاقه کمند رو هم پوشیدی.
با استرس ناخونمو جوییدم هر لحضه انتظار داشتم بگه نه و پرتش کنه بیرون
دستشو گذاشت تو دست سیاوش
- معلومه پسر زرنگی هستی، خوش اومدی.
آسوده خاطر نفس عمیقی کشیدم
- بفرمایید بشینید.
سیاوش چشمکی بهم زد و رو یکی از مبل ها نشست.
تو جای قبلیم کنار عمه نشستم و پامو انداختم رو پام
- خب از خودت بگو پسرم
دستاشو قفل هم کرد
- مطمئنم گفتنی هارو کمند بهتون گفته اما من بازم میگم.
اسمم سیاوشه، سی سالمه فارغ تحصیل رشته حقوقم. شغلمم که یه کتاب خونه دارم و با پدرم تو شرکتش کار میکنم.
فرزند اولم و یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم و یه نامزدی ناموفق داشتم.
اخم های عمه درهم شد
- و دلیل جداییتون؟
سیاوش با نفرت به زیر پاش نگاه کرد
- اون کسی که فکر میکردم نبود عاشق کسه دیگه ای بود و ازدواج کرد.
خدمتکار سینی به دست اومد داخل
اول جلوی سیاوش گرفت و بعد جلوی ما
آروم زمزمه کرد:
- خانوم تلفنتون بکوب داره زنگ میزنه
- تلفن من؟ کجاست؟
- اتاقتون
از جام بلند شدم
- ببخشید من الان میام.
بدون توجه به نگاه سیاوش رفتم بالا،
در اتاقمو باز کردم. تلفنم داشت زنگ میخورد.
سریع برداشتم و جواب دادم
- بله؟
صدای عصبی کمیل پیچید تو گوشم
- کجایی کمند؟ میدونی چقدر زنگ زدم؟ مگه اون ماسماسگ دستت نیست؟
حتما باید منو نگران کنی؟
لبمو گاز گرفتم
- معذرت میخوام داداش پایین بودم یادم رفت.
نفس عمیقی کشید
- خوبی؟
نشستم رو تخت
- عالی داداش
تو چی خوبی؟ بابا؟ نجوا؟
- امروز بهترین روز زندگیم بود.
متعجب به گوشی دستم نگاه کردم.
- ایشالا همه روزات خوب باشه داداش. حالا چی شده؟ بگو منم سهیم بشم تو این شادی.
- حلما بهوش اومد.
از هیجان جیغ خفیفی کشیدم
- واقعا؟ وای باورم نمیشه، چطوری؟
- معجزه خدا به من.
- خب خداروشکر داداش حالا چطوره حالش خوبه؟ حرف میزنه باهات یا نه؟
ناخونمو جوییدم
- حافظشو از دست داده.
دستم از حرکت وایساد
- یعنی هیچی یادش نیست؟
- نه و این به نفع منه میخوام چند روز دیگه برگردی کویت.
- برای چی؟
صدای خش خشی از پشت تلفن اومد
- برای عروسی برادرت
ناباور زمزمه کردم
- بدون دونستن گذشتش؟ بدون این که بدونه چه اتفاقی واسش افتاده؟
داداش اون حقشه واقعیتو بدونه نمیتونی این کارو در حقش کنی.
صدای عصبیش پیچید تو گوشم
- تا جایی که بتونم نمیزارم حافظشو به دست بیاره. من دوسال منتظرش نموندم که حالا واقعیتو بفهمه و ترکم کنه.
نفس عمیقی کشیدم
- باشه داداش معذرت میخوام عصبی نشو لطفا
پوف کلافه ای کشید
- مواظب خودت باش فعلا.
- داداش صب...
صدای بوق گوشی تو گوشم پیچید.
کلافه پرتش کردم رو تخت.
رفتار های ضد و نقیضش رو درک نمیکردم.
چند تقه به در خورد
از جام بلند شدم و رو صندلی جلوی آینه نشستم
- بیا تو
#جلد_دوم
#part_9
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸🌸🌸🌸
🌺🌺🌺
🌸🌸
🌺
﷽
#حسی_میان_عشق_و_نفرت
#جلد_دوم_گناه_من_سادگی_بود
(کمند)
دستی به پیراهن بلندم کشیدم و صافش کردم. نگاه اخری به خودم انداختم همه چی خوب بود.
با لبخندی که از رو لبم پاک نمیشد رفتم پایین، عمه طبق معمول نشسته بود رو صندلی مخصوصش و مشغول نوشتن بود.
- عمه جون؟
سرشو بلند کرد، نگاهش از سر تا پام
چرخید
- چطورم؟
لبخند عمیقی زد
- مثل ماه شدی عزیزم
به کنارش اشاره کرد
- بیا بشین
رفتم جلو و تو فاصله نزدیک بهش نشستم.
برگشت سمتم و عمیق نگاهم کرد
- چشمات داره میدرخشه کمند.
این چشم ها.... این چشم ها هیچ شباهتی به روز اولی که اومده بودی اینجا نداره.
نفس عمیقی کشید
- این ذوق کردن هات ، این وسواس بازی هات، این رفتار هات، این چشم هامو
لبخند عمیقی زد
- بوی عشق داره تو مشامم میپیچه.
مکث کرد
- خیلی دوسش داری نه؟
خجالت زده سرمو انداختم پایین
- هیچ وقت انقدر حس خوبی نداشتم عمه، فکر نمیکردم بتونم به زندگی برگردم ولی شد.
