🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۲
دستم را بالا می آورم و تکان می دهم. لبخند کمرنگی بر لبانم نقش می بندد و می گویم:
_ان شالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.
نگاهی به مرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.
دایی دستش را رو روی چشمش می گذارد و با لبخند"حتما" می گوید.
با رفتنشان دلم می گیرد و قرآن را برمی دارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامه اش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را می خوانم. پایم خواب رفته است و نمی توانم جُم بخورم.
کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.
چند قدمی راه می روم که صدای در بلند می شود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را می بینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟
_سلام حاج آقا، نه نیستن!
به پشت دستش می زند و با تعجب می پرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!
به داخل اشاره می کنم و می گویم:
_بفرمایین داخل.
در حالی که تسبیحش را می چرخاند، دستش را بالا می آورد و می گوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟
_دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.
_ای وای! چرا به من نگفتن؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.
_خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.
خداحافظی می کنم و دوباره کنج حجره می نشینم.
دفترم را برمی دارم و با خودکار شروع می کنم به نقاشی کردن. از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی می شود.
ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که می گذرد دلشوره ام عجیب می شود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو می شود و قرص ماه نمایان می شود.
با آبی که در پارچ است، وضو می گیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی می خوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.
از حاج آقا هم خبری نمی شود و مجبور می شوم خودم یک کاری بکنم.
چادرم را برمیدارم و از بین نگاه های متعجب خودم را به کوچه و خیابان می رسانم.
هیچ خبری نیست... مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند.
برمیگردم تا کیفم را بردارم که می بینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم می آید.
چشمانم را که ریز می کنم و چند قدمی که برمی دارم میفهمم مرتضی است!
یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه می کند و پخش زمین می شود.
به طرفش می دوم و وقتی بالای سرش می رسیم می بینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.
وارد حوزه می شوم و چند مردی را به کمک می خوانم. دو مرد دستان مرتضی را می گیرند و به داخل می برند.
بازویش غرق خون شده و درد می کشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
مرتضی گاه بیهوش می شود و گاه به هوش می آید.
هر لحظه دردش بیشتر می شود و مثل ماری زخم خورده به خود می پیچد.
نمی دانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...
این طلبه ها هم مثل من چیزی نمی دانند و به معنای کامل توی بد مخمصهای افتاده ام.
به خیابان می روم و به ژاله زنگ می زنم. ژاله با خنده سلام می دهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا می گوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.
تشکر می کنم و ژاله با خنده می پرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟
_تو توی صدام شوخی میبینی!
_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار می کرده؟
ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمی توانستم به او اعتماد کنم و برای همین می گویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.
چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم می دانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره می شود و به طلبه ای می گویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟
متعجب نگاهم می کند و سریع سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه می گیرم.
#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۲
دستم را بالا می آورم و تکان می دهم. لبخند کمرنگی بر لبانم نقش می بندد و می گویم:
_ان شالله هر چی خیره، خیلی مراقب خودتون باشین.
نگاهی به مرتضی می اندازم و می گویم:
_شما هم همینطور.... منتظرتونم، دیر نکنین لطفا.
دایی دستش را رو روی چشمش می گذارد و با لبخند"حتما" می گوید.
با رفتنشان دلم می گیرد و قرآن را برمی دارم.
هر آیه را که میخوانم دوست دارم ادامه اش را هم بخوانم و حتی اگر از عربی هایش سر در نیاورم.
حس جالبیست، انگار این کلمات روح دارند و مرا به خودشان جذب می کنند.
به همین ترتیب جز ۱۸ را می خوانم. پایم خواب رفته است و نمی توانم جُم بخورم.
کمی صبر میکنم تا گیز گیز کردن اش بخوابد.
چند قدمی راه می روم که صدای در بلند می شود.
چادرم را برمیدارم و با باز کردن در، حاج آقا را می بینم.
_سلام علیکم، آقا کمیل هستن؟
_سلام حاج آقا، نه نیستن!
به پشت دستش می زند و با تعجب می پرسد:
_اِ! کجا رفتن؟ مگه تحت تعقیب نیستن؟ خطرناکه!
به داخل اشاره می کنم و می گویم:
_بفرمایین داخل.
در حالی که تسبیحش را می چرخاند، دستش را بالا می آورد و می گوید:
_نه مزاحم نمیشم. فقط بگین کجا رفتن این دوتا جوون؟
_دایی گفتن یه کتاب مهمی رو جا گذاشتن که اگه بمونه پای خیلیا گیره، با آقامرتضی مجبور شدن برن خونه تا کتابو بردارن.
