🌼بیاسمت خدا🌼


Гео и язык канала: не указан, не указан
Категория: не указана


وخداست تنها امید بی پناهان⚘
اَلابه ذِکرِ الله تَطمئن القُلوب🌼
هرروز بایک آیه از کلام 🌹خدای مهربون بامعنی
کپی مطالب بامنبع بدون منبع حلال استفاده کنید در کانالهاتون ثواب جاریه برامن انشالله🙏
دارای رمان های مذهبی
#تم های گوشی
#بیو
#داستانهای مذهبی ....

Связанные каналы

Гео и язык канала
не указан, не указан
Категория
не указана
Статистика
Фильтр публикаций


سلام بریم سراغ اطلاعات قرآنی
جواب اینو بهتون بگم دستتون گرم شه
گزینه اول قمر میشه😍
بقیه رو دقت ڪنید☺️🌺🌸


Репост из: 🌼بیاسمت خدا🌼


Репост из: 🌼بیاسمت خدا🌼


Репост из: 🌼بیاسمت خدا🌼


🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۵

حاج آقا خنده اش را قطع می کند و می گوید:
_ببینید شما شاید لو رفته باشین. ساواکی ها آدمای نفهم و کودنی نیستن، احتمال داره تمام ساکنین خونه رو شناسایی کرده باشن.
از طرفی احتمال داره اون خانمی که دستگیر شد چیزی بگه. اینا همه شون احتماله! من نمیخوام خدایی نکرده تهمت بزنم اما اگه یکی از این احتمالات درست در بیاد صلاح نیست که برگردین مشهد.
شنیدم ایست و بازرسی هاشونو زیاد کردن و خدایی نکرده گیر میوفتین.

باورم نمی شد یعنی من اینقدر میتوانستم برای ساواک مهم باشم؟ تا این حد پیش رفته ام؟
به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا! من که زیاد کاری نکردم. یک هفته ای اعلامیه پخش می کردم فقط!

_شما فکر می کنین اونایی که ساواک میگیره مسئول کشته ان یا چاپ خونه زدن؟.... نه! خیلیا فقط واسه یک کتاب و یک کاغذ میرن زندان!
شما هم جرمتون کم نیست، مخصوصا که یک هفته ای اعلامیه پخش می کردین.

از طرفی خوشحالم که دشمنانم را خشمگین تر کرده ام و بارشان زیاد تر شده. حتی احساس میکنم حالا من آن مجاهدی هستم که آقاجان یک روز برایم ازش می گفت.
از طرفی من هیچ چیز از زندگی یک مجاهد نمی دانم و این ندانستن مرا می ترسانَد. من از قوانین زندگی مخفی سر در نمی آورم، چطور میتوانم در شرایطی که تحت تعقیب هستم اعلامیه پخش کنم؟
آیا هنوز میتوانم کاری انجام دهم یا نه؟

تمام سوالاتم را به حاج آقا می گویم و منتظر جواب می مانم.
حاج آقا می گوید:
_زندگی مخفی اون قدرها که میترسین پیچیده نیست! شما باید خونه تونو عوض کنین و حواستون به رفت و آمدهاتون باشه. اینکه اگه میرین بیرون کسی تعقیبتون نکنه و بتونین فرار کنین. قواعد خاصی نداره اما بعضیا خیلی پیچیده اش می کنن مثلا توی مجاهدین خلق ضد تعقیب یاد می گیرن و خونه تیمی تشکیل میدن و ازدواج و طلاق تشکیلاتی دارن و حتی اگه لو برن سیانور می خورن یا اگه کسی توانایی ادامه دادن نداشته باشه خودشون اونو میکشن تا اطلاعاتی لو نره.
بنظر من مبارزه اینقدر هم نباید باشه که زندگی آدم رو مختل کنه.

