#تازیانهوعشق
#پارت۱۷۰
فرهود با دیدنم لبخندی زدو سریع از ماشین پیاده شد، در عرض چند ثانیه خودمو میون زمین و آسمون دیدم.
با خنده گفتم.
- چکار میکنی دیوونه؟ میوفتم.
خنده ی سر خوشی کرد و گفت.
- دلم برات یه ذره شده مامان کوچولو!
دستمو به پیراهنش مشت کردم که از سقوط احتمالی جلوگیری کنم.
- مامان؟ مامان کجا بود؟ بذار آزمایش بدم بعد خیال پردازی کن!
- من که میدونم، به دلم افتاده که تو مامان شدی، حالا ببین کی بهت گفتم.
- نه بابا، غیبگو هم شدی؟ بذار زمین منو آبروم رفت.
باز خندید و منو سفت به خودش فشرد که ناله ام در اومد.
- آی، استخونام خورد شد، چکار میکنی؟
- خب دلم تنگه.
- اینجوری رفع دلتنگی میکنن؟ لهم کردی!
لبخندی زد و منو زمین گذاشت، مامان با لبخند کنار ماشین ایستاده بودو نگاهمون میکرد، با خجالت نگاهش کردم و سلام کردم، جوابمو با خوش رویی داد و هرسه سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
یه کم که گذشت فرهود با کنایه گفت.
- داداش خوش غیرتت کجا تشریف داشت؟ نباید میومد دم در بدرقه ات؟
- اومد، تو که اومدی رفت.
- عه؟ پس شدیم جن و بسم الله!
خوبه کار منو راحت کرد وگرنه من باید میرفتم که نگاهم بهش نیوفته!
- باز شروع کردی؟ بس کن دیگه.
- چیو بس کنم؟ خواهرمو به اسیری گرفته بس نبود؟ زنمم برد.
- حالا که خودش اجازه داد بیام، به خواهرت هم اجازه داد هر وقت خواست بیاد خونه امونو تورو ببینه.
- لطف کردن واقعاً!
- منم هر وقت دلم بخواد میام میبینمش.
- شما هیچ جا نمیری!
به اخمی که روی صورتش نشسته بود نگاه کردم، منم اخم کردم و گفتم.
- مثل اینکه یادت رفته، دوره ی حبس من تموم شد، بهم عفو خورد، آزاد شدم.
- آزاد هستی ولی خونه ی اون نمیری!
- باشه، پس من میگم که فرگل نیاد خونه ی شما.
- بی خود، به تو چه؟
- ادبتو جا گذاشتی اومدی؟ وقتی من نباید داداشمو ببینم، شما هم حق ندارین همدیگه رو ببینین.
- اینش به تو ربطی نداره، بهتره تو این کارا دخالت نکنی.
- پس به تو هم ربطی نداره که من برم دیدن داداشم.
- شــــــیوا!
با دادش بغض کردم و خودمو به گوشه ای ترین جای صندلی کشیدم و به بیرون نگاه کردم. سرعت ماشین بیشتر شد، مثل همیشه که عصبانی میشد، صدای مامان سکوت ماشینو شکست.
- بازم خروس جنگی شدین؟ فرهود معلوم هست چی میگی؟ این بود دلم تنگ شده هات؟ این بود قول و قرارمون؟ مگه نگفتی بیاد از گل نازکتر بهش نمیگم؟ چی شد پس؟ با اخم به فرهود نگاه کردم که با حرص گوشه ی لبشو می جویید.
مامان باز ادامه داد.
- باید به هم احترام بذارید! اگه خدا خواستو صاحب بچه شدین که دیگه اصلاً نباید صداتونو بالا ببرین، چه برسه به این اخمو دعواها، در ضمن... حق با شیواست! تو و شهاب هر کار میخواهید بکنین، اصلاً تا قیامت با هم قهر باشین ولی حق ندارین تو روابط خواهر برادری دخالت کنین، نه تو، نه شهاب! اون کوتاه اومده، تو هم کوتاه بیا!
- ولی مامان...
- بسه فرهود، همون که گفتم، دیگه هم ادامه نده!
دیگه تا وقتی که رسیدیم کسی حرفی نزد، همه ی ذوقم کور شد، نمیتونه یه روز مثل آدم باشه. حتماً باید ضدحال بزنه.
وقتی سرنگو توی رگم حس کردم، نگاهمو به سرنگی که داشت از خونم پر میشد دوختم، با صدای مامان نگاه از سرنگ گرفتم.
- نگاه نکن، ممکنه ضعف کنی و حالت بد بشه!
- نه مامان چیزی نیست، عادت دارم که نگاه کنم.
- باشه پس تکیه بده، سرت گیج نره بیوفتی.
- چشم.
قرار شد یک ساعت دیگه جوابو بدن، با هم به آبمیوه فروشی نزدیک آزمایشگاه رفتیم، فرهود برامون شیر موز و کیک خرید، میلی به خوردن نداشتم، از بس اصرار کردن یه قلپ خوردم که باز دلم بهم خورد، دستمو جلوی دهنم گرفتم و لیوانو دست مامان دادم.
از دست فرهودم دلگیر بودم و باهاش سر سنگین بودم، به کناری رفتم تا از بوی آبمیوه دور بشم، حتی بوی آبمیوه هم حالمو بهم میزد، فرهود کنارم اومد.
بهش بی توجه بودم و نگاهش نکردم
سرشو خم کرد تا بتونه به چشم هام نگاه کنه.
- خوبی؟
- مهم نیست.
- برای من مهمه!
- برای من نه.
- تلخ نشو شیوا!
- تو تلخم کردی.
- من؟
- آره، خودت زهر ریختی تو کامم.
- باشه قبول، تقصیر منه ولی قهر نکن، باشه؟
- حوصله ندارم فرهود.
دستامو گرفت، با دست آزادش چونه امو گرفت و مجبورم کرد که بهش نگاه کنم.
- ببخشید، باشه؟
- آشتی؟
باز جوابی ندادم، چه لذتی داشت ناز کنی و نازت رو بخرن، با چشم هایی منتظر به من خیره شده بود و منتظر جوابم بود، مثل بچه ای که منتظر حکم بخشش از مادرشه، قیافه ی بامزه ای پیدا کرده بود... لبخندی روی لبم نشست.
با دیدن لبخندم لبخند عریضی زد و گفت.
- عاشق همین زود بخشیدناتم.
- کی گفته بخشیدم؟
- کلاغه.
- دروغ به سمعتون رسونده!
- راستو دروغشو نمیدنم، فقط میدونم که لبخند شیوام یعنی بخشش!
باز لبخند زدم، چه حس خوبی داره میم تعلقی که اضافه شده به اسمم!
@Shivaroman