_ای وای! چرا به من نگفتن؟
سرم را پایین می اندازم و می گویم:
_دایی گفتن که اگه به شما بگیم و کاری ازتون برنیاد، شرمنده میشین و ایشون اینو نمیخواستن.
_خیلی خب من میرم دنبالشون تا یه کاری بکنیم. شما نگران نشید. خداحافظ.
خداحافظی می کنم و دوباره کنج حجره می نشینم.
دفترم را برمی دارم و با خودکار شروع می کنم به نقاشی کردن. از یک جایی به بعد نقاشی خیلی شبیه دایی می شود.
ته ریشش، ابرویش و حتی برق نگاهش...
هر دقیقه و ساعتی که می گذرد دلشوره ام عجیب می شود. کم کم آفتاب در آسمان شب محو می شود و قرص ماه نمایان می شود.
با آبی که در پارچ است، وضو می گیرم و نماز مغرب را در هول و ولای سختی می خوانم.
هر دعایی که یاد دارم و توی مفاتیح است میخوانم اما هنوز ته دلم احساس بدی دارم.
از حاج آقا هم خبری نمی شود و مجبور می شوم خودم یک کاری بکنم.
چادرم را برمیدارم و از بین نگاه های متعجب خودم را به کوچه و خیابان می رسانم.
هیچ خبری نیست... مردم در رفت و آمد هستند و هیچ کدامشان مثل من گمشده ای ندارند.
برمیگردم تا کیفم را بردارم که می بینم از انتهای کوچه مردی لنگان لنگان و تلو تلو خوران به طرفم می آید.
چشمانم را که ریز می کنم و چند قدمی که برمی دارم میفهمم مرتضی است!
یکهو می ایستد و به آسمان شب نگاه می کند و پخش زمین می شود.
به طرفش می دوم و وقتی بالای سرش می رسیم می بینم دستش را زیر کتش برده و به خود میلرزد.
وارد حوزه می شوم و چند مردی را به کمک می خوانم. دو مرد دستان مرتضی را می گیرند و به داخل می برند.
بازویش غرق خون شده و درد می کشد. دوباره به کوچه برمیگردم تا شاید خبری از دایی شود اما تمام کوچه را هم گشتم چیزی نیافتم.
مرتضی گاه بیهوش می شود و گاه به هوش می آید.
هر لحظه دردش بیشتر می شود و مثل ماری زخم خورده به خود می پیچد.
نمی دانم باید چه کنم، حاج آقا هم نیست...
این طلبه ها هم مثل من چیزی نمی دانند و به معنای کامل توی بد مخمصهای افتاده ام.
به خیابان می روم و به ژاله زنگ می زنم. ژاله با خنده سلام می دهد و من مضطرب از او میخواهم بگوید که چه کار کنم؟
ژاله دوره ی اولیه پزشکی را دیده و سریعا می گوید:
_ببین سریع باید جلوی خونریزی رو بگیری. گاز استریل و بتادین رو بعد از اینکه فشنگو درآوردی رو زخمش بریزی. اگه خیلی درد داره مسکن و فورمین بهش بدی و اگرم خون زیادی از دست داده باید خون بهش بدی.
تشکر می کنم و ژاله با خنده می پرسد:
_حالا داری باهام شوخی میکنی یا راسته؟
_تو توی صدام شوخی میبینی!
_خب کیه که تیر خورده؟ مگه چیکار می کرده؟
ژاله دختر خوب و خوش قلبی بود اما نمی توانستم به او اعتماد کنم و برای همین می گویم:
_هیچی، یکی از آشناهامون رفته شکار. یاد نداشته و به خودش تیر زده اونم تو دستش. از بیمارستان هم میترسه و میگیم شاید سکته کنه.
چاره ای نیست، باید دروغی سرِ هم کنم تا دست از سرم بردارد.
اگر چه هم خودم می دانم خوب ماست مالی نکردم. با عجله خداحافظی میکنم و اجازه ی نمیدهم بقیه سوالاتش را بپرسد.
وارد حجره می شود و به طلبه ای می گویم:
_من گاز استریل و بتادین میخوام، اینجا هست؟
متعجب نگاهم می کند و سریع سرش را پایین می اندازد و می گوید:
_اینجا حوزه است خواهر، ولی میرم براتون از داروخانه می گیرم.
#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)