وقتی حاج آقا از سازمان می گوید من بیشتر نگاهم به مرتضی است. چیزی نمی گوید اما حرف در گلویش بسیار است.
_من با بعضی حرفاتون موافقم با اینکه خودم عضوش هستم.

حاج آقا تعجب می کند و از مرتضی می پرسد:
_شما عضو سازمانی؟

_بله، من بارها با اینکه کسی از خودمون رو بکشیم یا شکنجه کنیم مخالفت کردم و کلی گزارش دادم به اعضای مرکزی اما انگار نه انگار...
من خودم رو مسئول آینده ام می دونم و خودم میتونم تشخیص بدم سیانور بخورم یا نه اما نمیتونم برای بقیه هم من تصمیم بگیرم.
ساواک میخواد ما رو به جوون هم بندازه و اختلاف توی سازمان به وجود بیاره برای همین خیلی ها قربانی این اختلاف میشن.

_کاش خودتو ازینا میکشیدی کنار...

_من به ایدئولوژی کاری ندارم اما مبارزه مسلحانه رو موافقم چون کسی که داره باهامون مبارزه میکنه تا دندون مسلحه! چطور میشه با کتابو و شعار از پا انداختش؟

_وقتی که همه ی مردم پایِ کار باشن.

_حاجی مردم اونقدر های و هویی ندارن که میگین! فوقش ده سال میان شعار میدن بعد ول میکنن. ما باید مسئولین شاهو بکشیم که کسی جرئت نکنه ما رو اذیت کنه و کسی هم نتونه کاری از پیش ببره و شاه بره.

حاج آقا پوزخندی می زند و به مرتضی می گوید:
_آخه پهلوون! مگه دست شماست که جوون آدمیزاد رو بگیرین؟

_بله! مگه اونا نمیگیرن؟

_خب بازم حق نداری سرِ خود کاری کنی. قانون باید حکم کنه، شایدم اشتباه کردی و مقامی رو زدی که فقط مقام داره و کسی رو نکشته. اونوقت چی؟
اگه اون قصد داشت توبه کنه و شما نذاشتی، میتونی جواب بدی؟

مرتضی به نقطه ای خیره می شود و سکوت می کند.
حاج آقا یا علی می گوید و بلند می شود.
_من کلاس دارم، ببخشید که تنهاتون میزارم.

خواهش میکنمی می گویم و حاج آقا را تا دم در همراهی می کنم‌.
عبای حاج آقا در هوا تکان می خورد و دورش را طلبه ها گرفته اند و گاه می خندند.
یاد پانسمان مرتضی می افتم و برمی گردم داخل حجره. تا برمی گردم، مرتضی نگاهش را از من می دزدد.
گوشه ی لبم به عنوان لبخند تکان می خورد و به طرفش می روم.
_باید پانسمان کنم دستتونو. یه گازِ جدید بزارم جاش.

_خودم میزارم، شما زحمتتون میشه.

اخمی میکنم و می گویم:
_شما نمیتونین دست تونو تکون بدین، چطور میخواین عوض کنین؟

سرش را پایین می اندازد و ساکت می شود.
باند را باز می کنم و گاز خونین را از روی دستش برمی دارم. چشمم که به زخمش می افتد حالم دگرگون می شود و با خودم می گویم چطور میتواند دردش را تحمل کند؟


#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)


🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۴

مرتضی گاه سراسیمه بلند می شود و دایی را صدا می زند و گریه می کند.
شکم به یقین تبدیل می شود که حتما برای دایی اتفاقی افتاده.
دلم را به دریا می زنم و به هر دوتایشان می گویم:
_ببینید! این بی خبری بیشتر داره منو زجر میده. اگه نَگین دایی کجاست خودم کلِ تهرون می گردم.