با وجود سیاوش همه این اتفاق ها افتاد.
سرمو آوردم بالا
- من با سیاوش کاملم، شادم، خود واقعیمم.
- اون چی؟ اونم دوست داره؟
لبخند عمیقی زدم
- داره، خیلی زیاد یعنی، از حرکاتش میفهمم
عینکشو از چشماش برداشت
- امشب میفهمیم
- استرس ندید بهم عم...
صدای زنگ در باعث شد تو جام بپرم
سریع بلند شدم
- اومد
همزمان با من بلند شد
- مگه پسر ندیده ای دختر؟ آروم باش و مثل دختر های متین اینجا بشین تا مهمونمون بیاد.
با استرس کنار عمه وایسادم
صدای قدم هاش اومد و ثانیه ای بعد جلوم وایساده بود
بی اختیار لبخندی رو لبم نشست، همون کت و شلواری که من واسش خریده بودم رو پوشیده بود
چند قدم اومد جلو و درست تو دوقدیمم وایساد.
- سلام شبتون بخیر
دستشو سمت عمه دراز کرد
- سیاوش هستم خانوم و بسیار خوشبختم از آشناییتون
عمه با دقت از سر تا پاشو نگاه کرد
- خوبه رنگ مورد علاقه کمند رو هم پوشیدی.
با استرس ناخونمو جوییدم هر لحضه انتظار داشتم بگه نه و پرتش کنه بیرون
دستشو گذاشت تو دست سیاوش
- معلومه پسر زرنگی هستی، خوش اومدی.
آسوده خاطر نفس عمیقی کشیدم
- بفرمایید بشینید.
سیاوش چشمکی بهم زد و رو یکی از مبل ها نشست.
تو جای قبلیم کنار عمه نشستم و پامو انداختم رو پام
- خب از خودت بگو پسرم
دستاشو قفل هم کرد
- مطمئنم گفتنی هارو کمند بهتون گفته اما من بازم میگم.
اسمم سیاوشه، سی سالمه فارغ تحصیل رشته حقوقم. شغلمم که یه کتاب خونه دارم و با پدرم تو شرکتش کار میکنم.
فرزند اولم و یه خواهر کوچیک تر از خودم دارم و یه نامزدی ناموفق داشتم.
اخم های عمه درهم شد
- و دلیل جداییتون؟
سیاوش با نفرت به زیر پاش نگاه کرد
- اون کسی که فکر میکردم نبود عاشق کسه دیگه ای بود و ازدواج کرد.
خدمتکار سینی به دست اومد داخل
اول جلوی سیاوش گرفت و بعد جلوی ما
آروم زمزمه کرد:
- خانوم تلفنتون بکوب داره زنگ میزنه
- تلفن من؟ کجاست؟
- اتاقتون
از جام بلند شدم
- ببخشید من الان میام.
بدون توجه به نگاه سیاوش رفتم بالا،
در اتاقمو باز کردم. تلفنم داشت زنگ میخورد.
سریع برداشتم و جواب دادم
- بله؟
صدای عصبی کمیل پیچید تو گوشم
- کجایی کمند؟ میدونی چقدر زنگ زدم؟ مگه اون ماسماسگ دستت نیست؟
حتما باید منو نگران کنی؟
لبمو گاز گرفتم
- معذرت میخوام داداش پایین بودم یادم رفت.
نفس عمیقی کشید
- خوبی؟
نشستم رو تخت
- عالی داداش
تو چی خوبی؟ بابا؟ نجوا؟
- امروز بهترین روز زندگیم بود.
متعجب به گوشی دستم نگاه کردم.
- ایشالا همه روزات خوب باشه داداش. حالا چی شده؟ بگو منم سهیم بشم تو این شادی.
- حلما بهوش اومد.
از هیجان جیغ خفیفی کشیدم
- واقعا؟ وای باورم نمیشه، چطوری؟
- معجزه خدا به من.
- خب خداروشکر داداش حالا چطوره حالش خوبه؟ حرف میزنه باهات یا نه؟
ناخونمو جوییدم
- حافظشو از دست داده.
دستم از حرکت وایساد
- یعنی هیچی یادش نیست؟
- نه و این به نفع منه میخوام چند روز دیگه برگردی کویت.
- برای چی؟
صدای خش خشی از پشت تلفن اومد
- برای عروسی برادرت
ناباور زمزمه کردم
- بدون دونستن گذشتش؟ بدون این که بدونه چه اتفاقی واسش افتاده؟
داداش اون حقشه واقعیتو بدونه نمیتونی این کارو در حقش کنی.
صدای عصبیش پیچید تو گوشم
- تا جایی که بتونم نمیزارم حافظشو به دست بیاره. من دوسال منتظرش نموندم که حالا واقعیتو بفهمه و ترکم کنه.
نفس عمیقی کشیدم
- باشه داداش معذرت میخوام عصبی نشو لطفا
پوف کلافه ای کشید
- مواظب خودت باش فعلا.
- داداش صب...
صدای بوق گوشی تو گوشم پیچید.
کلافه پرتش کردم رو تخت.
رفتار های ضد و نقیضش رو درک نمیکردم.
چند تقه به در خورد
از جام بلند شدم و رو صندلی جلوی آینه نشستم
- بیا تو
#جلد_دوم
#part_9