کلافه ام!
درست مثل مسافری که از پروازاش جا مانده
مثل موزیسینی که ساز اش را گم کرده
مثل نقاشی که بوماش پاره شده
مثل دوندهای که پایش شکسته
مثل عاشقی که از معشوقهاش خبر ندارد
مثل یک بیمارِ روانی که نمیتواند خودکشی کند
مثل دکتری که دیگر نمیتواند برای بیمارش کاری انجام دهد
مثل مجسمه سازی که دیگر سنگی برای تراشیدن ندارد
مثل شاعری که حرفی برای گفتن ندارد
مثل دانش آموزی که کتاب ندارد
مثل برجی که ستونی برای تکیه ندارد
مثل ابری خاکستری که بارانی برای باریدن ندارد
مثل ساعتی که عقربه ندارد
آری؛ خیلی کلافه ام...
درست مثل مسافری که از پروازاش جا مانده
مثل موزیسینی که ساز اش را گم کرده
مثل نقاشی که بوماش پاره شده
مثل دوندهای که پایش شکسته
مثل عاشقی که از معشوقهاش خبر ندارد
مثل یک بیمارِ روانی که نمیتواند خودکشی کند
مثل دکتری که دیگر نمیتواند برای بیمارش کاری انجام دهد
مثل مجسمه سازی که دیگر سنگی برای تراشیدن ندارد
مثل شاعری که حرفی برای گفتن ندارد
مثل دانش آموزی که کتاب ندارد
مثل برجی که ستونی برای تکیه ندارد
مثل ابری خاکستری که بارانی برای باریدن ندارد
مثل ساعتی که عقربه ندارد
آری؛ خیلی کلافه ام...