چادرم را برمیدارم و میخواهم با چادر رنگی عوض کنم که حاج آقا می گوید:
_شیطونو لعنت کن دخترم. این کارا چیه؟ نصفه شبی کجا میری؟

با بغض می گویم:" میرم تو کوچه و خیابونا تا حداقل بدونم دارم تلاشی برای پیدا کردنش می کنم."
مرتضی سرفه ای می کند و با صدای خش داری می گوید:
_کمیلو نمیشه از کوچه و خیابون پیدا کرد.

_پس بگین کجاست؟ ....بیمارستانه؟ پیش دوستاشه؟... کجاست آخه؟ چرا نیومده؟

حاج آقا بیرون می رود و من جوابم را از مرتضی می خواهم.
در حالی که بازویش را گرفته و درد می کشد، زبان به سخن می گشاید و می گوید:
_ما رفتیم دفترو بیاریم. خیلی خوبم پیش رفتیم و دفترو برداشتیم که ساواک ریخت تو خونه. کمیل دفترو بهم داد و گفت برم... من نمیخواستم برم اما مجبورم کرد.
ساواک... ساواک...

فضای حجره برایم تیره و تار می شود و با ناباوری می گویم:
_شهید..... شد؟

مرتضی اشکش را پاک می کند و می گوید:
_اسیر شد!

گریه مان بلند می شود. باورم نمی شود، یعنی دایی را هم ندارم؟ خدایا! چرا داری همش تنهام می کنی؟
من تنهام؟... دیگه نمیدونم...
گیجِ گیج شدم. اصلا نمی دانم چه کنم! به چه کسی پناه ببرم؟
گوشه ای می نشینم و چادرم را روی سرم می کشم و های های گریه می کنم.
نمی دانم چقدر می گذرد که چشمانم می سوزد و دیگر اشکی برای ریختن ندارم.

چادرم را کنار میزنم و می بینم مرتضی هنوز گریه می کند.
وقتی متوجه سنگینی نگاهم می شود؛ می گوید:
_حالا میفهمم دیشب چه حالی داشتین. وقتی نتونی به یه دوست کمک کنی و شرمنده اش بشی واقعا...

باز یاد مرضیه خانم می افتم؛ غمم یکی و دوتا نبود...
داخل حجره یک تو رفتگی بود که حالتی پستو مانند داشت. چادرم را روی خودم می کشم و خودم را مچاله می کنم.
صبح از خواب بیدار می شوم و می بینم حاج آقا بالای سر مرتضی در حال دعا خواندن است و خودش به خواب رفته.
چهره اش مظلوم تر از همیشه است و غم، لبخندِ روی لبانش را دزدیده بود. بلند می شوم و با راهنمایی حاج آقا به خانه سرایدار می روم تا وضو بگیرم.
زن سرایدار، زنی خوشرو و خوش برخورد بود. دستشویی را نشانم می دهد و چای برایم می گذارد.
اصرار دارد همان جا نماز بخوانم، قبول می کنم و نمازم را در سکوتِ اولین روز از نبود دایی به جا می آورم.
چای را می نوشم و تشکر می کنم. از خانه شان بیرون می آیم و سریع به طرف حجره می روم.

حاج آقا سفره ی صبحانه را پهن کرده و این بار هم از همان سوپ ها به مرتضی می دهد.
چند لقمه ای پنیر می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا با اخم می گوید:
_ما رو لایق پذیرایی نمی دونن یا خوشمزه نبود؟

_این چه حرفیه حاج آقا! شما هم اگه همچین آینده تاریکی دنبالتون بود دست و دلتون به غذا که هیچ به دنیا هم نمی رفت.

حاج آقا لبش را گاز می گیرد و استغفرلله ای می گوید.
بعد هم لبخند تلخی می زند و می گوید:
_آینده ی تاریک چیه؟ جایی که خدا هست همیشه پر نوره و خبری از ظلمات نیست.

_من دیگه توی این شهر کسی رو ندارم. پدر و مادرم توی مشهد نگرانمن، شاید بهتر باشه برگردم اونجا.

هنوز حرفم را تمام نکرده ام که مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا به پشتش می زند.
لیوانی را پر از آب می کنم و جلویش می گیرم. چند ثانیه نگاهش به من است و بعد لیوان را می گیرد.
حاج آقا شانه ای بالا می اندازد و می گوید:
_والا تصمیم با خودتونه. ولی خدا همه جا با بنده اش هست. بعدشم مگه نشنیدین که میگن خدا بر بنده اش کافیست؟
من میگم شما اگه میخواین برین، برین...

دوباره مرتضی به سرفه می افتد و حاج آقا با خنده می گوید:
_فکر کنم این آقا مرتضی به کلمه ی رفتن آلرژی پیدا کرده، نه آقا مرتضی؟

مرتضی لبخند زورکی می زند و بریده بریده می گوید:
_نه حاجی انگار نفسم تنگه.

_خو همون دیگه، رفتن خلقتم تنگ میکنه!
حاج آقا شروع می کند به خندیدن و مرتضی هم الکی می خندد.
من فقط به کار های این دو نفر نگاه می کنم.
از طرفی دلم برای مرتضی می سوزد که دل به دختری داده که هیچ شرایطی برای زندگی و ازدواج ندارد.
از طرفی هم سختم هست که وانمود کنم معنی هیچ یک از رفتارهای مرتضی را نمی فهمم.

#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)


🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۳

تشکر می کنم و با روسری که آورده ام، بالای زخم را می بندم. خونریزی کمتر می شود و دست های و دور زخم را با پارچه تمیز می کنم.
مرتضی که به هوش می آید؛ صورتش را مچاله می کند و می گوید:
_گلوله دربیار! خیلی میسوزه!

نمی توانم درد کشیدن کسی را جلویم ببینم، من خودم را به زور کنترل می کنم که با دیدن زخمش حالم بد نشود.
نمی توانم گلوله را بیرون بکشم!
رنگ نگاهش فرق دارد و به سختی می گوید:
_خواهش می کنم گلوله رو دربیارین!

_مَ... من نمیتونم.

آرام و یواش دوباره خواهش می کند. نمیتوانم بیشتر از این مقاومت کنم و مجبور می شوم با دو سیم داغ شده گلوله را خارج کنم.
مرتضی دردش را در خودش می ریزد و دم نمی زند.
دستش می لرزد و دانه های عرق روی صورتش حکایت کننده ی رنجی است که تحمل می کند.
به سختی گلوله را خارج می کنم و با پارچه ی تمیز دور اش را می بندم.
حاج آقا سراسیمه وارد حجره می شود و کنار مرتضی می نشیند.
اشک در چشمانش جمع می شود و با دستمالی قطرات اشک اش را پاک می کند. نمی دانم اشک حاج آقا دلیلش مرتضی است یا چیز دیگر...

بالاخره آن طلبه می آید و بتادین را روی زخمش می ریزم.
باز هم چیزی نمی گوید و فقط لب ورمیچیند. با گاز استریل باندپیچی می کنم و به مرتضی می گویم:
_من نمیدونم درست انجام دادم یا نه پس بیاین بریم بیمارستان.

به جای مرتضی حاج آقا می گوید:
_نمیشه، اگه ببریمش میگیرنش و تحویل ساواک میدن. باید دعا کنیم همین قدر معالجه کافی باشه.

_آخه حاج آقا، جوونش که شوخی نیست.

_منم نمیگم شوخیه دخترم، اصلا بخاطر جوونشه که میگم نریم.

مرتضی درخواست آب می کند که حاج آقا با خوشرویی می گوید:
_مرتضی جان به یاد شهدای کربلا بیوفت که تشنگی و گشنگی رو با توکل به خدا تحمل می کردن. من شنیدم واسه همچین مریضیایی نباید آب خورد.

از روی ترحم به مرتضی نگاه می کنم که لب های را با آب دهانش تر می کند.
_حاج آقا! تشنه اس خب بیچاره!

_یه دستمال رو تر کنین و روی لباش بزارین.

دستمالِ تر را به حاج آقا می دهم و حاج آقا روی لب های مرتضی می کشد.
دیگر نمیتوانم نگرانی ام را نسبت به دایی پنهان کنم و مرتضی را صدا می کنم.
_آقا مرتضی؟ صدامو می شنوین؟

چشمانش را آهسته آهسته باز می کند و ابروهایش از درد درهم می روند.
نگاهی به من می اندازد که سرم را پایین می اندازم و می پرسم:
_داییم کو؟ با شما نیومد که.

سرش را حرکت می دهد و چشمانش را باز و بسته می کند.
چشمانش پر از اشک می شوند و یکی یکی روی گونه هایش می ریزند.
نفس های صدا دارش در گوشم می پیچد و منتظر جواب هستم که حاج آقا می گوید:
_بزارین استراحت کنن.

به تمام معنا وا می روم. با دلخوری نگاهم را به مرتضی می سپارم و چیزی نمی گویم.
با اینکه صبح چیزی نخوردم و ناهار درست و درمانی هم نداشتیم، احساس گرسنگی نمی کنم.
اشکم در می آید و دلم شور دایی را می زند، فکر های ناجور به سرم می زند و طاقتم را طاق می کنند.
قرآن را کنار می گذارم و به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا داییم کجاست؟ چرا با ایشون نیومده؟

حاج آقا سرش را از قرآن بالا نمی آورد و می گوید:
_لابد رفتن دنبال کاری، این کارا واسش نمیشه ساعت و زمان تنظیم کرد.

_ولی آخه... مگه نگفتین که خطرناکه؟

_والا دایی شما سر نترسی داره ازین چیزا نمی ترسه.
خنده ی حاج آقا مرا خوشحال نمی کند.
حاج آقا می رود و می گوید با شام برمی گردد.
مرتضی در حالی که خیس عرق شده است، احساس سرما می کند. به چند طلبه ای که وسط حیاط ایستاده اند اشاره می کنم تا بیایند.
از آنها می خواهم چند پتو بیاورند و آنها میروند و با پتو برمی گردند.
پتو را روی مرتضی می اندازم که انگار بیدار می شود.
از هذیان و ناله های در خوابش معلوم است کابوس دیده.
با دیدن من لبخند کمرنگی می زند که سریع رویش را از من می گیرد.
کنارش می نشینم و آهسته می گویم:" آقا مرتضی؟"
رویش را به من می کند اما نگاهم نمی کند.
_میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ من میدونم یه کاری شده اما شما چیزی نمی گین. چرا؟

چشمانش را می بندد و احساس می کنم خوابش برده.
حرف هایم را برمی دارم و کنج دلم مخفی می کنم.
حاج آقا با سفره و قابلمه وارد می شود و لبخندزنان می گوید:
_بسم الله دخترم... من یه خورده شکمو هستم برای همین دست پخت حاج خانوم بَدَک نیست. بفرما جلو!

استامبولیِ خوش بو و رنگیست اما فکر دایی اشتهایم را کور کرده.
چند قاشقی می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا نگاهم می کند و چیزی نمی گوید.
غم در دلم چنبره زده و بغض را خواب و خوراکم کرده. حاج آقا به مرتضی سوپ رقیقی را به مرتضی می دهد و شب کنارمان می ماند.

#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)


🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۲

دستم را بالا می آورم و تکان می دهم. لبخند کمرنگی بر لبانم نقش می بندد و می گویم:
_ان شالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.

نگاهی به مرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.

دایی دستش را رو روی چشمش می گذارد و با لبخند"حتما" می گوید.
با رفتنشان دلم می گیرد و قرآن را برمی دارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامه اش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را می خوانم. پایم خواب رفته است و نمی توانم جُم بخورم.

کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.
چند قدمی راه می روم که صدای در بلند می شود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را می بینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟

_سلام حاج آقا، نه نیستن!

به پشت دستش می زند و با تعجب می پرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!

به داخل اشاره می کنم و می گویم:
_بفرمایین داخل.

در حالی که تسبیحش را می چرخاند، دستش را بالا می آورد و می گوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟

_دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.

_ای وای! چرا به من نگفتن؟

سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.

_خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.

خداحافظی می کنم و دوباره کنج حجره می نشینم.
دفترم را برمی دارم و با خودکار شروع می کنم به نقاشی کردن. از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی می شود.
ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که می گذرد دلشوره ام عجیب می شود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو می شود و قرص ماه نمایان می شود.
با آبی که در پارچ است، وضو می گیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی می خوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.
از حاج آقا هم خبری نمی شود و مجبور می شوم خودم یک کاری بکنم.

چادرم را برمیدارم و از بین نگاه های متعجب خودم را به کوچه و خیابان می رسانم.
هیچ خبری نیست... مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند.
برمیگردم تا کیفم را بردارم که می بینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم می آید.
چشمانم را که ریز می کنم و چند قدمی که برمی دارم میفهمم مرتضی است!
یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه می کند و پخش زمین می شود.
به طرفش می دوم و وقتی بالای سرش می رسیم می بینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.

وارد حوزه می شوم و چند مردی را به کمک می خوانم. دو مرد دستان مرتضی را می گیرند و به داخل می برند.
بازویش غرق خون شده و درد می کشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
مرتضی گاه بیهوش می شود و گاه به هوش می آید.
هر لحظه دردش بیشتر می شود و مثل ماری زخم خورده به خود می پیچد.
نمی دانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...
این طلبه ها هم مثل من چیزی نمی دانند و به معنای کامل توی بد مخمصه‌ای افتاده ام.
به خیابان می روم و به ژاله زنگ می زنم. ژاله با خنده سلام می دهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا می گوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.

تشکر می کنم و ژاله با خنده می پرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟

_تو توی صدام شوخی میبینی!

_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار می کرده؟

ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمی توانستم به او اعتماد کنم و برای همین می گویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.

چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم می دانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره می شود و به طلبه ای می گویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟

متعجب نگاهم می کند و سریع سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه می گیرم.

#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)


🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۱

کمی به دور و برم اتاق نگاه می کنم. با اینکه چیزی در اتاق نیست اما احساس خوبی دارم و راضی هستم.
انگار من هم واقعا یک مجاهد در راه مکتب خمینی شده ام آن هم یک مجاهد واقعی نه قلابی.
وسایلی که کف اتاق ریخته را جمع می کنم که چشمم به دفتر وسط اتاق می افتد.
خم می شوم و برش می دارم که چند ورقه اش بیرون می پرد. میخواهم برگه ها را لایه کتاب بگذارم که با دیدن اسمم آن هم وسط یک کاغذ جا می خورم.

ریحانه را با خودکار زیبا نوشته اند و کنارش یک گل محمدی خشک چسبانده اند.
بیت شعری هم پایین کاغذ نوشته شده:
"عشق صیدیست؛
تیرت به خطا هم برود
لذتش کنج دلت
تا به ابد خواهد ماند."۱

روی کاغذهای دیگر هم اشعاری از شعرای مختلف نوشته شده است.
"نتوان از سر او برد هوای شیرین
لشگر خسرو اگر بر سر فرهاد رود."۲
پایین شعر نوشته است:" مطمئنم اگر خود شیرین هم دست رد به سینه ی فرهاد می زد. عشق شیرین بیشتر از خودش قدرت داشت و فکر شیرین، فرهاد را دیوانه تر می کرد.
شیرینِ قصه ی من هم دست رد به سینه ام میزند اما هوایش هنوز در سرم است؛ حتی به شما ربطی نداره اش هم همینطور...

نمیدانم چه حسی درونم است. عذاب وجدانِ اینکه چرا کاغذها را خواندم یا عصبانیت اینکه چرا مرتضی اینها را نوشته!
اصلا این ریحانه یا شیرین قصه اش منم؟ شاید هم باید گیج باشم الان!
ولی نه... من هیچ کدام از این ها نیستم.
شاید هم به او حق بدهم... شنیده ام عشق مهمان ناخوانده است که بی اجازه وارد قلب می شود.
کاغذها را لایِ دفتر می گذارم و دفتر را روی ساکش می گذارم.
گوشه ای از حجره نشسته ام و به مادر و آقاجان فکر می کنم. پرنده ی خیالم مرا به مشهد برده است.
کنار پنجره فولاد و ضریح...
کنار درخت چنارِ خانه...
کنار فانوس روی طاقچه ی اتاقم...
شاید هم دور سفره ای که همگی مان جمع هستیم.
دلم برایشان می سوزد، به احتمال زیاد نامه ها به دستشان رسیده اما خیلی وقت می شود که زنگی بهشان نزده ام. حتما دل مادر برایم شور می زند و با آقاجان غرغر می کند. شاید هم چادر چاقچور می کند و به خانه لیلا می رود و از آقامحسن کمک می خواهد.

غرق در فکرم که اشکی از گوشه ی چشمم روی گونه هایم می لغزد.
در باز می شود و چشمانم را از نور زیاد اذیت می کند. اشکم را پاک می کنم و با دیدن دایی و مرتضی بلند می شوم.
دایی قوطی تن ماهی و خوراک لوبیا را می برد و داخل بشقاب می ریزد.
مرتضی با دیدن دفترش دست پاچه می شود و سریع توی ساکش می گذارد.
غذا را در سکوت می خوریم و بعد از ناهار مرتضی سراغ کاغذها و دستگاه تایپش می رود.
دایی هم نگاهی به کتاب هایش می اندازد و بررسی می کند.
کیفش را وسط حجره خالی می کند و دانه به دانه ی کتاب ها را نگاه می کند و با نگرانی می گوید:
_ریحانه کتابایی که آوردی کو؟

کتاب هایم را کنار کتاب های دایی می گذارم و دایی سریع نگاهشان می کند.
خودش را کنار می کشد و با پشت دست به پیشانی هاش می زند.
_ای وای! یه دفترو جا گذاشتم. توش کلی اطلاعاته!

من هم نگران می شوم و می پرسم:
_یعنی چی؟ چی توش نوشته؟

_دفتر گزارش کار و برنامه ریزیم بود. برا خودم کار هامو می نوشتم حتی اسامی بچه که مثلا فردا با محمد میرم بیرون یا ۱۰ تا اعلامیه فلان مغازه...

مرتضی دستش را روی شانه ی دایی می گذارد و می گوید:
_من میارمش، فقط بگو کجا گذاشتی؟

_نه خطرناکه! اگه ساواک خونه رو شناسایی کرده باشه چی؟

_باهم میریم. ان شاالله که طوری نمیشه.

_پس هر چه سریع تر بهتر! همین حالا بریم.

سرم درد می گیرد و با غیض می گویم:
_کجا؟ چرا بریم بریم می کنین؟ به من کمتر شک می کنن تازه کمترم فعالیت دارم.

دایی نزدیکم می شود و با خشم در چشمانم نگاه می کند. زیر لب می غُرَد:
_کم مونده تو بری! براشون فرقی نداره کی بره اونجا، اگه شناسایی شده باشه هر کی بره رو می گیرن. تو تحمل شکنجه رو داری؟
بسه دیگه! برای همین موقع ها بود که می گفتم وارد این بازی خطرناک نشی.

_با انتخاب خودم بوده و پشیمون نیستم.

دایی خودش را عقب می کشد و در حالی که نفس به سختی بالا می آید، به مرتضی می گوید:
_بریم مرتضی!

از جا بلند می شوم و می گویم:
_لااقل با حاج آقا مشورت کنین. شاید بتونه کاری کنه.

_تا همین جاش هم به حاج آقا خیلی زحمت دادیم اگه کاری از دستش برنیاد شرمنده میشه و من اینو دوست ندارم.

انگار حرف هایم برای در و دیوار است. ساکت می شوم و دایی جلویم می ایستد و می گوید:
_دعا کن شناسایی نشده باشه.

بعد با لبخندی تلخ در حالی که می رود می گوید:"به امید دیدار."

_______________
۱. سعدی
۲. کلیم کاشانی

#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)


Репост из: 🌼بیاسمت خدا🌼
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
⭕️حقا که انسان طغیان میکند وقتی احساس بی نیازی کند❗️


✅بسیار زیبا و تاثیرگذار..حتما ببینید

╔═.🍃.════╗
@samtkhodam🕋
╚════.🍃.═╝


Репост из: 🌼بیاسمت خدا🌼
Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
⭕️ وقایع باور نکردنی اما واقعی زمان ظهور...

🍃🌸 بهشت زمین...

⁉️ بس نیست تحمل این جهنم!!!

╔═.🍃.═════╗
@samtkhodam🕋
╚═════.🍃.═╝


#فونت_اسم ☁️
#بنفشه 💜

🇧 🇦 🇳 🇦 🇫 🇸 🇭 🇪
🅑🅐🅝🅐🅕🅢🅗🅔 ⓑⓐⓝⓐⓕⓢⓗⓔ
🄱🄰🄽🄰🄵🅂🄷🄴 🅱🅰🅽🅰🅵🆂🅷🅴
ʙᴀɴᴀғsʜᴇ banafshe ᵇᵃⁿᵃᶠˢʰᵉ
ǝɥsɟɐuɐq ՅԹՌԹԲՏɧe ϐαиαƒѕнє
乃卂几卂千丂卄乇 ᏴᎪΝᎪҒՏᎻᎬ
ᗷᗩᑎᗩᖴᔑᕼᗴ ᖲ♬⩎♬⨏នϦ៩
ℬᗅℕᗅℱՏℍℰ ⸽b⸽a⸽n⸽a⸽f⸽s⸽h⸽e⸽
b⃤ a⃤ n⃤ a⃤  f⃤ s⃤ h⃤ e⃤

☔️ @samtkhodam 🌈


Telegram Info Classic.attheme
10.9Кб
فایل تم 😍
فورواردیادتون نره
@samtkhodam


#تم
اگه میخوای تلگرامت این شکلی بشه
این فایل رو دانلود کن👇👇👇


MYMOSTLOVED by Sekarleta.attheme
57.7Кб
فایل تم 😍
فورواردیادتون نره
@samtkhodam


#تم
اگه میخوای تلگرامت این شکلی بشه
این فایل رو دانلود کن👇👇👇


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
وقتی از همه جا ناامید میشی
خدا از راه میرسه 😍


#بیاسمت_خدا 🕋 🦋👇
┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
Join🔜 @samtkhodam
🌺


Видео недоступно для предпросмотра
Смотреть в Telegram
#زنگ_سلامتی⏰
#خون_دماغ
رایجه مخصوصا درتابستان حتما کلیپ روتماشا کنیدلازمتون میشه☺️
#حکیم_ضیایی

@samtkhodam


#پروفایل_دخترونه 🧕🏻✨
#چادرانه 🕊🖤

💓 @samtkhodam💓


زینب مغنیه خواهر شهید عماد مغنیه از ازدواج
"دختر سردار قاسم سلیمانی"
و "پسر سیدهاشم صفی الدین"
معاون اجرایی حزب الله لبنان خبر داد . . .💍
#عروس_لبنان❤🌿
@samtkhodam🕋

Показано 20 последних публикаций.

384

подписчиков
Статистика канала